جنایت

بزرگ‌ترین جنایتی که مسئولین می‌توانستند در حق ادبیات این کشور مرتکب شوند، اتفاقی‌ست که پریروز افتاد. لغو امتیاز نشر چشمه، بد‌ترین اتفاق‌یست که می‌توانست بیافتد، که متاسفانه افتاد. بپذیریم یا نه، چشمه مهم‌ترین و بهترین نشر ادبیات داستانی است. یا شاید، بود...
علت را ارائه‌ی کتابی علیه امام حسین ذکر کرده‌اند. پاسخ رئیس نشر چشمه هم این بوده:
از جمله کتاب مورد بحث ايشان در آن گفت‌و‌گو، اين کتاب نمايش‌نامه‌ است از آقاي محمد رحمانيان کارگردان صاحب‌نام تئاتر ما با نام روز‌ حسين که به قيام حضرت امام حسين و جناياتي که لشگريان يزيد نسبت به ايشان و خاندان‌شان مرتکب شده‌اند، پرداخته است... بنده در زمان ملاقات با ايشان اين اثر را خوانده بودم و حتي فرازي از کتاب را به عنوان بخشي از پيام آن براي ايشان باز‌گو نمودم(که اميدوارم با اين توضيح آن را به ياد آورده باشند‌). فراز بيان‌ شده از کتاب (‌نقل به مفهوم‌) اين بود که چند روز پس از فاجعه‌ي عاشورا پيکي به حضور ام‌البنين مي‌رسد تا خبر شهادت فرزندان‌شان را به ايشان بدهد‌. ابتدا مي‌گويد فرزند کوچکت شهيد شده است‌. ام‌البنين در پاسخ مي‌گويد حسينم چه شد‌؟ پيک همچنان از شهادت سومين و دومين و سرآخر فرزند ارشد بانو، حضرت ابوالفضل، خبر مي‌دهد و هربار از اين مادر داغ‌دار پاسخ مي‌شنود که‌: حسينم چه شد‌؟ چه کسي مي‌تواند اين قسمت‌هاي کتاب را بخواند و متأثر نشود‌؟

گفتگو - سایت ادبیات ما.

با سروش رهگذر گفتگو کردم که می توانید از این جا بخوانید

پ.ن: هروقت که دعوا، یا بحث یا گفت‌گویی شکل گرفته، من کنش‌گر نبودم. کسی بودم که واکنش نشان داده‌ام. بعد هم که به خلوت خودم نشستم هی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا فلان چیزو نگفتی. یا چرا فلان کار را نکردی. نکردم، نگفتم، چون من فقط به گفته‌های طرف واکنش نشان دادم. هرچی گفته، من جوابی دادم. من کسی نبودم که بازی را دست بگیرم. یا کاری کنم که وسط دعوا، جاها عوض شود و طرف شروع کند به سپر دست گرفتن و من کسی باشم که نیزه‌ها را پرتاب می‌کند. هروقت هم که احساس کردم زمین بازی مناسب نیست و اصلا، حاشیه‌های دعوا می‌تواند به جاهای باریکی بکشد، سکوت کرده‌ام.
امروز دختر بیست چهار پنج ساله‌ای وقتی داشت از تو پارک بیرون می‌آمد، کوباند به پشت ماشین من. یعنی رد شدن من از کنار ماشینش و بیرون آمدن او یک‌جورایی همزمان شد و جلوی ماشین او گرفت به گوشه‌ی عقب ماشین من. بعد که آمدم پایین دختره گفت: نمی‌بینی یه ماشین داره دور می‌زنه؟(منظورش این بود که دارد از پارک در می‌آید.) من می‌خواستم دور بزنم. چرا رد شدی؟ گفتم: شما یکم صبر کنین تا ماشین‌ها رد شن، بعد بیاین بیرون. وقتی شلوغه و ماشین‌ها دارند رد می‌شن،‌ واسه بیرون اومدن از پارک عجله نکنین. گفت: شما( ضمیرش از تو به شما عوض شد.) از پشت اومدین. شما باید من رو می‌دیدین. نه من شما رو. من داشتم دور می‌زدم. وقتی یه ماشینی داره می‌آد بیرون،‌ شما باید سرتون رو بندازین پایین تا بخورین بهش؟ جوابش را ندادم تا ببینم کارت ماشین همراهم هست که زنگ بزنیم افسر. که دیدم هست. بعد آمدم نگاه کردم دیدم ماشینم چیزی نشده. یعنی گلگیرش یکمی کج شده. بعد گفتم : اگه ماشین شما طوریش شده زنگ بزنیم افسر بیاید تکلیفمون رو مشخص کنه. جواب نداد و روش را کرد آن‌ور. من هم گفتم، توی دلم البته، گمشو بابا.
بعد که رسیدم خانه، به سرم زد که چرا بازی را نگرفتم دستم؟ باید خیلی خونسرد پیاده می‌شدم و همان جمله‌ اولی می‌گفتم خانم، یا چل تومن، خسارت بدین، یا من منتظر می‌شم افسر بیاد. شما از پشت زدین، مقصرین. چه قبول کنین، چه نکنین. بعد هم اگر حرفی زد، سریع تلفن را در می‌آوردم و با صد و دهی چیزی تماس می‌گرفتم. بعد،‌یا راضی می‌شد، یا نمی‌شد، در هر صورت من بودم که تعیین کرده بودم دعوا چطور پیش برود و اصلا به کجا برسد. او خسارت بدهد. یا پلیس بیاید و برویم بیمه و ...
به هر حال، این‌ها، همیشه،‌ فکر‌هاییست که بعدا به سرم می‌زند. همان‌جا، جز این‌که او چی گفت و پاسخ منطقی حرف او چیست، تنها چیزی‌ست که فکرم را درگیر می‌کند.
حالا همین را بسط بدهید به همه چیز زندگی‌م. حتا تو رابطه‌های دوستانه...‌

مجذوب ایده شدن

آدم نباید مجذوب ایده هاش شود. یک رمانی اخیرا چاپ شده، به نام آقای مازنی و دلتنگی های پدرش. من روی این داستان بلند یادداشت مثبتی نوشتم و برای جایی فرستادم. ولی، نقطه ضعف اساسیش، که در آن یادداشت نیامده، این است که نویسنده، بدجور خیره و مجذوب ایده هاش شده. نه که ایده ها بد باشند. نه. خلاقانه اند اتفاقا. ولی نباید اسیر خلاقیت ها شد. چرا که به ناچار، آن ایده ی خوب اولیه، شور می شود. و هیچ چیز شورش خوشمزه نیست.

