نوشتن در تاریکی

نوشتن در تاریکی عنوان نمایش‌نامه‌ای‌ست به قلم محمد یعقوبی که به کارگردانی خودش به روی صحنه نمایش رفته. نمایش‌نامه‌ای در رابطه با دردسرهای پیش آمده برای چند روزنامه‌نگار در روزهای قبل و بعد از انتخابات عجیب و غریب ریاست جمهوری. ولی این‌که این تئاتر چطور و با اجازه‌ی چه کسی یا نهادی به اجرا در آمده قابل فهم نیست. چرا که دقیقن هرآنچه که درباره‌ی ماهیت آن سال در ذهن دارید و گمان می‌کنید قابل گفتن نیست در این نمایش‌نامه آمده. و اتفاقا اجرا هم شده. عجیب است. نه؟
از زیبایی‌ها، تکنیک‌ها، شگرد‌های ریز و حساب‌شده، دیالوگ‌های دقیق و ... هم که بگذریم و نخواهیم تن به خواندن این نمایش‌نامه بدهیم، ولی از یادآوری آن‌روزها آن‌هم به این شکل هنرمندانه نمی‌توانیم بگذریم.

خریدن و خواندنش را به شدت پیشنهاد می‌کنم.

برای خریدن نوشتن در تاریکی کلیک کنید.

پ.ن: دیالوگی از نوشتن در تاریکی: آدم‌ها توی ایران دو دسته‌ن. شصت‌اندیش‌ها‌ و نواندیش‌ها. شصت‌اندیش‌‌ها توی حال و هوای دهه‌ی شصت مونده‌ن. آدم‌های دیگه عوض شده‌ن ولی شصت‌اندیش‌‌ها نمی‌خوان عوض شن، نمی‌خوان هیش‌کی عوض شه. ولی آدم‌ها عوض می‌شن. شصت‌اندیش‌‌اندیش‌ها تعدادشون هی داره کم و کم‌تر می‌شه ولی نمی‌خوان بپذیرن که دارن منقرض می‌شن.

کشتن

داستانی از من در روزنامه فرهیختگان.

پ.ن: انتقادات تند و تیزتان را برایم بنویسید لطفن.

مجسمه‌های WillowTree


Willow Tree is not a likeness… it’s a reminder… a reminder of someone we want to keep close, or a memory we want to touch or see


این چیزی که این بالا نقل‌ کرده‌ام، شعار خود ویلوتری است. مجسمه‌هایی که پر از احساسند. چرا؟ خود کمپانی معتقد است دلیل این همه حس این است که از روی مدل‌های زنده ساخته می‌شوند. مثلا به پدری می‌گویند دست پسرش را بگیرد و از شکل ایستادن او، مجسمه‌ را می‌سازند. یعنی، از روی تصویر و ایده و نقاشی نیست که این‌ها ساخته‌ شده‌اند؛ مدل زنده داشته‌اند.
از دوستی عزیزی یکی از این ویلوتری‌ها هدیه گرفتم. امروز که نگاهش می‌کردم احساس کردم چقدر برایم حس دارد. حس‌هایی که با هزار کلمه هم قابل انتقال نیستند. چرا؟
بعد خب، یادم آمد که این کار هنر است. هنر، حس‌های آدم را می‌تواند به بهترین و واقعی‌ترین شکل ممکن منتقل کند. حس‌هایی که با یک شعر سی کلمه‌ای قابل انتقالند، با سی‌ هزار کلمه‌ی معمولی هم قابل گفتن نیستند.
و این درباره‌ی داستان، سینما، مجسمه سازی، نقاشی، رقص و ... هم صادق است.

داستان کوتاهی از من

داستانی از من به نام حوض خون در بخش کارگاه ماه‌نامه تجربه ( همین شماره اخیر‌) به چاپ رسیده. که البته با تعدیل‌هایی همراه بوده. این تعدیل‌ها کاملا قابل درکند. با توجه به اتفاقاتی که برای نشر چشمه افتاده و البته وضعیت فعلی بازار نشر، احتمالا ویراستاران حالا بهتر از هرکسی می‌فهمند که چه نگاهی از دید ارشاد مورد دارد. از این منظر کار تجربه در تعدیل دو سه خط از داستان من کاملا قابل درک است. ولی من را متوجه واقعیتی ترسناک کرد! این‌که اگر نگاه ارشادی‌ها تا این حد نکته‌سنج باشد، احتمالا دو سوم داستان‌هایی که بچه‌ها این روزها می‌نویسند غیرقابل نشر عنوان خواهند شد...

پ.ن : لطفن اگر این داستان من را در ماه‌نامه تجربه خوانده‌اید نظرتان را برایم بنویسید.

چرا واکینگ دد را دوست دارم؟ یا دارابونت؛ از اخلاق‌گرایان مدرن

 اکران فصل اول سریال واکینگ دد مصادف بود با پاییز دو سال پیش. برادرم برای مدت کوتاهی آمده بود پیش من. هر دو شب‌ها تا صبح فیلم نگاه می‌کردیم ولی هرکداممان در اتاق خودمان و پای لپ‌تاپ خودمان و فیلم‌های خودمان‌!
یکی از شب‌ها که اتفاقا به سردی شب‌های پاییز امسال بود آمد پیشم و گفت قسمت اول سریالی را دیده که فوق‌العاده است! گفت بیا قسمت دوم و سومش را با هم ببینیم؟ اسمش را که گفت ( واکینگ دد ) فهمیدم زامبی بازی است! گفتم نه! من حوصله‌ی زامبی و این بچه‌ بازی‌ها را ندارم. گفت حالا بیا یک قسمت ببین؟ قسمت اولش رو بیا با هم ببینیم؟ که خب، راستش بدجوری دلم می‌خواست به بهانه‌ای بعضی شب‌ها باهم فیلم ببینیم. ولی پیش نمی‌آمد. من سینمای هنری اروپا را دنبال می‌کردم و او فیلم‌های تازه اکران هالیوود را مستقیم از روی نت دانلود می‌کرد. به هر حال، به بهانه‌ی تماشای مشترک به اتاقش رفتم. هر دو روی پاهایمان پتو انداخته بودیم.
قسمت اول سریال واکینگ دد اعصابم را بهم ریخت! گفتم مسخره بازی! حالم را بهم زد! آخر این چه سریال‌هایی‌ست که درست می‌کنند؟ گفتم دیگر نگاه نمی‌کنم. ولی دقیقا فردا شب‌ش برگشتم به همان اتاق برادرم و گفتم اگر قسمت دوم‌ش را ندیدی بیا با هم ببینیم! شاید بهتر شد؟! اما باز هم اتفاق شب گذشته تکرار شد: بعد از تمام شدن قسمت دوم سریال گفتم دیگر این سریال را دنبال نمی‌کنم!
شب سوم، دیگر فحش ندادم به کارگردان سریال! برایم عجیب بود که چرا با این‌که همیشه از زامبی و این بازی‌ها متنفر بوده‌ام و ظاهرا از هیچ‌یک از قسمت‌های این سریال لذت نبرده‌ام پس چرا ناخودآگاه دوست دارم قسمت بعدی‌ش را هم ببینم؟!
تا این‌که با سرچی ساده متوجه شدم که بله! کارگردان این سریال آقای دارابونت هستند! اخلاق‌گرای با ایمان غیرمذهبی.

هفته‌ی قبل قسمت اول سیزن سوم این سریال پخش شد و حالا فکر می‌کنم یکی از بهترین سریال‌هایی‌ست که تا این لحظه‌ دیده‌ام.

چیزی که در این سریال برایم مهم بوده بحث‌های مهم اخلاقی آن است. در این سریال دو نوع نگاه مقابل هم قرار می‌گیرد: نگاه اخلاقی در مقابل نگاه تنازع برای بقا!

