خواب خودم را میبینم
با رد هاشمی، در انتخابات ریاستجمهوری شرکت نخواهم کرد.
این روزها خستهام. خسته و ناامیدم. از آدمها. چنگ میاندازم به هرچه که میتوانم، تا خودم را سرپا نگه دارم. بیشتر کار میکنم. بیشتر قهوه میخورم. بیشتر مینویسم. بیشتر فیلم و سریال میبینم. شبهایی که حالم خوب نیست، میروم بیرون و خودم را به پاستا مهمان میکنم. صبحهایی که غمگینم، میزبان دوست عزیز و مهربانی میشوم و برای چند ساعت به هیچچیز فکر نمیکنم.
شبها خواب خودم را میبینم. اغلب، خواب کودکیهایم را. میبینم که یکساله، چهارساله و گاه هشت سالهام. جفتمان میدانیم یک نفریم. هی قربون صدقهاش میروم. او هم هی برایم شیطانی میکند. بهش میگویم من بزرگیهای توام. میگوید من هیچوقت بزرگ نمیشوم. لپش را گاز میگیرم. میآید بقلم. گریهام میگیرد. بهش میگویم دوست دارم همیشه با من باشی. همیشه کنارم باش. گریه میکنم. میگوید همیشه با توام. نازم میکند.
این خوابها حدود دو هفتهای هستند که شروع شدهاند. فکر میکنم ناخودآگاهم زیادی دلش برای خودش میسوزد. یا شاید دارد به من یادآوری میکند که کودک درونم را فراموش کردهام.
خوابهای عجیبیاند.
این روزها خستهام. خسته و ناامیدم. از آدمها. چنگ میاندازم به هرچه که میتوانم، تا خودم را سرپا نگه دارم. بیشتر کار میکنم. بیشتر قهوه میخورم. بیشتر مینویسم. بیشتر فیلم و سریال میبینم. شبهایی که حالم خوب نیست، میروم بیرون و خودم را به پاستا مهمان میکنم. صبحهایی که غمگینم، میزبان دوست عزیز و مهربانی میشوم و برای چند ساعت به هیچچیز فکر نمیکنم.
شبها خواب خودم را میبینم. اغلب، خواب کودکیهایم را. میبینم که یکساله، چهارساله و گاه هشت سالهام. جفتمان میدانیم یک نفریم. هی قربون صدقهاش میروم. او هم هی برایم شیطانی میکند. بهش میگویم من بزرگیهای توام. میگوید من هیچوقت بزرگ نمیشوم. لپش را گاز میگیرم. میآید بقلم. گریهام میگیرد. بهش میگویم دوست دارم همیشه با من باشی. همیشه کنارم باش. گریه میکنم. میگوید همیشه با توام. نازم میکند.
این خوابها حدود دو هفتهای هستند که شروع شدهاند. فکر میکنم ناخودآگاهم زیادی دلش برای خودش میسوزد. یا شاید دارد به من یادآوری میکند که کودک درونم را فراموش کردهام.
خوابهای عجیبیاند.
+ نوشته شده در چهارشنبه یکم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 22:38 توسط david
|