Crime

 دنبال تعدادی فیلم ( قدیمی یا جدید) در ژانر Crime می گردم. کرایمی که بهتر است با زمینه هایی از وحشت مخلوط شده باشد. هرکس چیزی به ذهنش می رسد، لطفن برایم بنویسد. لازم هم نیست شاهکار باشند. اساسا وحشت و Crime شاهکار از آب در نمی آید. مهم این است که احساس کرده باشید که درگیر جنایت فیلم شده اید( مثل بسیاری از کارهای هیچکاک) یا درونتان احساس ترس کرده اید.

مصاحبه با مریم صابری - سایت ادبیات ما

 با مریم صابری، نویسنده‌ی رمان توقیف شده‌ی عروسک ساز مصاحبه کردم که می‌توانید در سایت ادبیات ما بخوانید.

مصاحبه، با آب و تاب‌تر و جنجالی‌تر از این‌ حرف‌ها بود که بنا به خواست خود مریم صابری، فقط همین قسمت‌ها منتشر می‌شود.

پ.ن: آلبوم جدید آناتما، اگرچه نا امید کننده است، ولی در این برهوت غنیمتی‌ست. بین داخلی‌ها هم چاووشی را از دست ندهید که دو سه تا آهنگ خیلی خوب دارد توی همین آلبوم آخرش.

نشریه ادبی ادبیات ما

قصد ما این است که با اضافه کردن حقِ نوشتاری در حد توان‌مان، چرخه کار حرفه‌ای را کامل کرده و به تعاملی درست، منطقی و دوستانه برای تشکیل تیمی متخصص، پرانرژی و جدی برسیم.
در این راستا از تمامی فعالان این حوزه، با هر فکر و مَنشی، دعوت به عمل می‌آید تا در صورت تمایل به همکاری، پیشینه کاری خود را به آدرس نشریه ارسال نموده تا از جزئیات این طرح آگاه شوند.

adabiatema@gmail.com

بیهودگی وبلاگ نویسی

چرا وبلاگ می‌نویسم؟ کدام گره‌ از گره‌های کور زندگی من را باز می‌کند؟
صبح‌ها، معمولا درگیر پایان نامه‌ام. ظاهرا خوب پیش می‌رود ولی مشکلاتی هم دارد. مثلا مرحله‌ی بعدی باید توسط دستگاهی انجام شود که تو گمرک گیر کرده فعلا. کی به دست ما می‌رسد؟ خدا می‌داند. دیر می‌رسد؟ زود می‌رسد؟ اگر دیر رسید چکار کنم؟ اگر نرسید؟
عصر‌ها را برای کار گذاشته‌ام. دیشب متوجه شدم که آن‌جایی که قرار بود چند ماهی برای کار بروم مالیده شده. چرا؟ چون بچه‌ها می‌خواهند آن‌جا را فعلا بایکوت کنند. چرا؟ این‌ش دیگر به من مربوط نیست.
شب‌ها را برای خواندن و نوشتن کنار گذاشته‌ام. تمیز و مرتب. در سکوت مطلق. اغلب می‌خوانم و بعضی شب‌ها می‌نویسم. چند هفته‌ایست که دارم برای مجموعه داستانی، خاک برداری می‌کنم. باید فنداسیونش آن‌قدر عمیق باشد تا بتوانم برجی ضد زلزله رویش سوار کنم. ولی چند شب قبل متوجه شدم به همین آسا‌نی‌ها هم نیست. ایده‌ی اولیه ممکن است داستان را تا حد یک روایت مزخرف پایین بکشد. باید فکری به حالش بکنم. باید ایده را کمی تغییر دهم. چطوری؟
وبلاگ نویسی چه کاری می‌تواند برای من انجام دهد؟ گره‌ی پایان‌نامه‌ام را باز می‌کند؟ کارم را برمی‌گرداند؟ میل‌گرد داستانم می‌شود؟ نه. به هیچ‌وجه. از دست وبلاگ نویسی هیچ‌کاری بر نمی‌‌آید. جز سوزاندن وقتی که می‌توانستم صرف خواندن کتاب کنم. وبلاگ‌نویسی کار بیهوده‌ی مزخرفی است که هیچ‌ فایده‌ای برای من نداشته.
وبلاگ نویسی را کنار خواهم گذاشت. یعنی، سعی می‌کنم دیگر این‌جا را به روز نکنم. مگر این‌که بخواهم لینک مصاحبه‌ای که برای اردیبهشت گرفتم را این‌جا بگذارم. یا لینک نقد‌هایی که نوشتم و خواهم نوشت و اصلا هرچیزی که در رسانه‌های مجازی و غیرمجازی از من منتشر می‌شود.

تمام.