ریک که شخصیتی به شدت اخلاق‌گرا‌ست به طرز عجیبی زنده می‌ماند و به سختی همسر و پسرش را پیدا می‌کند. ولی همسر ریک از زنده بودن او خوشحال نیست! چرا که در غیاب او وارد رابطه‌ای عاشقانه-جنسی با شین، نزدیک‌ترین دوست ریک شده و حالا مجبور است به بودن با ریک تظاهر کند! شین در مقابل نگاه اخلاقی ریک قرار می‌گیرد. نگاهی که لذت‌های جسمی، زنده ماندن و به طور کلی غرایز اصلی انسانی‌ را برهر چیزی اولویت می‌دهد. شین حاضر است برای رسیدن به همسر ریک، حتا ریک را هم به قتل برساند.
در طول سریال این دو نگاه بارها در مقابل هم قرار می‌گیرند. مثلا در قسمتی از این سریال دختربچه‌ای در جنگل گم می‌شود. این‌ها نگرانند که دختره طعمه‌ی زامبی‌ها شود به همین خاطر دوست دارند هرچه زودتر پیداش کنند. ولی یکی دو روزی می‌گذرد و دختره پیداش نمی‌شود. شین معتقد است ماندن بیشتر ما در این منطقه و گردش در جنگل خطرناک است. دختره حتما تا حالا مرده و ما باید بزنیم به چاک. ولی ریک معتقد است که آن‌ها باید ان‌قدر جنگل را بگردند تا یا دختره را پیدا کنند یا جسدش‌را.
نگاه‌های مذهبی و متعصب در این سریال در همان قسمت‌های اولیه حذف می‌شود! شخصیت‌های مذهبی سریال که به شدت مسخره و احمق به نظر می‌رسند کنار زده می‌شوند و نابود می‌شوند. این از نگاه بدبینانه‌ی دارابونت به مذهب ناشی می‌شود. در فیلم سینمایی میست هم دارابونت با قرار دادن شخصیتی مذهبی در مقابل شخصیت اخلاق‌گرای اصلی فیلم، نگاه بدبینانه‌اش به دین را به نمایش گذاشت. دارابونت با این‌که به شدت اخلاق‌گرا‌ست و اخلاق، پاکی و امید را منشا رستگاری می‌داند ( فیلم رستگاری در شاوشانگ را بخاطر دارید حتما! ) ولی در عین حال به مذهب اعتقادی ندارد و حتا آن‌را مانعی بزرگ بر سر راه رستگاری و اخلاق‌مداری می‌داند.


گذشته

روزهایی هم هست که آدم یاد گذشته‌اش می‌افتد. و باز هم به این فکر می‌کند که کجای این گذشته‌ی نه چندان دوست‌داشتنی اشتباه بوده؟ و اگر اشتباه بوده، تقصیر خودش بوده؟ گردن ذات و ژنتیکش بوده؟ یا که نه... داستان‌ها اتفاقی پیش رفته‌اند و همه‌چیز دست شانس بوده. شانس یا تقدیر.
و اگر اشتباه نبوده، پس دقیقا چه چیزی از این گذشته‌ی لعنتی اذیتش می‌کند؟ چرا باید مدام به این فکر کند که این‌راه، خوب نبوده، درست نبوده، باید عوض شود و در عین حال هرچقدر که بگردد هیچ عیبی را در قدم‌های گذشته‌اش پیدا نکند؟

سانسور باتوم

 کمی آن‌طرف‌تر کنار کناری دژبانی با باتوم می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید می‌کوبید می‌کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود...

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکه قربان! / نوشته حسین مرتضائیان آبکنار / نشر نی

صفحه‌ی شصت و شش

لغو مجوز شده در سال 87


خوابگرد : نهم تا پانزدهم مهرماه، هفته‌ی کتاب‌های ممنوع است. بیایید با سانسور بازی کنیم. از کتابخانه‌ی خود کتابی را که دیگر اجازه‌ی چاپ ندارد، بردارید و جمله‌ای دلخواه از آن را به اضافه‌ی نام کتاب و نویسنده یا مترجم آن برای دیگران بنویسید. این توضیح را هم زیر آن اضافه کنید تا دیگران هم در این بازی شرکت کنند. اگر هم خودتان نویسنده یا مترجم اید، می‌توانید در کنار این کار، مواردی از سانسور کتاب یا کتاب‌های‌تان را هم برای خوانندگان بنویسید.

شعری از نزار قبانی

چرا تو ؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان،
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی،
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی،
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم!

فارغ‌التحصیل

مایک نیکولز فیلمی دارد با عنوان فارغ‌التحصیل که درباره‌ی دانشجوی تازه فارغ‌التحصیلی است که درست در روز مهمانی و جشن مربوط به تمام شدن درسش آن‌قدر راه‌ها و موقعیت‌های تازه و متفاوت و وسوسه کننده‌ای جلو راهش قرار می‌گیرد که دستپاچه می‌شود و دست به کار‌ها و انتخاب‌هایی می‌زند که موقعیت‌های پیچیده و کمیکی را برایش پیش می‌آورد. آن فیلم در واقع نگاهی انتقادی دارد نسبت به تنوع بیش از اندازه‌ای که در راه‌های پس از فارغ‌التحصیلی برای یک دانشجو در امریکا وجود دارد. که این تنوع آرامشش را به نابودی می‌کشاند احتمالا!
چند روز پیش فارغ‌التحصیل شدم. جشن خوب و آبرومندانه‌ای برگزار شد. همین‌قدر که بچه‌ها در فضای مذهبی و بسته‌ی مشهد توانسته بودند یک گروه نسبتا معروف را بیاورند و اجرای زنده‌ی موسیقی داشته باشند خودش یعنی خیلی چیزها! بگذریم. می‌خواستم بگویم درست از فردای فارغ‌التحصیلی آن‌قدر پیشنهاد‌های ( در هر زمینه‌ای که فکرش را می‌کنید. هر زمینه‌ای!‌ ) مزخرف و منزجر کننده‌ای برایم پیش آمده که جز فرار راهی برایم باقی نگذاشته. فکر کردم دست و پام تو تارهای انکبوتی گیر افتاده و هرچقدر که می‌کشمشان فقط کش می‌آیند و کنده نمی‌شوند. فکر کردم رهایی از این وضعیت ممکن نیست و احساس سنگینی کردم. احساس یک بار سخت و سنگین که روی دوش‌هام افتاده. به دست‌ها و پاهم چسبیده و جلو راه رفتنم را گرفته. باری که مجبورم، باید به تنهایی بکشمش و هیچ ارفاقی هم در آن نیست. هیچ کمکی نیست. هیچ راهی نیست. بعد یک آن یاد آن فیلم افتادم. با خودم گفتم انگار مساله جبر و اختیار هم وابسته به زمان و مکان است.

Make me sad, make me sleep, make me question
Give me things that can calm this depression

Archive,dangervisit

زیبا

اخیرا برای این سوال که چرا می‌نویسم جوابی پیدا کرده‌ام. جوابی که فکر نمی‌کنم بدرد کسی بخورد ولی برای خودم به اندازه کافی قانع کننده است: من هیچ چیز را به اندازه‌ی بی‌نقصی ستایش نمی‌کنم. و بالاترین لذت برای من زل زدن به بی‌نقصی محض است.

به همین خاطر، می‌نویسم. می‌نویسم تا شاید یک‌روز بتوانم چیزی خلق کنم که بی‌نقص باشد. یا دست‌کم ذره‌ای به آن نزدیک شده باشد. حالا این سوال پیش می‌آید که چرا مثلا آهنگ نمی‌سازی یا فیلم نمی‌سازی یا نقاشی نمی‌کشی؟ خب، این‌ها دیگر وابسته به نوع تربیت و ژنتیک من است. من کلاس دوم راهنمایی که بودم،‌ هم روی بوم و با رنگ روغن نقاشی‌ می‌کشیدم و هم داستان کوتاه می‌نوشتم. ولی بخاطر این‌که داستان‌هام بیشتر ستایش شد و بیشتر مورد تشویق قرار گرفت به مرور نقاشی را کنار گذاشتم و بیشتر نوشتم. خلاصه‌تر این‌که داستان تنها امید من برای خلق موجودی بی‌نقص است.

 پیشنهاد: آلبوم تازه گروه آرشیو.

حال من خوب است ولی تو باور نکن.

ادبیات ما هم تمام شد. پرونده‌اش بسته شد. می‌توانید آخرین شماره را در این آدرس بخوانید
http://www.adabiatema.com/

مخصوصا گفت‌وگوی سینا حشمدار با بهمن شعله‌ور که خوب از آب در آمده.
و همینطور گفت‌وگوی من با امین انصاری در رابطه با نشر الکترونیک را هم از این‌جا بخوانید.

یکی دو یادداشت دیگر هم دارم که حوصله داشتید بروید بخوانید. در رابطه با سنتائور جان آپدایک، بی‌لنگر شعله‌ور و شکار امین انصاری.
شکار امین انصاری به صورت فایل پی‌دی‌اف روی اینترنت هست. تو گوگل سرچ کنید و دانلودش کنید و بخوانید. نشر گردون آلمان منتشرش کرده.
یک داستان کوتاه فوق‌العاده هم که آپدایک سال 2006 نوشته هم قرار بود ترجمه شود که متاسفانه نرسیده انگار. شاید خودم ترجمش کردم و گذاشتم روی همین وبلاگ. شاید هم در آینده لینک دانلودش را گذاشتم.
عجالتا بروید و داستان کوتاهی که از ناباکوف ترجمه کردیم را بخوانید.


دلایل تعطیلی ادبیات ما را هم در سخن سردبیر بخوانید.

گفتگو - نبردیم چون نخواستیم ببازیم

گفت‌و‌گوی من با دوستی، در یک شب سرد و خشک شهریوری.

