کاندیدای نهایی اصلاح‌طلبان اعلام شد

کاندیدای نهایی اصلاح‌طلبان اعلام شد؛ حسن روحانی.

در انتخابات شرکت می‌کنم و به او رای می‌دهم. 

بریدن سر با اره‌ی چوب بری

یکی از دوستانم بعد از مدت‌ها باهام تماس گرفت. وسط‌های صحبتش گفت فکر می‌کرده که من ازش متنفر بوده‌ام. خنده‌م گرفت. گفت به فلان دلیل و فلان دلیل. گفتم نه، من تا جایی که توی ذهنم هست از دست هیچ‌کس تا این لحظه به این درجه از تنفر و خشم نرسیده‌م. گفتم حالا که فکر می‌کنم، نمی‌توانم بگویم از دست فلانی و فلانی ناراحتم. غمگینم یا حتا به دلم آمده. نه واقعا. من فقط ممکن است از بعضی‌ از آدم‌ها خسته شوم. حتا آن‌قدر خسته که دیگر نخواهم ببینمشان. ولی حتا از آن‌ها هم متنفر نیستم. نه‌تنها متنفر نیستم، بلکه نمی‌توانم بگویم از دستشان گله دارم. نه. 

به هر حال، هر انسانی‌، یک‌جوری‌ است دیگر. ممکن است جورشان جوری باشد که با جور ما جور نشود!!! می‌شود ولشان کرد به امان خدا، یا از دستشان خسته شد. ولی نمی‌شود بهشان ایراد گرفت که چرا شما جور بدی هستید! خب احتمالا از نظر آن‌ها هم من جور بدی هستم!

ولی راستش را بخواهید، برای اولین بار در تمام طول زندگی‌م، فکر می‌کنم از دست آدمی گله‌مندم. فکر می‌کنم، به عمد و با آگاهی کامل در حقم جفا کرده. جفایی که حق من نبوده. جفایی که می‌توانسته نکند. مثل این است که یکی بتواند با پنبه سرتان را ببرد، ولی با اره‌ی چوب‌بری سرتان را ببرد. خب، از دست کسی که سرم را با پنبه بریده باشد هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شوم. چون فکر می‌کنم، به هزار و یک دلیل منافعش در بریدن سر من بوده. قابل درک است؛ آدمی‌زاد باید دنبال منافع شخصی‌ش باشد در نهایت. ولی این‌که اره‌ی چوب‌بری بردارد برای بریدن سر آدم، یعنی که می‌خواهد زجر کشت کند. یعنی دیگر برایش منافع شخصی و ... مهم نیست. برایش به گا رفتن تو مهم است. همین و نه هیچ‌چیز دیگری...

برای اولین بار در تمام زندگی‌م با همچین آدمی سر و کار داشته‌ام.

خواب خودم را می‌بینم

با رد هاشمی، در انتخابات ریاست‌جمهوری شرکت نخواهم کرد.
این روزها خسته‌ام. خسته و ناامیدم. از آدم‌ها. چنگ می‌اندازم به هرچه که می‌توانم، تا خودم را سرپا نگه دارم. بیشتر کار می‌کنم. بیشتر قهوه می‌خورم. بیشتر می‌نویسم. بیشتر فیلم و سریال می‌بینم. شب‌هایی که حالم خوب نیست، می‌روم بیرون و خودم را به پاستا مهمان می‌کنم. صبح‌هایی که غم‌گینم، میزبان دوست عزیز و مهربانی می‌شوم و برای چند ساعت به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم. 
شب‌ها خواب خودم را می‌بینم. اغلب، خواب کودکی‌هایم را. می‌بینم که یک‌‌ساله‌، چهار‌ساله و گاه هشت ساله‌ام. جفتمان می‌دانیم یک نفریم. هی قربون صدقه‌اش می‌روم. او هم هی برایم شیطانی می‌کند. بهش می‌گویم من بزرگی‌های توام. می‌گوید من هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شوم. لپش را گاز می‌گیرم. می‌آید بقلم. گریه‌ام می‌گیرد. بهش می‌گویم دوست دارم همیشه با من باشی. همیشه کنارم باش. گریه می‌کنم. می‌گوید همیشه با توام. نازم می‌کند.
این خواب‌ها حدود دو هفته‌ای هستند که شروع شده‌اند. فکر می‌کنم ناخودآگاهم زیادی دلش برای خودش می‌سوزد. یا شاید دارد به من یادآوری می‌کند که کودک درونم را فراموش کرده‌ام.
خواب‌های عجیبی‌اند.