کوتاه از همسایه‌ها

 دلم می‌خواهد شیفته‌اش کنم. دلم می‌خواهد یک قصه‌ی قهرمانی سرهم کنم تا از تعجب پر شود. اما می‌ترسم. می‌ترسم که مشتم باز شود. آهسته می‌گویم
- نه، اون روز فقط تو میتینگ شرکت کرده بودم.
خورشید دارد به کرانه‌ی کارون می‌نشیند. حاشیه‌ی آسمان، نارنجی شده است. رگه‌های نور خورشید با امواج ریز سربی رنگ کارون قاطی شده است. آسمان، صاف صاف است. عطر خارک‌های تازه از غلاف بیرون زده، همراه نرمه بادی می‌وزد، از نخلستان دوردرست می‌آ‌ید. تک هوا شکسته است.
- بازم بگو.
فصل سوم . همسایه‌ها


بخواهیم یا نخواهیم، احمد محمود یکی از بزرگ‌ترین نویسنده‌های تاریخ معاصر ایران است و خواندن مهم‌ترین رمان او، بر هر ادبیات دوستی بدون شک واجب. همسایه‌ها، به هزار و یک دلیل کتابی نیست که بتواند مجوز بگیرد. جدا از صحنه‌‌های اروتیک گاه و بی‌گاه، تم سیاسیش در تایید نسبی حزب توده است که همین، به تنهایی می‌تواند کتاب را در قبل و بعد از انقلاب از هستی قانونی، ساقط کند.
دهه‌ی پنجاه، اوج رمان فارسی است. تمام شاهکار‌هایمان در همان سال‌ها نوشته شده.  شب یک شب دو، سفر شب، شب هول و ... همسایه‌ها ولی تفاوتی اساسی با همه‌ی این شاهکار‌ها دارد؛ سرشار از ماجراست. شخصیت اصلی، یا به بیانی، قهرمان دارد. داستان پر آب و تابی دارد. تعلیق دارد. فراز و فرود نوک تیز دارد و از همه مهم‌تر، شخصیتی فعال، فاعل دارد؛ چیزی که در ادبیات ایران، حتا تا به همین امروز هم به سختی پیدا کردن آب در کویر لوت است. شخصیت‌های رمان‌های ما، معمولا، یا درگیر روزمرگیند، یا تقدیر و بدشانسی، شرایط اجتماعی و سیاسی،  برای آن‌ها موقعیتی را بهم زده که نمی‌توانند از دستش خلاص شوند. ولی همسایه‌ها، خالدی دارد که عاشق است. سیاسی است. و در قبال هردوی این‌ها، درگیر انفعال نمی‌شود.
چیز دیگری که در این رمان خیلی به چشم می‌آید حضور شهر است. شهر در همسایه‌ها، نسبت به رمان‌های هم عصر خودش، پررنگ‌تر است. فضاها، کاملا ملموسند. کارون،‌ کاملا لمس شدنی است. البته، به این معنی هم نیست که در همسایه‌ها شهری نویسی داریم، یا کوچه پس‌کوچه‌ها زنده‌اند و خیابان‌ها شخصیتی دارند.
از شخصیت‌ پردازی و فضاسازی که بگذریم و مثلا برسیم به زبان، قطعا در مقابل بعضی از رمان‌های نسل خودش، برای نمونه شب یک شب دو، حرفی برای گفتن ندارد. و همین چیزاهست که باعث می‌شود نتوانیم لفظ شاهکار را برای همسایه‌ها بکار ببریم.



شکنجه مدام.

من گرفتار خواهم شد، مرا به بدترين وضعي خواهند كشت، مرا به فجيع ترين حالت زجركش خواهند كرد...

این جملات را چهار سال قبل از به قتل رسیدنش نوشت. با گلوله‌ای، مغزش را ترکاندند و در آنی، چشمانش سیاهی رفت و هیچ‌چیز را نفهمید و زجری نکشید و تمام. ولی پیش‌گویی او به مرور کامل شد. جملات دوم و سوم، بعد‌ها، وقتی جسد آش و لاش شده‌ی نزدیک‌ترین دوستش را تیر بار کردند و دیگر نبود که از هویتش دفاع کند، تحقق یافت. تحقق یافت، وقتی همه، حتا روشن‌فکر‌ترین‌های جامعه، حتا پدر داستان‌نویسی ایران، طوری از او یاد کردند که انگاری حقش بوده. باید کشته می‌شد. چه خوب که پیشانیش را با گلوله‌ای شکافتند تا مغزش شتک بزند روی پنجره‌ی خیس‌ از قطره‌های باران ماشینش. و بعدها،‌ حتا لیبرال‌ها هم از فرصت استفاده کنند تا قتلش را نسبت دهند به تنها گروهی که او منتقدشان نبود؛ حزب توده. و ساواک قتلش را بیاندازد گردن معدود تحصیل‌کردگان جامعه و از هم‌فکران او عقده‌گشایی کند و کیانوری قاتل او را پشت کلماتش پنهان کند تا بتواند از نردبان ترقی حزب بالا رود و حزب توده را به بیراهه بکشاند.
شکنجه‌ی مدام سرنوشت او بود. او عاقبت راهی که انتخاب کرده بود را تا به انتها، می‌دانست. او گرفتار شد. کشته شد. و حالا، بعد از گذشت 65 سال، همچنان، به فجیع‌ترین شکل زجرکش می‌شود...

نوروز نود و یک

هربار که به نود فکر می‌کنم، سعی می‌کنم دست‌‌آورد‌ها را از از دست داده‌ها سوا کنم تا بتوانم تصمیم درستی برای نود و یک بگیرم. تصمیمی مثبت. آینده‌ ساز. خوب. اما نمی‌توانم. نمی‌توانی. چون هرچیزی که پیش آمده، پیش آمده. دست تو نبوده. دست ثانیه به ثانیه از بیست و سه سال زندگی مبهمت بوده. نه دست تو. نه دست توئه سال نود.
یک روزی به خودت می‌آیی و می‌فهمی که راهی که سال‌ها قبل انتخاب کرده‌ای اشتباه بوده و حالا هم دیگر دیر شده برای فهمیدن چنین حقیقت سرنوشت‌سازی. نمی‌توانی برگردی. خیلی راه بوده و حوصله‌اش را نداری. نه حوصله‌اش را داری،‌ نه چنین توانی را در خودت می‌بینی که دور بزنی و کل این مسیر سنگ‌لاخ را برگردی. از این‌جا به بعد هم بن‌بست کامل است. سر به دیوار کوباندن است. نه. بن‌بست نیست. خلائ محض است. دست و پا زدن در خلائ محض.
پشت سرم را که نگاه می‌کنم، نمی‌توانم جایی که طناب اشتباهی را گرفتم و جلو رفتم را پیدا کنم. جایی که افتادم توی سراشیبی و کم‌کم، همینی سراشیبی تبدیل شد به سقوط. نمی‌توانم خطش را بگیرم و برسم به معدن انتخاب‌هایم. معدنی انباشته از اشتباه،‌ کیپ در کیپ، طوری که می‌تواند ذخیره‌ی تمام زندگیم باشد. ذخیره‌ای که شش هفت ساله تمامش کردم. حالا دیگر، سیگار نیم‌ سوخته و دیوار‌های نمور اتاقی تاریک و پنجره‌ای عرق کرده‌ سهم من از زندگی است. پنجره‌ای که هرچقدر روی شیشه‌اش دست بکشی، تصویر آن‌طرف بازهم تار و مبهم می‌ماند.