- چرا این‌جوری شدیم آخه داوود؟ یادته می‌خواستیم بریم سفر؟
- سفر؟ کدوم سفر؟ برزیل رو می‌گی؟
- آره. برزیل. چرا نرفتیم؟
- نمی‌دونم. چرا نرفتیم؟
- چون بی‌انگیزه شدیم. بی‌تفاوت شدیم. انگار دیگه هیچ‌چیز خوشحالمون نمی‌کنه.
- هیچ‌چی. حقیقتا هیچ‌چیز برامون محلی از اعراب نداره. زمین و آسمون یکیه واسمون. چندوقته استخر هم واسم دیگه لذت بخش نیست؟ من یکی که دیگه حتا از ازرائیل هم نمی‌ترسم. یادته تا یک سال پیش چه جون دوستی بودم؟ سوار هواپیما هم نمی‌شدم حتا.
- من حتا از بازی کردن هم لذت نمی‌برم.
- آره. یه زمانی بود که هم داداشم می‌شست پای پلی‌استیشن دم گوشش کری می‌خوندم که یه دست بزنیم. چی شد؟
- چی شد داوود؟
- از کی این‌جوری شدیم؟ 88؟
- آره. از 88 این‌جوری شدیم. ولی مگه قبلش اوضاع خیلی بهتر بود؟ چرا به بدی الان نبودیم؟
- چون انگیزه داشتیم. یه نیروی محرکه‌ی قوی تو دلمون بود که نمی‌دونم از کدوم گوری تزریق شده بود تو رگ‌هامون. تو جونمون.
- انگیزه. این انگیزه رو چطور می‌شه برگردوند؟
- فکر کنم من و تو دچار علائم منفی شیزوفرنی شدیم.
- نه. ما ترسو شدیم. می‌ترسیم.
- می‌ترسیم؟ از چی؟
- ببین، این بی‌انگیزگی از ترس می‌اد. از عدم اعتماد به آینده. از مبارز نبودن. مثلا اگه همین الان بهت بگن دو سال دیگه تو با چاپ اولین مجموعه داستانت جایزه گلشیری رو شاخته، همین فردا روزی هشت ساعت نمی‌شینی داستاناتو بازنویسی کنی؟ با انگیزه و قدرت؟ چون نمی‌دونی قراره چه بلایی سرت بیاد، چون می‌ترسی داستان‌هات خوب از آب در نیاد، مبارزه نمی‌کنی. اگه شجاع بودی،‌ اگه نمی‌ترسیدی، روزی هشت ساعت می‌نوشتی.
- آفرین. تحلیل خوبی بود. اگه نمی‌ترسیدم، مبارزه می‌کردم.
- ترسو شدیم.
- لعنت به این ترس. شدیم عینهو یه کرم. آروم آروم می‌ریم جلو. آخرش هم به هیچ‌جا نمی‌رسیم.
- ما نه می‌بریم، نه می‌بازیم. نه شکستمون شکسته، نه پیروزیمون پیروزی. می‌ترسیم، پس ریسک‌های عجیب نمی‌کنیم. می‌گیم نکنه بد شه. خراب شه. ببازیم. بیچاره شیم. خب، وقتی باختی در کار نباشه، بردی هم نخواهد بود. بازی که یه طرفش باخت نباشه، اون‌ورش امکان نداره برد باشه.
- موافقم. کاش شیر بودیم به جای کرم. می‌زدیم به دل جنگل. آخرش هم یه روز تیکه پاره می‌شدیم. به این می‌گن زندگی. به این می‌گن بودن. زندگی طویل و خالی از حاشیه کلاغ که زندگی نیست. زندگی یعنی زندگی شیر. یعنی این‌که اگر هم می‌بازی، درست حسابی ببازی، مثل یه شیر، به گ... بری.
- کاش می‌شد کلاغ نبود. کرم نبود. مثل یه شیر جنگید، پاره کرد، درید و آخر هم مثل یه برنده، باخت...
- می‌شه. سخته. ولی می‌شه. باید از باخت نترسی. باید بگی من اصلا می‌رم تو جنگل که ببازم. که به گ... برم. این شروع درستشه. باید بگی گور بابای زندگی کرمی. زندگی بدون باخت. باید بشینی فیلم به سوی طبیعت وحشی رو یه بار دیگه ببینی و بگی من دلم می‌خواد برم آلاسکا. بذار آخرش مسموم شم و بمیرم. گور بابای هرکی که می‌خواد مسخرم کنه و بگه تو حتمی می‌بازی.
- دیگه داره حالم بهم می‌خوره از این بی‌برد و باخت بازی کردن. این کلاغ بودن...

ماهنامه تجربه.

این یادداشت در پرونده ادبیات جنگ ماهنامه تجربه به چاپ رسیده


وداع با اسلحه


 

 پروژه‌ی ادبیات جنگ همزمان با نخستین حملات رژیم بعثی عراق به خاک ایران کلید خورد. ادبیاتی که در اولین گام‌هایش حتا گوشه چشمی هم به اصول اولیه داستان‌نویسی مدرن نداشت و تنها ابزاری بود جهت تبلیغ و تهییج نیرو‌ها و با خلق حماسه و قهرمان‌سازی‌ سعی داشت نگاه سیاسی و ایدئولوژیکی‌ش را در قالب کلمه‌ها و به شکل داستان باز تولید کند. طبیعی هم بود که برنامه‌ریزان در شرایط خطیر جنگی، به فکر تزریق روح امید و هیجان به جبهه‌های جنگ باشند و هنر و اصول داستان‌نویسی برایشان هیچ‌گونه اولویتی نداشته باشد. این روند تا نخستین سال‌های دهه‌ی هفتاد هم امتداد یافت. اگر به انبوه رمان‌هایی که در سال‌های پایانی دهه شصت و سال‌های ابتدایی دهه‌ی هفتاد تولیده شده‌اند نگاهی بیاندازید متوجه می‌شوید که هنوز نگاه آرمان‌گرایانه به جنگ وجه غالب آن‌ها را شکل می‌دهد. البته این وضعیت که محصول شرایط  جوی وقت  بود نمی‌توانست دوام بیاورد. با روی کار آمدن دولت‌های بعدی و جایگزین شدن سیاست‌های اجتماعی  و فرهنگی مختص سال‌های پسا جنگ، این جنس از ادبیات هم رفته رفته شکل عوض کرد و جدی‌تر شد. تمایل به دست‌یابی به روح جنگ، بازسازی واقعیت بدون ذره‌ای بزرگ‌نمایی همراه با رگه‌هایی از نگاه انتقادی موتورها محرک این موج تازه به راه افتاده بودند.
این موج تازه اگرچه در ابتدا به‌خاطر ماهیت انتقادیش برخی از جوان‌های جنگ رفته و ارزشی را آزار می‌داد ولی تعدادی از آن‌ها را مجذوب خود کرد. به طوری که چند سال بعد، از میان هم
ان جوان‌های بسیجی نسلی از نویسندگان جسورتری  پدید آمد که از اولین و مهم‌ترین‌ آن‌ها، احمد دهقان است که با نخستین رمان خود، سفر به گرای 270 درجه فصل تازه‌ای را در ادبیات جنگ رقم زد.
سفر به گرای 270 درجه از اولین رمان‌های انتقادی جنگ است. در این نوع از رمان دیگر خبری از بلندگوهای تبلیغاتی نیست و به جای آن مفهوم جنگ، هویت سرباز‌ها و موقعیت‌های انسانی دست‌خوش روایت قرار می‌گیرد. مفاهیمی روان‌شناسانه که ماهیتا نمی‌تواند ابزاری جهت تهییج و فضاسازی‌های سیاسی شود. پدیده‌ای که در آن سال‌ها در حال شکل‌گیری بود سعی می‌کرد که به فرم و مضمون به یک اندازه بها دهد. در جزئیات بسیار دقیق باشد و زبان سرد و تصویرساز را جایگزین نوشتار شاعرانه‌ای که بسیار رواج داشت کند. احتمالا سفر به گرای 270 درجه از اولین رمان‌هایی باشد که در به تصویر کشیدن نحوه‌ی به شهادت رسیدن رزمندگان هیچ‌گونه رحمی را لحاظ نمی‌کند؛ به گونه‌ای که بسیاری از صحنه‌های
خون‌بار یک سوم پایانی آن برای جوانی که جنگ را ندیده بهت‌آورخواهد بود.
سفر به گرای 270 درجه روایت ملموس و روراستی است از زندگی در جنگ. در صفحات ابتدایی رمان که راوی بر تردید خود غلبه می‌کند و به خانواده‌اش می‌گوید که تصمیم گرفته به جبهه برگردد، با برخورد تند و خشن پدرش مواجه می‌شود. در ادامه و در شب‌ها و روزهای قبل از شروع عملیات با ترس‌های راوی همراه می‌شویم. راوی که به شکلی کاملا طبیعی در ناخودآگاه خود از مرگ خود و یا همرزمانش می‌هراسد، چندبار دچار کابوس و وهم می‌شود و صحنه‌هایی را می‌بیند که خواب را از چشمانش می‌رباید. یکی از این کابوس‌ها آن‌چنان خون‌بار و وحشیانه است که مواجهه با آن برای خواننده امروزی هم تکان‌دهنده خواهد بود. در صفحات پایانی رمان نیز، بسیاری از همراهان راوی به شهادت می‌رسند. خود راوی هم البته مجروح می‌شود و به ناچار به پشت خط منتقل می‌شود. در واقع احمد دهقان تلاش کرده قهرمان‌سازی‌های مرسوم زمانه‌اش را کنار بگذارد و با خلق موقعیت‌ها، حوادث و شخصیت‌های باورپذیر در راه رمان جنگ گام بردارد. او با خلق زبانی ساده و تصویرسازی‌های دقیق و بدور از تکلف، اولین گام‌ها را در این راه محکم برداشته. اگرچه، نقص‌ها و ایرادات فراوانی به روایت و زبانش وارد است، ولی نباید فراموش کرد که او
با جرقه‌هایش آتشی به پا کرده
که دیگر نمی‌توان نادیده‌اش گرفت.

