سفرنامه 1
تازه از پیتزا هات آمده بودیم بیرون و من حسابی محو نورپردازی خیابان نوسکی بودم. این خیابان جادوییست. گیجت میکند. خوابت میکند. قبلا توی تجربهی مدرنیته خوانده بودم که نور، مهمترین ویژگی این خیابان است. نوری که از ویترین مغازهها به پیادهرو میریزد. نوری که از تیربرقها به خیابان میپاشد. و معماری عجیبی که باعث میشود چشم، تا جایی که میتواند ببیند، امتداد خیابان را ببیند. به پرسهزنیهای داستایوفسکی فکر کردم. داستایوفسکی بزرگ که عاشق این خیابان بوده.
توی همین فکرها بودم که فهمیدم گم شدهام. انگار از بقیه جدا افتاده بودم. آنقدر غرق همین فکرها بودهام که نفهمیدم کی و کجا رفتهاند. سر گرداندم و دیدم نیستند. هیچکسی که بشناسم نبود. شب بود. نوسکی پر است از کلابهای شبانه و آدمهای غولپیکری که جلوی درش ایستادهاند. و زنها... زنهای فوقالعاده زیبایی که طول خیابان را قدم میزنند و احتمالا انتظار کسی را میکشند...
زنهای نوسکی من را یاد شبهای روشن میاندازند. زنهای اثیری... زیبایی که به انتها میرسد. روی پلها ایستادهاند و آبهای روان سنپترزبرگ را تماشا میکنند و انتظار میکشند. انتظار چه کسی را؟ و بعد لابد، راوی شبهای روشن، داستایوفسکی جوان سر میرسد و عاشق یکی از این زنهای منتظر میشود... حالا میفهمم که چرا این کشور مهد بزرگترین نویسندهها بوده.
سراغ یکی از همین زنها میروم. زنی، که چشمهاش آبیست. قدش از من بلندتر است و پالتوی بلند سیاهی تنش کرده. موهای بلند طلاییش را ریخته روی شانههاش. دستهاش را تکیه داده روی نردههای پل و به آبهای روان نگاه میکند. آبهای روانی که نور خیابان، طلاییش کرده. برایش میگویم که گمشدهام. انگار نمیفهمد که چی میگویم. میرود با یک دختر دیگری صحبت میکند. دختر دوم، کمی تپل است و خندهرو. با پوستی شفاف و چشمهای آبی-خاکستری. میآید و میگوید آن زن انگلیسی بلد نبوده و از من خواسته ببینم شما چه میگویید. گفتم. خندید و گفت دنبالم راه بیافت.
توی راه از من میپرسد که از کجا آمدهام. میگویم. میخندد. میگوید امیدوارم بهم خوشگذشته باشد. میگویم عاشق شهرشان شدهام. میگوید همه عاشق این جا میشوند و باز میخندد. میگویم زیباترین زنهای جهان در این شهر زندگی میکنند. سری به نشان تایید تکان میدهد و میگوید و البته زشتترین مردهای جهان. میخندیم. بعد میرسیم به ورودی پاساژی که میدانستم بقیه آنجان. باران دارد نمنم شروع میکند به باریدن. جفتمان داشتیم خیس میشدیم. دست میدهم و تشکر میکنم. میگوید امیدوار است که مهماننوازهای خوبی بوده باشند. میگوید، کاش باز هم به این شهر بیایم. میگویم حتما.
حتما... حتما بارها به اینجا باز خواهم گشت...