خر تو خر

در اتاق من روی تخت نشسته‌ایم. من با لحن شرمسار، محجوب و بی‌ادعا آخرین چیزی را که نوشته‌ام می‌خوانم. گاهی در میان جمله‌ها، در مکث ویرگول‌ها سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. صورت سختگیر و زیبایش را. زانوهایش را جمع کرده و به دیوار تکیه داده. می‌دانم که با دقت گوش می‌کند. اخم می کند. در میانه‌ی خواندن بی آن که به من بربخورد دراز می‌کشد و با انگشت روی تخت واژه‌های نامشخصی می نویسد و پاک می‌کند. واژه های غیرقابل رویتش بر خواب روتختی مخمل سایه می‌اندازد و محو می‌شود. وقتی خواندن من تمام می‌شود منتظرم که مثل همیشه واژه‌های برنده و قاطعش را قطار کند. بی آنکه هوشش را به رخم بکشد زمختی جمله ای را که یادش مانده گوشزد کند. شانه‌هایش را بالا بیاندازد و بگوید شاید اگر دوباره بنویسی‌اش. شاید..
با صدایی که تا به حال از او نشنیده‌ام،صدایی که نه نیش دارد، نه زنگ، می گوید: من نمی‌تونم درباره ی نوشته‌های تو قضاوت کنم. چون فقط به خودت فکر می‌کنم. به همین خاطر فقط می‌تونم بگم دوستشون دارم.

رنگ‌های گرم. امیرحسین خورشید‌فر


2- در این روز‌های نکبت حتا نیم ساعت آرامش هم ندارم. هرجا که می‌روم بوی دردسر و بدبختی می‌آید. خوب حواسم را جمع می‌کنم، دور و ورم را می‌پام، مواضبم که اتفاقی نیافتد که یکهو سقف روی سرم خراب می‌شود. در را می‌بندم، از پنجره می‌‌آید. خلاصه، اوضاع مزخرفی است.

نویسنده‌ها شناگران خوبیند.

لوسیا، دختر جیمز جویس اسکیزوفرنی داشته. خب، آن‌وقت‌ها که دانش مردم زیاد نبود. فکر می‌کردند جنی شده یا خل شده یا... چمیدانم، چرت و پرت می‌گوید. به هر‌حال، جویس که نویسنده بوده و این‌چیزها را می‌فهمیده دخترش را برداشته برده سوئیس پیش کارل یونگ.
یونگ را حتما می‌شناسید. علاوه بر این‌که شاگرد فروید بوده،‌ ملاقاتی با بزرگانی چون هیتلر و موسیلینی داشته، نظریه‌ی بسیار مهمی هم دارد با بن‌مایه‌ی کهن‌الگو‌ها. که خب، خواندنش بر هر انسانی واجب است. بگذریم.
یونگ، که قبلا کتاب‌های جویس را خوانده بوده، بدون پرده‌پوشی و تعارف و این‌ حرف‌ها، می‌گوید نویسنده‌ی اولیس، کسی که اولیس را نوشته، قطعا اسکیزوفرنی دارد. بعد حالا تصور کنید جویس با دخترش پا می‌شود می‌رود پیش یونگ و می‌گوید دخترم را بخاطر اسکیزوفرنی درمان کن! یونگ چه می‌گوید؟
 
یونگ، خیلی بالا و پایین می‌کند این پدر و دختر را. ساعت‌ها مصاحبه می‌کند و یادداشت برمی‌دارد. هیچ‌نکته‌ای را جا نمی‌اندازد و مثل پشتکارش در هرکاری،‌ روی روان آن دو وقت می‌گذارد. یک‌جورایی، می‌خواسته آهسته آهسته لایه‌های روح هردو را کنار بزند تا به هسته برسد. تا به عمق وجودی آن‌دو دست بیابد. و در نهایت، نتیجه‌ی جالبی می‌گیرد. او می‌نویسد: جیمز جویس و دخترش، هر دو بالای رودخانه‌ای ایستاده بودند. پدر، با اختیار خود، شیرجه می‌رود توی آب. ولی دختر، سقوط می‌کند و غرق می‌شود.

تاریخ مشروطه

دو سه هفته قبل بحث داغی افتاد بین من و دوستم، سامان، در رابطه با چرایی شکست مشروطه. من معتقد بودم تن دادن به سلطنت رضاشاه، بزرگترین اشتباه جنبش مشروطه بوده که سرنوشت محتومشان را به سیاه‌چاله‌های نمور پهلوی پیوند زد.
سامان صفرزایی، همین پرسش‌ها را ( چرایی تن دادن روشن‌فکران به رضا پهلوی) با دکتر علی قیصری، استاد تاریخ دانشگاه سان‌دیاگو کالیفورنیا مطرح کرده که خواندنش برای علاقه‌مندان به تاریخ مشروطه خالی از لطف نیست.

خوشحالی مردمان فرسوده

فکر می‌کنم بین پاهای من و زمین، لایه‌ای ابر فاصله انداخته. به هیچ وجه زمین را زیر پام احساس نمی‌کنم. اصغر فرهادی اسکار گرفت.