آخرین شماره مهرنامه

در ادامه مطلب میتوانید دو یادداشتی را که برای آخرین شماره مهرنامه نوشتم را بخوانید.
این دو یادداشت، برای پرونده ادبیات کودتا نوشته شده. این پرونده را به هیچ وجه از دست ندهید که مزین است به قلم گلستان، شعله ور، میرصادقی، براهنی و ...

ادامه نوشته

خون

داشتم قهوه می‌سابیدم که دوباره خون از بینیم راه افتاد. دیدم یک قطره‌ی سرخ خون درست افتاده تو گودال قهوه‌ساب. بعد هم که شره کرد. انگار یک رگ قطور پاره شده.
صبح داشتم به آینده‌ام فکر می‌کردم دوباره. این‌که بعد از این‌ می‌خواهم چی‌کار کنم. به این فکر کردم که اگر نمی‌خواهم از ایران بروم چرا دارم بی‌خودی مقاله می‌نویسم؟ چرا ان‌قدر برایم مهم شده این مساله؟ بعد به این فکر کردم که چه راه‌های دیگری هست. یک راه این است که بروم تهران. یک راه این است که خودم را بسپارم به قرعه کشی طرح و احتمالا از یک روستای دور افتاده سردر بیاورم. خب، معقول‌ترین راه این است که همین‌جایی که الان هستم بمانم. این دولت با اصناف علوم پزشکی آبش توی یک جو نمی‌رود. مدتی قبل انجمن نامه داد که حق فنی فلان‌قدر. بعد تو روز داروساز که همین دو هفته قبل بود به عنوان هدیه روز داروساز آمدند قیمتی به شدت پایین‌تر از آن‌چه که اعلام شده بود را ابلاغ کردند. یک‌جور می‌خواستند جلوی کار انجمن در بیایند. حالا هم که طرح پزشک خانواده در راه است و احتمالا به مدد این ابتکار به زودی نصف داروخانه‌های شهر ورشکست می‌شوند. و آن نیم دیگر میلیاردر. خب، طرح‌هایی که ایده‌های مارکسیستی داشته باشد ولی اجرای کاپیتالیستی، نتایج سورئالیستی هم خواهد داشت قطعا. نمی‌دانم. به همین چیزها فکر می‌کردم و هی تصاویر از جلوی صورتم رد می‌شد و نمی‌توانستم حتا لحظه‌ای روی یکی‌شان مکث کنم که یکهو خون دماغ شدم. اولش فکر کردم آب بینیم راه افتاده. از دیشب سرما خورده بودم و به فش فش افتاده بودم. ولی بعد یک‌آن با خودم گفتم چرا انقدر تند  و رقیق؟ تا آرنجم را گرفتم بالا دیدم کف دستم پر خون شده. و بعد هم که سریع خودم را رساندم به دست‌شویی.
حس عجیبی بود. مثل بالا آوردن بعد مستی، یک‌جور آرامش منزجر کننده‌ای می‌دهد به آدم که با هیچ‌ عقلی قابل توجیه نیست. هی بالا می‌آوری و حالت از خودت بهم می‌خورد، در عین حال، آرام و آرام‌تر می‌شوی و دوست داری باز هم بالا بیاوری. باز هم بالا بیاوری.
قطره‌ی خون خوش‌بختانه با دانه‌های قهوه مخلوط نشده بود. قهوه را ریختم تو قهوه‌جوش و اسپرسو درست کردم.

سنگین و بی‌رحم

چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهی‌شان ببینی باز می‌آیند. باز سنگین و بی‌رحم می‌آیند و خود را روی تو می‌افکنند و گرد تو را می گیرند و توی چشم و جانت می‌روند و همه‌ی وجودت را پر می‌کنند و آن را می‌ربایند که دیگر تو نمی‌مانی. که دیگر تو نمانده‌ای که آن‌ها را بخواهی یا نخواهی. آن‌ها تو را از خودت بیرون رانده‌اند و جایت را گرفته‌اند و خود تو شده‌اند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شده‌ای.

ابراهیم گلستان

پناه بردن به آغوش خواب

یکی از دوستانم چند شب پیش خواب دیده که پدر من سیاه پوشیده و بالا سر قبر من گریه می‌کند. خودم دیشب خواب دیدم که پدر و مادرم سیاه پوشیدند و بالا سر من ایستاده‌اند. دراز کشیده بودم و در وضعیت بی‌حرکت و سکون زجر‌آوری به سر می‌بردم. می‌دیدمشان ولی نه می‌توانستم حرف بزنم و نه جم بخورم.
امروز، در کم‌تر از دقیقه، با هشت نه کلمه، رویایی که یک ماه توی سرم می‌چرخید و سرپا نگهم می‌داشت، دود شد و به هوا رفت. آرزوی فردای کمی بهتر، روی سرم آوار شد و حالا فکر می‌کنم آن خواب‌ها پیش‌بینی امروز صبح بوده‌اند. و راستی راستی حال آدمی که خیال فردای بهترش با پتکی هفت هشت کلمه‌ای، له می‌شود، با حال آدم مرده چه تفاوتی می‌تواند داشته باشد؟ اصلن، نباید به حال آدمی که یک ماه با تصویر روزهایی کمی بهتر زندگی کرده و حالا می‌فهمد که همه‌ش شوخی مضحکی بوده، گریه کرد؟
 و خب، این‌جوری‌ست که گاهی فکر می‌کنم تخت‌خواب تنها پناهگاه من است.

باز می‌گردم به جاده...

اشعار زیادی از مایاکوفسکی ترجمه شده. خیلی‌ها هم لابد، نشده. آن‌هایی هم که شده، معمولا ترجمه‌ی خوبی ندارند. در هر حال، این چیزی که این‌زیر کپی پیست کرده‌ام، بخشی از یکی از شعرهای مایاکوفسکی است. شاید بهترین شعرش نباشد. ولی برای من، مفهوم خاصی دارد...


ماریا! ماریا! ماریا!/ راهم بده ماریا!/ تاب کوچه را ندارم/ راهم نمی‌دهی؟/ می‌خواهی/ گونه‌هایم گود/ مزه از دست داده/ چشیده‌ی خاص و عام/ بیایم پیشت؟/ با صدایی بی‌دندان بگویم به تو:/ اینک شده‌ام مردی قابل اعتماد؟/ ماریا/ نگاهم کن/ پشتم خمیده شد...


ماریا/ آیا می‌شود/ در گوش فربه/ حرف محبت زد؟...

من/ ماریا/ من/ مردم/ مردی سایه/ مرد که قی کرده است او را/ شب مسلول/ در دست کثیفِ خیابان ِ پرسنایا/ من همینم که هستم/ قبولم داری؟/ ماریا/ راهم بده!/ می‌بینی/ انگشتانم‌/ متشنج/ می‌فشرند/ خرخره‌ی آهنی ِ زنگِ درت/ ماریا!/ کوچه/ جنگل جانوران وحشی است/ ببین/ بر گلویم/ نه جای انگشت/ جای زخم است/ در را باز کن/ درد دارم/ می‌بینی/ فرورفته است/ در چشمم/ سنجاق سر/ در را باز کرد...

خوشگل من/ قشنگم/ از من نترس/ نخواهی یافت/ برگردن گوآسایم/ مانند کوهی مرطوب/ اجتماع شکم ِ عرق کرده‌ی زنان را...

