در اتاق من روی تخت نشسته‌ایم. من با لحن شرمسار، محجوب و بی‌ادعا آخرین چیزی را که نوشته‌ام می‌خوانم. گاهی در میان جمله‌ها، در مکث ویرگول‌ها سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. صورت سختگیر و زیبایش را. زانوهایش را جمع کرده و به دیوار تکیه داده. می‌دانم که با دقت گوش می‌کند. اخم می کند. در میانه‌ی خواندن بی آن که به من بربخورد دراز می‌کشد و با انگشت روی تخت واژه‌های نامشخصی می نویسد و پاک می‌کند. واژه های غیرقابل رویتش بر خواب روتختی مخمل سایه می‌اندازد و محو می‌شود. وقتی خواندن من تمام می‌شود منتظرم که مثل همیشه واژه‌های برنده و قاطعش را قطار کند. بی آنکه هوشش را به رخم بکشد زمختی جمله ای را که یادش مانده گوشزد کند. شانه‌هایش را بالا بیاندازد و بگوید شاید اگر دوباره بنویسی‌اش. شاید..
با صدایی که تا به حال از او نشنیده‌ام،صدایی که نه نیش دارد، نه زنگ، می گوید: من نمی‌تونم درباره ی نوشته‌های تو قضاوت کنم. چون فقط به خودت فکر می‌کنم. به همین خاطر فقط می‌تونم بگم دوستشون دارم.

رنگ‌های گرم. امیرحسین خورشید‌فر


2- در این روز‌های نکبت حتا نیم ساعت آرامش هم ندارم. هرجا که می‌روم بوی دردسر و بدبختی می‌آید. خوب حواسم را جمع می‌کنم، دور و ورم را می‌پام، مواضبم که اتفاقی نیافتد که یکهو سقف روی سرم خراب می‌شود. در را می‌بندم، از پنجره می‌‌آید. خلاصه، اوضاع مزخرفی است.