من ولی، با نگاه خوابگرد موافقم که نوشته :

  نمی‌توان چشم پوشید از تأثیر شدید و گسترده‌ی رسانه‌ی ملی بر عامه‌ی مردم و سانسور بفرموده‌ی شدید که جدایی نادر از سیمین در این رسانه از آن بهره‌مند بوده و هست! اما با مردمی و خودی که من می‌بینم، فردا هم اگر تیم ملی فوتبال ایران با تیم ملی فوتبال برزیل بازی کند و پنج‌ ـ هیچ لهش کند، بیش‌تر این مردم آن‌قدر فرسوده و آسیب‌دیده و کرخ شده‌اند که جز رد و بدل کردن نگاه‌ها از پشت شیشه‌های بالاکشیده‌ی ماشین‌هاشان و بازفرستِ چند پیامک در سکوت خلوت‌شان کاری دیگر نخواهند کرد.

یادداشت کامل را در وبلاگ سید خوابگرد بخوانید

تحقیقی در رابطه با ادبیات داستانی

این‌ها پرسش‌هایی ست که در طی سالیان گذشته در ادبیات ما با نویسنده‌های جوان در میان گذاشتم و خوشبختانه برخورد همه‌ی آن‌ها، برخلاف پیر و پاتال‌ها، خیلی خوب و انسانی بود. با توجه به این‌که ما هرگز نمی‌توانستیم بابت یادداشت‌ها مبلغی را بپردازیم، همکاری بی‌منتشان، برای من معانی بسیاری داشت.
حالا که دارم تحقیقی را در رابطه با ساختار داستان شروع می‌کنم یاد این پرسش‌ها افتادم و به این فکر کردم که بازخوانی آن‌ها خالی از لطف نخواهد بود.

1) بازار بی بازار. پرسشی در رابطه با کسادی بازار کتاب از علی چنگیزی. حامد اسماعیلیون. مجتبی پورمحسن
( این پرسش با شخص دیگری هم مطرح شده بود که بخاطر حمایت آن نویسنده از سرکوب مردم معترض، به پیشنهاد سردبیر ، حذف شد. )

2) تک شکلی افراطی. پرسشی در رابطه با عدم گوناگونی ادبیات داستانی کشورمان از سینا دادخواه. علی چنگیزی. مصطفی زضئی. کامران محمدی

3) پرسشی در رابطه با زبان در ادبیات داستانی از سینا دادخواه

4) پرسشی در رابطه با لحن در ادبیات داستانی از پیمان اسماعیلی

5) بحران مضمون. کند و کاو مضمون. پرسشی در رابطه با مضمون در ادبیات داستانی از امیرحسین یزدان‌بد

دوم شخص

- تنهایی، چاه است، داوود. هرچقدر که آب توش بریزی، پر نمی شود. تمام شدنی هم نیست، هرچقدر که سطل بیندازی، باز هم آب دارد برای بالا کشیدن. برای نوشیدن، برای دوش گرفتن، سرگرم شدن و لذت بردن از باد خنکی که پوست خیست را نوازش می کند. هروقت هم که آبش تمام شد، تشنه شدی و احساس کردی سطلت به تهش رسیده، بفهم که مردی.

تقدیم به مرحوم همینگوی.

  به این فکر می‌کنم که هنر روایت دست آمریکایی‌هاست و بس. بپذیریم یا نه، کثافت‌ها خیلی خوب بلدند با روح مخاطب بازی کنند. غولشان که همینگوی است داستانی دارد به نام برف‌های کیلیمانجارو که ده بار هم بخوانی خسته نمی‌شوی. بعد هم که هی می‌آی جلوتر به جای این‌که مثل تمام دنیا مدام افت کنند، هنرمند‌تر می‌شوند.
قسمت آخر سریال Homeland ( که قرار است سریالی سفارشی باشد. ) نفس منی را که شب و روز می‌خوانم و می‌بینم و نسبت به قصه تقریبا ضد ضربه شده‌ام را بند آورد. لامصبا، خیلی خوب بلدند قصه‌هایشان را ببندند. خیلی خوب. آن‌قدر که نه تنها احساس نمی‌کنی که سر و تهش را هم آورده‌اند، بلکه با کمی دقیق شدن متوجه می‌شوی که اتفاقا همان پایان سریال بوده که ضربه‌ی نهایی را به تو وارد کرده.
خدا قصه‌گویان امریکایی را از ما نگیرد.

صرفا دوام می‌آورم.

 متاسفانه طاقت آدمی، حد و مرز ندارد. برودی در سریال Homeland که تازه از جنگ برگشته متوجه می‌شود در دوران نبودش رابطه‌ای بین زنش و صمیمی‌ترین دوستش شکل گرفته. بعد بخاطر می‌آورد سال‌هایی را که زیر شکنجه‌های القاعده به فکر زنش بوده و شکنجه گرش که مدام به او یاد‌آوری می‌کرده همین الان که داری بخاطر کشورت مقاومت می‌کنی، زنت با یک ارتشی روی هم ریخته‌.
برودی، بعد از این‌که از وضعیت زن در دوران غیبتش سر در می‌آورد، تقریبا تا مرز ویرانی پیش می‌رود. رویایی که به آن چنگ می‌انداخته دورغ محض بوده ولی دوام می‌آورد. زنده می‌ماند.
جایی از سریال حسابی بهم می‌ریزد و می‌زند به سرش که زنش درمی‌آید: چرا این‌کار‌ها رو می‌کنی؟ اون هم جلوی پسرت؟

برودی می‌گوید: این‌کارها رو ببینه، می‌میره مگه؟ من، مردم؟


پ.ن: سریال خوبی است در مجموع. صرفا،‌ خوب است. گولدن گلاب را هم امسال گرفته.