ماریا!/ با برهنگی ِ آزرم کریزت/ با لرزه‌ی پر دلهره‌ات/ بیا/ نزدیکم شو/ بده/ به من/ معصومیت ِ لبانت را

من/ جسمم/ من/ سر تا پا/ مَردَم/ نمی‌خواهم/ جز جسمت/ در طلب جسمت/ مسیحی وار می‌گویم/ خدایا/ برسان روزی‌ام را/ قوتِ لایموتم را/ ماریا/ مال من شو !/ ماریا/ می‌ترسم از یاد ببرم اسمت را/ به سان شاعران/ که می‌ترسند از یاد ببرند/ آن کلمه را/ که زاده شد از شکنجه‌ی شب/ آن کلمه را/ که می‌نماید همتراز خدا/ اما/ همیشه به یاد خواهم داشت/ جسمت را/ اما/ همیشه دوست خواهم داشت/ جسمت را/ ماریا/ همیشه پاس خوهم داشت/ جسمت را/ بدان سان که سزبازی/ جنگش درهم شکسته/ بی‌کس و بی‌مصرف/ پاس می‌دارد/ تنها پای برجای مانده‌اش را...

ماریا/ مرا نمی‌خواهی؟/ مرا نمی‌خواهی/ افسوس باید/ باز بکشم بار قلبم را/ با درد و با اندوه/ آن سان که سگی/ بازمی‌کشد تا لانه/ اشکریزان/ پایش را/ که از جا کنده است قطار/ من/ با همه‌ی خون قلبم/ با رخت یکدست سفید قلبم/ با گل‌های خاکی که چسبیده است به آن/ باز می‌گردم/ به جاده



این روزها

خستگی. خستگی مفرط.
انبوه کارهای طاقت‌فرسای عقب مانده.
بی‌خوابی. بی‌خوابی بی‌دیل و شکنجه‌وار آخر شب. صبح زود از خواب پریدن‌های اضطراب‌زا؛ به صرف تپش قلب و سردرد.

قرص. یک عالم قرص رنگ‌و‌وارنگ که هیچ کاری از دستشان بر نمی‌آید.

پ.ن: در آخرین شماره  مهرنامه دو یادداشت داشتم که دوستان اگر نظری مثبت یا منفی در رابطه با زبان یا نگاه هرکدام دارند پای همین پست برایم بنویسند. متشکرم.

سریال

 فکر می‌کنم قسمت پنجم سیزن پنجم سریال برکینگ بد، بهترین اپیزود این سریال، و حتا بهترین اپیزود در میان تمام سریال‌هایی‌ست که تا حالا دیده‌ام.
این روز‌ها، کلی سریال می‌بینم. ولی بهترین‌هایشان این‌هاست:
game of thrones : سریالی از شبکه اچ بی او که به طرزی باور نکردنی جذاب است. میخت می‌کند و یک‌ثانیه هم ولت نمی‌کند.
In treatment : سریالی که به هرکی پیشنهاد کرده‌ام نپسندیده. ولی من جدا لذت می‌برم از تماشای هر قسمت این سریال.
twin peaks : سریالی به کارگردانی دیوید لینچ. عالی نیست. ولی به کسانی که مخمل آبی را می‌پسندند و اساسا سبک دیوید لینچ را دوست دارند پیشنهاد می‌کنم. دو سیزن هم بیشتر نیست.
Board walk empire : سیزن دومش به خوبی سیزن اولش نیست. من که نتوانستم چهار قسمت بیشتر تحمل کنم.
californication : دوست دارم یکی برای من بنویسد که چرا این سریال را دوست دارد؟
greys anathomy : سرگرم کننده‌است. برای دانشجو‌های پزشکی البته. یعنی برای من که خیلی چیزها را از نزدیک دیده‌ام و حس کرده‌ام نکته‌های ریز این سریال در بیمارستان و منش‌ها و رفتار‌ها و اتفاق‌ها و روابط، خیلی خوب از آب در آمده و همین باعث می‌شود دنبالش کنم. ولی نمی‌دانم برای کسی که مثلا ریاضیات محض خوانده چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد؟

هنوز هم فکر می‌کنم برکینگ بد، دکستر، شیلد و واکینگ دد بهترین‌ سریال‌هایی هستند که تا حالا دیده‌ام.
ولی قطعا، بازی تاج و تخت( game of thrones ) و کیلینگ و لاست جذاب‌ترین‌ها برایم بوده‌اند. گاهی چهار پنج قسمتشان را پشت سر هم می‌دیدم.

مدرن‌های خجالتی

یکی از غریب‌ترین و دور از انتظار‌ترین تجربه‌های کاری این چند وقته، صحبت در رابطه با مسائل جنسی است؛ به محضی که می‌فهمند دکتری، زن‌های مذهبی که حجاب کاملا صدا و سیمایی دارند، سوال‌ها را خیلی رک‌ و با کلمه‌هایی لخت و صریح می‌پرسند. در عوض، آدم‌هایی که به نظر می‌رسد از طبقات مدرن شهری باشند، فرقی هم نمی‌کند که زن باشند یا مرد، کلی سرخ و سفید می‌شوند و آخرش هم در پرده منظورشان را می‌رسانند. دست‌ها را تکان تکان می‌دهند(‌ که نشان‌دهنده‌ی شرم و اضطرابشان است. ) و در چشم‌های من حتا برای ثانیه‌ای مکث نمی‌کنند. در صورتی که سنتی‌ها، گاهی حتا با کت شلوار مخصوص خادمی حرم، می‌آیند و بلند و شمرده شمرده ناراحتی‌شان را می‌گویند. همین‌طور زن‌ها، خیلی بی‌کار و ساده،‌ می‌نشینند و تاریخ دقیق کاری که کرده‌اند را با جزئیات کامل و با خیالی راحت شرح می‌دهند.
چرا؟

باهوش‌تر

برادرم می‌گوید آدم تو شهر بزرگ‌تر، باهوش‌تر بار می‌آید. می‌گوید مثلا یک تهرانی، اگر مشهد بزرگ می‌شد، خنگ‌تر می‌بود. یا یک مشهدی، اگر بابل زندگی می‌کرد، خنگ‌تر از اینی می‌بود که الان هست. می‌گوید این نظر یکی از روانشناسای مدرن است که می‌گوید هرچقد شهری که آدم توش زندگی می‌کند بزرگ‌تر و پیچیده‌تر باشد، ضریب هوشی آدم بیشتر می‌شود. مثالی هم که می‌زند قابل قبول است. می‌گوید یادت هست ما سمپادی‌های شهرستانی نسبت به بچه‌های سمپاد تهران چقدر احساس ضعف می‌کردیم؟
از بعد زیست‌شناختی هم که بخواهی نگاه کنی، به نظر درست است همچین حرفی. بخشی از توانایی هوشی آدم ارثی است و بخش دیگری اکتسابی و وابسته به شیوه‌ی زیست آدمی.
اگر این حرف داداشم، یا آن روانشناسه که من الان اسمش را نمی‌دانم را بپذیرم، باید همین فردا پاشم و بروم تهران زندگی کنم. و اصلا از آن مهم‌تر، بروم پاریس مثلا. هی بروم شهر بزرگ‌تر و زندگی‌های پیچیده‌تر را تجربه کنم. ولی متاسفانه نمی‌شود. آن‌قدر درگیر مسائل اقتصادی شده‌ام که احتمالا هرگز نتوانم از این شهری که توش هستم جم بخورم. اگر بخواهم بیایم تهران، نمی‌توانم داروخانه تاسیس کنم و باید بروم برای شرکتی چیزی کار کنم و به یک حقوق متوسطی تا آخر عمر قانع باشم. درحالی که اگر مشهد بمانم، اوضاع قطعا بهتر خواهد بود.
خلاصه که این نظریه‌ فعلا فقط لجم را در آورده.