یادداشت خواندنی پدرام رضایی زاده

ما سال‌هاست که اخلاق را باخته‌ایم، وقتی یکی یکی و با غرض‌ورزی، آدم‌ها را ربط می‌دادیم به نهادهای خاص، وقتی نقل محفل‌مان روابط خصوصی آدم‌ها بود، وقتی نتوانستیم در نقدهایمان اثر را از صاحب‌اش جدا کنیم؛ حالا فقط همه چیز عیان شده است. به لطف نقاب فضای مجازی و جمع‌های کوچک و گپ و گفت‌های خصوصی، نفرتی هولناک زیر این سقف، میان اهل ادبیات، گسترده شده و مثل اتاقی پر از گاز، منتظر یک جرقه است.
«ما نویسنده‌ایم»...هفده سال پیش آدمهایی مثل گلشیری، براهنی، احمد محمود، بیضایی، شاملو، رادی،مندنی‌پور و کوثری، پای این جمله را امضاء کرده‌اند و گفته‌اند: «مسئولیت هر نوشته‌ای با همان کسی است که آن را آزادانه می‌نویسد و امضا می‌کند. پس مسئولیت آنچه در داخل یا خارج کشور به امضای دیگران، در موافقت یا مخالفت با ما نویسندگان ایران منتشر می‌شود، فقط بر عهده‌ی همان امضاکنندگان است. بدیهی است که حق تحلیل و بررسی هر نوشته برای همگان محفوظ است، و نقد آثار نویسندگان لازمه‌ی اعتلای فرهنگ ملی ماست، اما تجسس در زندگی خصوصی نویسنده به بهانه‌ی نقد آثارش، تجاوز به حریم اوست و محکوم شناختن او به دستاویزهای اخلاقی و عقیدتی خلاف دموکراسی و شئون نویسندگی است. همچنان که دفاع از حقوق انسانی و مدنی هر نویسنده نیز در هر شرایطی وظیفه‌ی صنفی نویسندگان است»
.

کریستین و کید

  زندگی فقط لحظه‌های اوج نیست، یا لحظات فرود. شاید آن چیز‌هایی که این لحظه‌های اوج و فرود را می‌سازند مهم‌تر باشد؛ آن دم‌های به ظاهر بی‌ارزش و بطئ و گاه ساکن.
می‌خواست بگوید مثلا آن وقتی که می‌نشسته پهلوی رزا، یا کنار تخت رزا و برایش قصه‌های کیپلینگ را می‌خوانده و یا برای جون لعنتی که توی شکمش بوده چیزی می‌بافته مهم‌تر بوده‌اند از آن شب که مست شده، یا عمدا مست کرده و با اولین مرد، با آن آلمانی مغرور و جذاب خوابیده، یا حتا با سعید. مردک آلمانی فکر کرده چون جذاب است و نمی‌دانم چطور است کریستین انتخابش کرده، یا اصلا کریستین را مجذوب کرده تا... خیلی هم آقامنشانه رفتار کرده و گفته دست‌آخر :
- متشکرم.

فارسی بخند

در نگاهی کلی، مجموعه داستان سپیده سیاوشی مفهوم رابطه، ارتباط برقرار کردن با دیگری را می شکافد که انگار در این داستان‌ها وسیله ای جز زبان ندارد. و البته، ضعف در همین ردیف کردن کلمه ها منجر به شکست در رابطه‌ می‌شود. ارتباط برقرار کردن با دوست( فارسی بخند) همسر(برف) مادر(همه ی زن ها شبیه به هم اند) خواهر( خواهری ) و...

 در هر یک از این داستان ها، مانعی هست برای ارتباط درست با دیگری. برای حرف زدن به زبان مبهم فارسی. مثلا داستان اول این مجموعه، که عنوان کل مجموعه را هم یدک می کشد، درباره ی استاد زبان فارسی ساکن هلند است که طبیعتا تمام فکرش درگیر فارسی ست و از همین جهت نمی تواند با دختری هلندی به نام جسی، ارتباط برقرار کند. همچنین، فکرش به دنبال  امر فارسی، فارسی خندیدن و فارسی گریه کردن است که عملا در مقابل جسی چنین فرایندی ممکن نیست و از طرفی تمایلی زیرپوستی به دختری ایرانی به نام شیما، اگرچه در داستان مطرح نمی شود و حتا کلمه ای هم دررابطه با آن به زبان نمی آید اما مدام حس می شود و این خون تمایلی که در رگ های این داستان جریان دارد و دیده نمی شود، صرفا بخاطر فارسی حرف زدن است؛ تمایلی از جنس زبان. 

پ.ن: فارسی بخند مجموعه داستان خوبی است. نوشته‌ی سپیده سیاوشی

اتو کشیده.

روز‌های اول خیابان‌های تهران بوی آشنایی را می‌داد که هرچه بیشتر سعی می‌کردم از دستش خلاص شوم گرفتار‌تر می‌شدم. اما کم‌کم اوضاع عوض شد و آن بوی آشنا جایش را داد به بوی عود امیرحسین که هوش را از سرم می‌پراند.
آن بو دیگر برنگشت ولی تبدیل به واژه شد و چند روز بعد از طریق دالان‌های گوشم به مغزم راه پیدا کرد. جایی ایستاده بودم و داشتم به صحبت‌های امیرحسین با پسری که نمی‌شناختم گوش می‌کردم که سینا دادخواه آمد پیشم و بعد از گفتگوی کوتاهی مرا به خانم میم معرفی کرد. خانم میم تعجب کرد از دیدن من. گفت همیشه فکر می‌کرده من چهل و چندساله باشم. سینا گفت آدم‌های اتو کشیده همین‌طوریند.
همه‌ی این‌ها گذشت تا این‌که دیروز سامان بعد از بحثی طولانی راجع به موضوعی ازم خواست در مورد آن موضوع مورد بحث خطر کنم. گفتم : خطر؟
ذهنم رفت به بوی روزهای اول تهران و بعد اتو و حالا به خطر کردن. باید تصمیمی بگیرم راجع به آینده‌ی زندگیم. راجع به دو نوع شیوه‌ی زیست انسانی. انسان اتویی و انسان ماجراجو که قطعا اولی به هیچ‌جا نخواهد رسید و دومی آینده‌ای نامعلوم خواهد داشت.

هر دو لنگ در هوا

متوجه شده ام یک جای کارم می لنگد ولی نمی دانم دقیقا کجاست که باعث می شود لق بزنم. این از یک طرف و تمام چیزهایی که در این مدت یاد گرفتم از طرف دیگر، مرا در وضعیت معلقی فرو برده.

تعطیلی تا اوایل اسفند

این وبلاگ در این یک ماهی که تهران خواهم بود به روز نمی شود. کامنت ها تایید نمی شود. ای میل ها هم خوانده نمی شوند.
در صورت تمایل برای ف.ب. ام مسیج بگذارید. شاید هفته ای یکی دو دفعه چک کردم.

تقدیم به تمام داستان‌های به ظاهر بی‌فایده

1- در یکی دو هفته‌ی اخیر بیشتر از 30 داستان کوتاه ایرانی خوانده‌ام که از میان آن‌ها فقط دو سه تا نمره‌ی قبولی می‌گیرند. من نمی‌فهمم که این‌ها چی‌ست که می‌نویسند و چطور رویشان می‌شود که می‌دهند برای چاپ؟

2- با کتاب‌فروشی دوست شده‌ام و گاهی باب بحث باز می‌شود. یک‌بار ابراز ناراحتی کرد از این‌که مجبور است کتاب‌های روان‌شناسی را پشت ویترین بچیند. گفت فروش و اصلا کل درآمدش از همین‌جور کتاب‌های چگونه همسر خود را مهربان کنیم و چگونه کارمند موفق شویم و... است. خندیدم و بحث تمام شد.

3- هرگز رهایم نکن را همین چند روز قبل تمام کردم. دنیای راوی، چنان ذهن من خواننده را درگیر خودش کرد که در تمام روزهایی که درگیر کتاب بودم و حتا همین حالا، دغدغه، درد، آرزو و تمنا‌های راوی، نیاز‌های من شده بود. انگار هرچه درد داشتم را فراموش کرده بودم و فکر و ذکرم شده بود سرنوشت محتوم راوی رمان. بعد که رمان را گذاشتم کنار احساس کردم به یک درک تازه، شهودی نو از تم مورد نظر ای‌شی‌گورو رسیده‌ام. نگاهی تازه به هویت انسانی. اصلا، انگار تجربه‌‌ی زندگی بود و حالا من، یک‌بار هم درجای دیگری زندگی را با مزه‌ی دیگری چشیده‌ام.

4- سه گزاره‌ی بالا را با هم مخلوط کردم و به این نتیجه رسیدم که عدم اقبال به رمان‌ در کشور ما این است که خواننده‌ها احساس می‌کنند با رمان به شناخت کافی از موضوعی تازه نمی‌رسند. به نگاهی تازه؛ دریافتی تازه. پس چرا بروند رمان بخوانند؟ بیکارند؟ عاشق ادبیاتند؟ نه بیکارند و نه عشق ادبیات دارند. پس سراغی از رمان نمی‌گیرند چرا که به هیچ دردشان نمی‌خورد و سراغ ندانسته‌هایشان را از کتاب‌های روان‌شناسی عوام‌گرایانه می‌گیرند.

5- چند وقت قبل با دختری برای اولین بار صحبت می‌کردم. پرسید اهل چی هستی؟
-اهل چیز خاصی نیستم. سعی می‌کنم درسم رو هرچه زودتر تموم کنم. ضمنا، علاقه‌ای هم به ادبیات دارم و تقریبا تمام وقت آزادم رو کتاب می‌خونم و چیز‌هایی می‌نویسم.
- اتفاقا من هم کتاب خیلی می‌خونم. شما آخرین کتابی که خوندین چی بود؟
کمی فکر کردم و گفتم: آخریش ؛ اعتماد .
- درباره‌ی اعتماد کردن به دیگران؟
- احتمالا در رابطه با همین. البته، رمانه.
- نه، منظورم از آخرین کتاب، آخرین کتاب بود، آخرین رمان نبود.
- مگه رمان کتاب نیست؟
- چرا. ولی مثلا من آخرین کتابی که خوندم پاسخ به 10 سوال فلسفی بود( یا چیزی تو همین مایه‌ها. الان عنوان کتاب درست خاطرم نیست)
- آها. خیلی خوبه. اما من اغلب داستان می‌خونم. شاید گاهی هم تاریخ و فلسفه بخونم. ولی علاقه‌م ادبیات داستانیه.
- به نظر من وقتت رو بی‌خودی تلف نکن با کتاب‌هایی که مفید نیست. همون تاریخ بخونی مفید‌تره. 

6- دوست دارم بدانم چه شناختی، چه دریافتی، چه تجربه‌ای، چه دانشی، چه... بالاتر از نزد تیخون ( فصلی از رمان شیاطین داستایوفسکی) است؟ اصلا، چه راهی برای درک لحظه‌ای بودن، هست، جز این؟
فکر می‌کنم نیست و چه حیف که مردم بی اعتماد شده‌اند به رمان‌ها.