خسته از دایره‌ها

خسته‌ام از رسیدن به جایی که هرگز نمی‌خوام من
خسته‌ام از رفتن تا آخر راهی که من نمی‌خوام

خسته‌ام از نشستن و دیدن و دیدن گذر روز‌ها
خسته‌ام از دویدن رو دایره‌ها
انگار یکی هست بجای من که می‌بره من رو به جلوتر
انگار یکی هست همراه من که می‌بنده راه من رو
خسته‌ام از پا گذاشتن رو جای پای این و اون
خسته‌ام از گفتن این‌که چقدر خستم من و خستم من و

من دور شدم از اونچه بودم از قبل
انگار یکی هست بجای من.

circles band

کاش باد مرا با خود ببرد

از فرودگاه برمی‌گردم خانه. دوش می‌گیرم و بعد هم می‌خوابم. بیدار که می‌شوم تقریبا دیرم شده. به هرحال خودم را می‌رسانم سر کار. می‌روم می‌نشینم سرجام و لام تا کم حرف نمی‌زنم. نسخه‌ها را تحویل می‌گیرم. می‌دهم پشت سرم. دارو‌ها را دستور می‌زنم و تحویل مریض‌ها می‌دهم. به بعضی‌ها، توضیح‌های لازم را هم می‌دهم. چهار ساعت که می‌گذرد، روپوشم را در می‌آورم و می‌زنم بیرون. یکی به گوشه‌ی ماشینم مالیده. دستی روی جاش می‌کشم و سوار می‌شوم. یادم می‌رود که ضبط را روشن کنم یا حتا کولر را روش کنم. وقتی می‌رسم به ترافیکی سنگین یکی از پشت می‌کوباند بهم. هم پیاده می‌شوم دختره دستپاچه می‌دود که نفهمیدم چی شد. نمی‌دونم چرا ترمز نگرفت. نگاهی به پشت ماشین می‌اندازم. آن‌قدرها چیزی نشده. سوار  می‌شوم و برمی‌گردم خانه. به این فکر می‌کنم که یادداشت‌ها را باید تا آخر امشب بفرستم. باید سر و تهش را هم بیاورم. به موبایلم نگاه می‌کنم. اس‌ام‌اسی برایم نیامده. پرتش می‌کنم روی تختم و می‌نشیم پشت لپ‌تاپ. صفحه‌ی وورد را باز می‌کنم. نوشته‌های پراکنده‌ام را سرهم می‌کنم. ویرایش می‌کنم و سیوشان می‌کنم. سرم را می‌گذارم روی میزم. به... به... نمی‌دانم به چی فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که اگر همین الان بیافتم روی زمین، مچاله شوم، گر بگیرم و بعد هم خاکسترم را باد ببرد، دقیقا چه اتفاقی می‌افتد؟ چه می‌شد اگر الان خوابم می‌برد و دیگر هیچ‌وقت از خواب بیدار نمی‌شدم؟
دوست دارم همین‌جا خوابم ببرد. ولی نمی‌برد.

مثل ماهی

ساعت یازده و نیم است. احتمالا نوشتن این یادداشت تا یازده و چهل و پنج دقیقه طول بکشد. احساس می‌کنم زمان را نمی‌توانم توی مشتم نگه دارم. مثل ماهی لیز می‌خورد و می‌رود و می‌برد. به همین خاطر اغلب دستپاچه و عصبی می‌شوم. قبلنا این‌طور نبود. دو سه سال پیش هرچقدر که صبر می‌کردم زمان بگذرد، نمی‌گذشت. هی دورتر و دورتر را نگاه می‌کردم و فحش را می‌بستم به ناف زمین و زمان که چرا نمی‌گذرد پس. ولی از یک سال پیش به این‌طرف همه چیز عوض شده. اتفاق‌ها با سرعتی باورنکردنی مثل اسلاید‌هایی با کلیک استاد از جلوی چشم‌هام می‌گذرند و گاهی فکر می‌کنم هیچ‌کاری در قبال آن‌ها از دستم برنمی‌آید. همه چیز دست آن انگشت لعنتی روی موس است که با لمس کوتاهی می‌تواند تصویر را عوض کند.
اول، دورم را خلوت کردم. طناب آدم‌هایی را که مدت‌ها بود باید می‌بریدم، قیچی کردم. تقریبا هیچ‌کس را دورم نگه نداشتم. بعد شروع کردم به انتخاب کردن. تصمیم گرفتم فقط آن‌هایی را انتخاب کنم که دغدغه‌های مشترکی با من دارند. بعد، شروع کردم به برنامه ریزی. نوشتم در این تاریخ، این‌کار را می‌کنم. در آن تاریخ، آن کار را. تصمیم گرفتم حتا اگر مهمانی هم پیش آمد، برنامه را دست نزنم. اگرچه، اغلب نمی‌شد. ولی مقاومت کردم و تا یک‌جایی هم اوضاع خوب پیش رفت. ولی آرام آرام اوضاع از دستم خارج شد. برنامه بهم ریخت. احساس می‌کردم همه چیز دارد روی سرم خراب می‌شود: آدم‌های تازه‌ای آمدند که جز خراشیدن و کندن و بردن چیزی بلد نبودند. سعی کردم از آن‌ها فاصله بگیرم. دوباره و این‌بار دیوار قطوری دور خودم کشیدم تا عبور آدم‌ها از آن خیلی سخت‌تر شود. دوباره برنامه ریختم. صدای آدم‌هایی که دیگر نبودند توی گوشم می‌پیچید و می‌چرخید و مثل یک زنگ باقی می‌ماند. ولی تصمیمی بود که گرفته بودم. می‌خواستم زمان را هرطور که هست، رام کنم.
اوضاع هر دو سه هفته یک‌بار، از دستم خارج می‌شود و همه چیز روی سرم خراب می‌شود. نمی‌دانم چه‌کار کنم. با کی حرف بزنم. کجا بروم مشورت کنم. زمان لیز می‌خورد از لای انگشت‌هام. مثل آب و من هم کاری نمی‌توانم بکنم.

ماهنامه ادبیات ما

گفتگوی من با خالد رسول‌پور

نگاهی به زبان در ادبیات داستانی امروز

پ.ن وای به حال ما که هر روز تنها‌تر می‌شویم. دورتر می‌شویم. فاصله می‌گیریم و تک افتاده می‌شویم تا روزی که دیگر، نتنها دست‌هایمان، که دیگر صدایمان هم بهم نمی‌رسد.
و خب، هر روز تنهاتر می‌شویم. انگار این هم بخشی از سرنوشت محتوم ماست.

deep blue sea

شوهر هس بالاخره می‌فهمد که همسرش دارد به او خیانت می‌کند. اولش جوش می‌آورد. ولی هس آن‌قدر رابطه‌اش با دوست تازه‌اش عمیق و طولانی شده که بی هیچ دردسری به خانه‌ی او نقل مکان می‌کند. شوهر هس خیلی عصبی می‌شود. بی‌قرار می‌شود. خودش را شکست خورده می‌بیند و سعی می‌کند مقاومت کند. ولی بعد از مدتی متوجه می‌شود که این ایستادگی‌ها بی سرانجام است.
روز تولد هس، شوهرش می‌آید سر راهش. ماشینش را کناری پارک می‌کند و از او می‌خواهد که چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنند. اول، عذرخواهی می‌کند بابت ایستادگی‌هایش. مخالفت‌ها و سخت‌گیری‌هایش. بعد، کادویی را که برای هس گرفته به او می‌دهد و برایش آرزوی خوش‌بختی می‌کند. بار دیگر از او می‌پرسد که رابطه‌ی تازه‌اش به چه دلیل است که هس پاسخ می‌دهد: عشق. و بعد هم سرش را پایین می‌اندازد و خیلی محترمانه، خداحافظی می‌کند می‌رود.
این سکانس از فیلم، به نظر من بیش از حد مضحک است. این‌که سعی کنی با زنی که به تو خیانت کرده، مهربان باشی و برایش آرزوی خوش‌بختی کنی. برای تولدش کادو بخری و سعی کنی محترمانه راهت را بکشی و بروی. این کارها، تنها از عهده‌ی یک آدم ابله و بیچاره برمی‌آید. چقدر ترحم برانگیز می‌شود مردی که بخواهد این‌گونه مهربانی کند. این‌که بخواهد با همسر سابقش محترمانه برخورد کند یا با او  خداحافظی کند!
متاسفانه، این سکانس از فیلم و شوهر هس در این سکانس، من را یاد خودم انداخت وقتی که سعی می‌کنم بی‌دلیل به دیگران مهربانی کنم. احساس می‌کنم وقتی که دارم بی‌دلیل به دیگران کمک می‌کنم ( مثلا کمک به زن جوانی که صد کیلو خرید را دارد عرق‌ریزان به خانه‌اش می‌کشاند. یا پیرمردی که عصازنان می‌خواهد از عرض خیابان بگذرد. ) به شدت مضحک می‌شوم. کسی که به او کمک شده، و شخص ثالثی که دارد صحنه را می‌بیند، احتمالا همان نگاه ترحمی را دارد که من نسبت به شوهر هس داشتم. آدمی که دلیل ندارد مهربان باشد. ولی بی‌خودی تلاش می‌کند مهر بورزد. کمک کند و محترمانه برخورد کند. گاهی،‌ بعد از آن‌که کار تمام می‌شود از خودم می‌پرسم که چرا؟ بعد جواب می‌دهم آدم‌ها باید بهم کمک کنند. ولی، این کمک نباید محدود به آشنایان یا کسانی باشد که به هردلیلی به تو کمک کرده‌اند؟ مسلما نه. ولی متاسفانه، غیر از این به شدت مضحک است و من از این احساس مضحک بودن منزجرم.