شب‌های بدون آرام‌بخش

شاید یک‌جور لج بازی باشد ولی تصمیم گرفتم حتا اگر بی‌خوابی هم زد به سرم از این زپام‌های کوفتی نندازم ته حلقم. حس مزخرفی می‌دهد به آدمی که خودش تا خالدون این‌ قرص‌ها را درآورده و می‌داند فقط آدم‌های ضعیف و بیچاره خودشان را به دست قرص‌های این‌چنینی می‌دهند. و من اصرار دارم که ضعیف نباشم.
بی‌خوابی شب جمعه: در اتاقم را بستم و نشستم پشت میز. از جام پاشدم رفتم در اتاق را قفل کردم و دوباره برگشتم پشت میز و کامپیوتر را روشن کردم. صداش که بلند شد انگشتم را چند ثانیه روی پاور نگه داشتم تا خاموش شود و رفتم روی تختم دراز کشیدم و پتو را کشیدم روی سرم. بعد سرم را بردم زیر بالش. دست انداختم و موبایلم را از بالای تخت برداشتم. سایلنتش کردم و گذاشتمش پایین تخت. دوباره ورش داشتم و خاموشش کردم.
چند دقیقه یا ساعت بعد، در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی ایوان کلیما را از زیر تخت بیرون کشیدم و سعی کردم از جایی که مانده بود ادامه دهم اما بعد از کمی تلاش، متوجه شدم نمی‌توانم حواسم را روی کلمه‌ها نگه دارم.
موبایلم را روشن کردم و توی کانتکت لیست، دنبال اسمی گشتم تا بشود برایش اس‌ام‌اسی چیزی فرستاد یا حتا زنگی زد و یکی دوکلمه‌ای حرف زد. موبایلم را دوباره خاموش کردم و نشستم پای کامپیوتر مجددا. صفحه‌ی ورد را باز کردم و چیز‌هایی تایپ کردم.
بعد هم دوباره سعی کردم بخوابم که البته این‌بار موفق شدم و وقتی بیدار شدم، سرم زیر بالش بود.

بطن در بطن. لایه در لایه.

مصاحبه‌ی مفصلی دارد اصغر فرهادی با منتقدی در امریکا که نمی‌شناسمش. این مصاحبه‌ که چیزی حدود چهل دقیقه‌ است را می‌توانید از روی یوتیوب پیدا کنید و ببینید.
نکته‌ای که در این مصاحبه برای من جالب است بحثی بود که منتقد آمریکایی به سختی متوجهش شد. چندبار سوالش را تکرار کرد تا بالاخره فهمید اصغر فرهادی چه منظوری دارد. بحث، بحث ارتقای اندیشه و رشد شخصیت بود که منتقد، نمی‌فهمید که چرا باید فیلم‌سازی فیلم بسازد تا با جهانی دیالوگی برقرار کند و از این طریق بزرگ‌تر شود. ( این حرفی‌ست که فرهادی زد.)
این رشد کردن، تعالی، و ارتقای اندیشه، مفاهیمی هستند که بین ما ارزشی بدیهی دارند اما انگار آن‌وری‌ها سخت‌تر درک می‌کنند. شاید به همین خاطر است که مثلا اسکورسیزی می‌رود هوگو می‌سازد. سودربرگ یاران اوشن می‌سازد. شاید برای آن‌ها چیزی به اسم دیالوگ؛ ارتقای اندیشه فاقد معناست و تنها می‌سازند تا کاری زیبا، کاری هنری کرده باشند.

اصغر فرهادی

نمی‌دانم چرا، ولی همه‌ی ما همه چیزمان را زیادی ملی می‌بینیم. نمی‌فهمم چرا، نتوانستم کشفش کنم، اما من هم یکی از همین‌‌جور آدم‌ها هستم. آدم‌هایی که وقتی اسم اصغر فرهادی را می‌شنوند اشک توی چشم‌هایشان جمع می‌شود و باید بعضی از عضله‌ها را زیادی منقبض کنند تا اشک‌ها یک‌وقت پایین نریزد؛ به خصوص بعد از شنیدن نام بهترین فیلم خارجی گلدن گلاب.
نمی‌دانم.نمی‌فهمم. اما بعید می‌دانم مثلا مردم انگلستان چنین حسی داشته باشند. شاید به این‌خاطر است که این مردم تنها نماینده‌های واقعیشان، فرهادی‌هاست و تنها به همین واسطه‌ می‌توانند با مردم جهان در تماس باشند و به همین خاطر موفقیت آن‌ها را موفقیت خودشان، موفقیت واقعی خودشان می‌دانند.

هشت بهمن سال نود

اردوی دو هفته‌ای یا جهنمی که چاره پذیر نیست؟
بعد از تمام شدن تمام درس‌ها و امتحان‌ها، قرار است درسی به نام کارورزی صنعت را به مدت دو هفته در تهران بگذرانیم. خب، بعضی‌ها می‌گویند تو این دو هفته حالتان را می‌گیرند؛ باید از 5 صبح بیدار شوی تا هفت برسی، بعد هم تا ساعت 2 دارو‌های این مملکت خراب‌ شده را تست کنی تا مبادا کسی بخورد و درسته پس بیاندازد. عصری هم بنشینی و روی مقاله‌های تازه نگاشته شده‌ کار کنی و چندتاییش را برای خالی نبودن عریضه، ترجمه کنی.

همه‌ی این‌ها اگر تو شهر خود آدم اتفاق بیافتد، محلی از اعراب ندارد. کما اینکه کل این 6 سال بهتر از این نگذشت. هر روز دانشکده. هر روز مقاله و تحقیق و ترجمه. اما این‌که بروی مسافرت و باز هم همین آش و همین کاسه، زور دارد انصافا.

بعضی‌ها هم البته، گفته‌اند این دو هفته خوش می‌گذرد و اتفاقا، اذیتتان نمی‌کنند. می‌روید و دوهفته خوشید و کسی هم کاری به کارتان ندارد و سر به سرتان نمی‌گذارند. به هرحال، تفاوت زیادی هست بین این دو اتفاقی که برایمان خواهد افتاد. بستگی دارد که رئیس دانشکده می‌خواهد خاطره‌ای خوش از خودش برایمان به یادگار بگذارد یا نه!


کرم، کبری شد و کبری، خنجری که به پهلویش فرو می رفت


امبروسیو: از ازدواجت راضی نیستی؟

سانتیاگو: نه، راضی ام. مساله فقط این است که فی الواقع من نبودم که تصمیم گرفتم. به من تحمیل شد، درست مثل کارم، مثل هرچیزی که برام پیش آمده. هیچ چیز به اختیار من نبود، انگار بیشتر من به اختیار آنها بودم.

گفتگو در کاتدرال. ماریو بارگاس یوسا