نگاهی به ذهنیت‌گرایی در ادبیات داستانی معاصر

چرا ذهنیت‌گرا شدیم  و چرا ذهنیت‌گرا نماندیم؟


این یادداشت در نشریه الکترونیکی گیور منتشر شده

 ادبیات داستانی در ایران به مدد ترجمه آثار شرقی و غربی پا گرفت. بنابراین دست‌کم در فرم به شدت وابسته به منابع خارجی و ترجمه‌هایی عمدتا دست چندم از آثاری بود که جریان‌های چپ به خوردش دادند. کمی که جلوتر بیاییم و برسیم به دهه‌ی چهل با محصولات پخته‌تر از این جریان‌ها مواجه می‌شویم. آثاری به شدت عینی و در عین حال بومی، که نمونه‌هایش هم کم نیست. مثل غالب داستان‌های ساعدی و احمد محمود و ...
برای این‌که ریشه‌های ادبیات ذهنی را پیدا کنیم باید چندسالی  جلو‌تر بیاییم و برسیم به اوایل دهه‌ی پنجاه، هوشنگ گلشیری و به طور کلی چیزی که از آن تحت عنوان مکتب اصفهان یاد می‌شود. جریانی که آن را در مقابل مکتب جنوب که غالبا عینی‌ست قرار می دهند. این‌که آیا اهالی این مکتب بخاطر تکه‌هایی که منوچهر بدیعی برایشان می‌خوانده، به خصوص ترجمه‌ی بخش‌هایی از اولیس جیمز جویس، متمایل شدند به شیوه‌های تازه‌ای در روایت، فرم و صد البته ذهنیت گرایی بحث عبثی‌ست که بی‌خود و بی‌جهت بازار شایعه را داغ می‌کند. ولی به هرحال، این جریان پا گرفت و برای سالیان سال، ماندگار ماند.
ادبیات ذهنی، برخلاف ادبیات عینی، به شدت به کلمه وابسته است. فنداسیون در داستان‌های ذهنی بر کلمه سوار است. برخلاف ادبیات عینی، که وابستگی‌ش به کلمه امری ذاتی نیست. کلمه در ادبیات عینی صرفا دال‌یست که به مدلولی مشخص، عینی و مبرهن اشاره دارد. مثلا درخت در ادبیات عینی اشاره به همان درختی دارد که تو باغ هست؛ محور، تصویر سازی است و این دقیقا همان چیزیست که در ادبیات ذهنی کم‌تر کانون توجه قرار می‌گیرد. در ادبیات ذهنی، تکنیک‌های روایی پیچیده‌ترند؛ غالبا سیال ذهنند. برخلاف ادبیات عینی که روایتیست سرراست، تصویرساز و به شدت قصه‌گو و پر دیالوگ.
فرقی نمی‌کند ادبیات ذهنی تحت تاثیر جیمز جویس به ایران راه یافته باشد یا ابداعی باشد که در نشست‌های ادبی اصفهان شکل گرفته. در هرصورت، امکان نوعی از پیچیده‌گویی را برای نویسنده‌ها فراهم می‌آ‌ورد. امکانی که باعث می‌شود نویسنده بتواند در فضای سیاسی و اجتماعی بسته، مضامینش را پنهان و سخت فهم کند و صد البته، بومی ننویسد. برای نمونه، اشاره می کنم به کریستین و کید هوشنگ گلشیری. داستانی که در اصفهان می گذرد ولی خواننده بیشتر از آنکه اصفهان را حس کند، لندن و محل زندگی کریستین و گذشته او به مشامش می رسد. بار دیگر برگردیم به تاریخ دقیق پاگیری این جریان. دهه‌ی پنجاه. سال‌های خفه‌ای که در نهایت به انقلاب مردمی پنجاه و هفت منتهی شد. و بعد توجه کنیم به سال‌هایی که این جریان خودش را بیشتر و بیشتر تثبیت کرد. دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد که انگار، فشار جوی وقت نویسندگان را به ابداعات و تکنیک‌های زبانی محدود می‌کرد.
ولی ذهنی نویسی نتوانست پایدار بماند. دهه‌ی هفتاد و هشتاد، بازی‌های زبانی جایش را داد به بازی‌های فرمی( متفاوت با بازی های فرمی ادبیات ذهنی) و ادبیاتی که از آن تحت عنوان کاروریسم یا قصه‌های آپارتمانی نام می‌برند. ادبیات آپارتمانی جان گرفت و تا مدت‌ها ماندگار ماند. این نوع قصه‌گویی، به شدت عینی بود. جز در مواردی انگشت‌شمار و ذاتا
، نمی‌توانست ذهنی باشد. داستان های گل‌خانه‌ای که محصول سال‌های بعد از جنگ و فضای به‌وجود آمده در سال‌های سازندگی بود، در میان نویسنده‌ها و خوانندگان، جا باز کرد و ریشه دواند. این که چرا توانست رفته رفته جای ادبیات ذهنی را تنگ کند احتمالا دلایل بسیاری دارد که می توان به تمایل روز افزون مضمون گریزی، ترجمه‌ی آثار عمدتا عینی، علاقه‌ی نویسندگان این دوران به ارتباط بیشتر با خواننده، تمایل انفجاری مردم به سبک زندگی غربی و جستجوی این مدل از زندگی در نمادهای شهری به ویژه آپارتمان، و در نهایت سخت خوان بودن این جنس از ادبیات اشاره کرد.
بعد از گلشیری و به مرور، کاروریسم و بازی‌های فرمی، جای باج دادن به ذهنیت گرایی را گرفت. و حتا در چند سال اخیر، این دو جریان عمده هم کم‌رنگ‌تر شده‌اند و جریاناتی دیگر دارد به مرور جا باز می‌کند که این موضوع یادداشت دیگری می‌تواند باشد. یکی از این جریان ها تمایل زیادی به شهری نویسی دارد. بازسازی دوباره خیابان و صد البته زنده کردن پارادایم های زندگی شهری، که جز با تصویر سازی محقق نمی شود.
به هیچ وجه قصد ندارم بگویم کدامیک از این دو جریان به لحاظ کیفی برترند. و یا حتا به لحاظ کمی، دقیقا کدامیک در حال حاضر برتری مطلق یا نسبی دارند که اینکار نیاز به کارهای دقیق آماری دارد. صرفا تاکیدم به کمرنگ شدن جریان ذهنی نویسی نسبت به یکی دو دهه گذشته است.
دسته‌بندی فله‌ای ادبیات ایران به دو جریان عمده عینی و ذهنی، بدون داشتن فکت‌های کافی و اقناع کننده، می‌تواند گمراه‌ کننده باشد. اگرچه تمام تلاش این یادداشت کوتاه این بوده تا فارغ از ادعا، داستان را از زاویه ی متفاوتی ببیند و با طرح موضوع، افول روزافزون ادبیات ذهنی را به بحث بکشاند. نگاهی که معتقد است علل افول ادبیات ذهنی همچنان پابرجاست، پس سقوط ادامه دارد.

یادداشت - ماهنامه تجربه - شماره سیزدهم


این یادداشت من در شماره تیرماه تجربه به چاپ رسیده.

هیچ

 

نگاهی به آقای مازنی و دلتنگی‌های پدرش نوشته مجتبا هوشیار محبوب

 

برای پشت سر گذاشتن پوچی باید در آن فرو رفت.
اوژن یونسکو

 

1) ابزورد از جمله مفاهیمی‌ست که  در فضای اضطراب زده‌ی پس از جنگ جهانی دوم و به مرور شکل گرفت. آتش، کوره‌های آدم سوزی و آشوویتس، متافیزیک و کلیسا و اساسا ه‌رآنچه که سخت و استوار به نظر می‌رسید را، دود کرد و به هوا فرستاد. آلبر کامو،  با نوشتن افسانه‌ی سیزیف، و نمایش‌نامه نویسان بزرگی مثل ساموئل بکت و اوژن یونسکو هم با استفاده از تناقض آشکار میان آن چه که روی صحنه اتفاق می‌افتد و دیالوگ‌ها و البته خیلی چیزهای دیگر، پوچی مفاهیم را به نمایش گذاشتند تا به زندگی فاقد حقیقت و معنویت و بورژوازی و اضطراب به وجود آمده در فضای پسا جنگ، بتازند.
2) آقای مازنی و دلتنگی‌های پدرش نام داستان بلندی‌ست از مجتبا هوشیار محبوب که به تازگی از سوی انتشارات روزگار منتشر شده. این داستان بلند با نقل قولی از هکتور رپرتور
آغاز می‌شود : « هرگز خود را جدی نگیرید که یقین بدانید این همان لحظه‌ی تباهی‌ست. » خوشبختانه این داستان بلند، تا به انتها به پند خویش پابند مانده و هیچ‌یک از شخصیت‌ها یا حتا لحظه‌های زندگی را جدی نمی‌گیرد. اگرچه در لحظه‌هایی به رگه‌هایی از نقد اجتماعی و خانواده‌های متزلزل و روابط از هم گسیخته و ویران، نزدیک می‌شود، اما خود نویسنده هم به خوبی این موضوع را درک می‌کند که هرگز به دنبال ساخت چنین فضایی نبوده. آقای مازنی و دلتنگی‌های پدرش، البته اگر بتوان آن را در دسته‌ی خاصی چپاند، در زمره‌ی داستان‌های ابزورد قرار می‌گیرد. داستانی که در تلاش است از معنا تا حد امکان بگریزد تا با استفاده از تجربه‌گرایی افراطی، زندگی را هرچه بیشتر از مفهوم، تهی کند. دیالوگ‌هایی که در پاسخ هم نیستند، تداعی معناهایی که بی‌معنا به نظر می‌رسند، بازی با کلماتی که هیچ توجیه یا کارکرد روایی ندارند و... همه و همه در کنار هم قرار می‌گیرند تا داستانی ابزورد بسازند: « شاید همین طور کشکی کشکی خیال کنید که در این کتاب کوچک‌ترین اثری از زندگی نمی‌توان یافت. می‌خواهم بگویم: بله. یقینن همینطور است.»
3) مارتین اسلین در کتاب نمایش ابزورد می‌نویسد: « ابزورد به معنی فقدان هارمونی در خرد یا مالکیت است و در فرهنگ لغات به معانی بی‌تناسبی، بی‌خردی، بی‌منطقی و پوچی است.».شخصیت‌های این نوع تئاتر غالبا هدف یا میلی را بر اساس انگیزه‌های روانی دنبال نمی کنند. دیالوگ‌ها فاقد معنا و گاه احمقانه به نظر می‌رسد و واژه‌ی خاصی بی‌دلیل بارها و بارها تکرار می‌شود. پیرنگ انگار داستانی را بازگو نمی‌کند. اساسا براساس طرحی روشن و کاملا دقیق یا شخصیت پردازی موشکافانه و پرجزئیات جلو نمی رود. گاهی حتا این تصور پیش می‌آید که داستانی وجود ندارد و اتفاق خاصی هم روی صحنه قرار نیست بیافتد و بازیگران بی‌هدف و فی‌البداهه جمله‌هایی بی‌ربط را پشت سر هم ردیف می‌کنند. البته، تمام این‌ها تناقضی آشکار را در ماهیت این شکل از نمایش رقم می‌زند. چرا که این نوع تئاتر به این منظور شکل گرفته بود تا بتواند فضای پر از وهم و یاس بعد از جنگ و جامعه‌ی روز به روز مادی و مدرن‌تر شده‌ی غربی را به نمایش بگذارد. با نمایش پوچی بورژوازی غربی، سعی داشت بیننده را از انفعال خارج کند. این تلاش نتوانست خیلی موفق باشد.  در واقع، نمی‌توانست برای مضمونی که سرچشمهی آن بود قدم بردارد. چرا که ذاتش بی مضمونی بود و قرار هم نبود که فراتر از آن برود.

4) آقای مازنی و دلتنگی‌های پدرش بسیاری از خصوصیات نمایش ابزورد را دارد. در گفتگو‌ها واژه‌ای گاه بارها و بارها تکرار می‌شود. شخصیت پردازی پرجزئیات نیست و امیال و اعمال آن‌ها بر اساس انگیره‌های خاص روانی شکل نمی‌گیرد. وهم و رویاپردازی جای خالی نقد اجتماعی و رئالیسم سیاه را پر می‌کند و از همه مهم‌تر، پیرنگ، انگاری داستان به خصوصی را بازگو نمی کند، روشن و واضح نیست و شروع و پایانی مشخص ندارد. گاه حتا این‌طور به نظر می‌رسد که بسیاری از صفحه‌های کتاب فی‌البداهه و براساس بازی با چند کلمه‌ی خاص و تکرار آن‌ها نوشته شده. 
فارغ از این که اساسا، فقدان، در
جامعه‌ای که  بیشتر سنتی است و هنوز نتوانسته به هیچ یک از شاخصه‌های دنیای مدرن دست پیدا کند، می‌تواند موضوعیت داشته باشد یا نه، آقای مازنی و... اثری درخور اعتناست. تجربه‌گرایی افراطی مجتبا هوشیار محبوب باعث شده تا فضایی متفاوت از ادبیات یکدست امروزمان خلق شود. فضایی که اگرچه، موضوعیت ندارد، ولی به شدت تازه است.

گفتگو - سایت ادبیات ما.

گفتگوی من با مهدی فاتحی

چرا گرین پلیسی می‌نوشت؟


پ.ن: فیش را که می‌دهم دستش، می‌گوید: چرا صد تومان بیشتر؟ دیگر خسته شده‌ام از بحث کردن با ملت سر حق فنی داروخانه. می‌گویم نمی‌دانم. قیمت همین است. بروید از صندوق بپرسید. با این‌که زن، سر و وضع مرتبی دارد و قبلش کلی آقای دکتر، آقای دکتر کرده تا هزار سوال بی ربطش را جواب دهم، یک‌هو با صدای بلند می‌گوید: ئه؟ این‌جوریه؟ نگاهش نمی‌کنم و نفر بعدی را صدا می‌زنم.
شب، وقتی دارم برمی‌گردم خانه، دختر بیست ساله‌ای، ماشین خرابش را کنار خیابان پارک کرده و منتظر است کسی کمکش کند. احتمالا موبایلش شارِِژ تمام کرده. چون برای من دست تکان می‌دهد تا برایش نگه دارم. نگه نمی‌دارم. سرعتم بالاست و حوصله ندارم ترمز بزنم برایش. به زنی فکر می‌کنم که نیم ساعت قبل بخاطر صد تومن، احترام متقابلی که بین دکتر و بیمار هست را زیر چکمه‌هایش له کرد و داد زد: ئه؟
عصرها تو داروخانه به این فکر می‌کنم که من شش سال شب و روز درس خواندم و درس خواندم و درس خواندم تا آخرش بیابم سر صد تا تک تومانی با ملت سرشاخ شوم؟ واکنش شیمیایی میان تک تک آنتی‌بیوتیک‌ها با باکتری‌ها را کشیدم تا بعد بیابم با ملت سر قیمت بالای سفکسیم چانه بزنم؟ آن‌هم سر صدتومان، دویست تومان؟
گاهی به این فکر می‌کنم که اصلا علاقه‌ای به ادامه‌ی این کار ندارم. تحمل این‌ همه بار منفی، بعد از تحمل آن سال‌های سخت، آن شب‌های بی‌پایان امتحان‌های پایان ترم، آن شب کذایی امتحان شیمی دارویی که از شدت سختی درس، دیوانه شده بودم و تمام نمی‌شد و...
با این‌که پایان نامه‌ام تقریبا تمام شده، ولی صبح‌ها، با بچه‌های دوره‌ی تخصص کار می‌کنم. ایده‌های جدیدی دارند. فرمولاسیون‌های جدیدی به ذهنشان می‌رسد و من کمکشان می‌کنم تا کارایی ایده‌ها را بسنجیم. تا بتوانیم‌ آنتی‌بیوتیک‌های جدید بسازیم تا باکتری‌ها را بهتر مهار کنند و عوارض کمتری داشته باشند. از ترکیبات گیاهی استفاده می‌کنیم تا عارضه به حداقل برسد. و من فکر می‌کنم، من شش سال درس خواندم، شش سال مخم را پیاده کردم تا این‌کار ها را بکنم. نه این‌که سر صدتومان با ملت یقه به یقه شوم. ولی بدی قضیه آن است که اگر بروم تخصص، آن‌قدر کار می‌ریزد روی سرم که باید ادبیات را ببوسم و بگذارم کنار. که امکان ندارد. این یکی، اصلا امکان ندارد...
دیروز مردی جلوی داروخانه دچار حمله‌ی صرع شد. رفتم بیرون سرش را گرفتم تا به جایی نخورد و کج کردمش و دهانش را به زور باز کردم تا کف‌ها بیرون بریزند و راه نفسش بسته نشود. قبل از آن‌که من برسم زبانش را گاز گرفته بود و کف با خون توی دهانش مخلوط شده بود و از لب‌هایش سر ریز می‌شد. داشتم به این فکر می‌کردم که سرش به جایی نخورد که یاد داستان افتادم. داستان مردی که صرع داشت و کاری از دستش بر نمی‌آمد جز آن‌که سرش به جایی نخورد. مثل مردی که داروساز بود و کاری از دستش برنمی‌آمد جز آن‌که به جایی نخورد. فکر کردم باید تمام سعیم را بکنم تا در داروخانه، سرشاخ نشوم و توجه نکنم به ملتی که بخاطر صدتومان داد می‌کشند و فکر می‌کنند داروخانه مال بابای من است، و متوجه نیستند که من آن‌جا، فقط مسئول فنی‌ام و تا جایی که می‌دانم، قیمت‌ها طبق مصوبه به فروش می‌رسد.