deep blue sea

شوهر هس بالاخره می‌فهمد که همسرش دارد به او خیانت می‌کند. اولش جوش می‌آورد. ولی هس آن‌قدر رابطه‌اش با دوست تازه‌اش عمیق و طولانی شده که بی هیچ دردسری به خانه‌ی او نقل مکان می‌کند. شوهر هس خیلی عصبی می‌شود. بی‌قرار می‌شود. خودش را شکست خورده می‌بیند و سعی می‌کند مقاومت کند. ولی بعد از مدتی متوجه می‌شود که این ایستادگی‌ها بی سرانجام است.
روز تولد هس، شوهرش می‌آید سر راهش. ماشینش را کناری پارک می‌کند و از او می‌خواهد که چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنند. اول، عذرخواهی می‌کند بابت ایستادگی‌هایش. مخالفت‌ها و سخت‌گیری‌هایش. بعد، کادویی را که برای هس گرفته به او می‌دهد و برایش آرزوی خوش‌بختی می‌کند. بار دیگر از او می‌پرسد که رابطه‌ی تازه‌اش به چه دلیل است که هس پاسخ می‌دهد: عشق. و بعد هم سرش را پایین می‌اندازد و خیلی محترمانه، خداحافظی می‌کند می‌رود.
این سکانس از فیلم، به نظر من بیش از حد مضحک است. این‌که سعی کنی با زنی که به تو خیانت کرده، مهربان باشی و برایش آرزوی خوش‌بختی کنی. برای تولدش کادو بخری و سعی کنی محترمانه راهت را بکشی و بروی. این کارها، تنها از عهده‌ی یک آدم ابله و بیچاره برمی‌آید. چقدر ترحم برانگیز می‌شود مردی که بخواهد این‌گونه مهربانی کند. این‌که بخواهد با همسر سابقش محترمانه برخورد کند یا با او  خداحافظی کند!
متاسفانه، این سکانس از فیلم و شوهر هس در این سکانس، من را یاد خودم انداخت وقتی که سعی می‌کنم بی‌دلیل به دیگران مهربانی کنم. احساس می‌کنم وقتی که دارم بی‌دلیل به دیگران کمک می‌کنم ( مثلا کمک به زن جوانی که صد کیلو خرید را دارد عرق‌ریزان به خانه‌اش می‌کشاند. یا پیرمردی که عصازنان می‌خواهد از عرض خیابان بگذرد. ) به شدت مضحک می‌شوم. کسی که به او کمک شده، و شخص ثالثی که دارد صحنه را می‌بیند، احتمالا همان نگاه ترحمی را دارد که من نسبت به شوهر هس داشتم. آدمی که دلیل ندارد مهربان باشد. ولی بی‌خودی تلاش می‌کند مهر بورزد. کمک کند و محترمانه برخورد کند. گاهی،‌ بعد از آن‌که کار تمام می‌شود از خودم می‌پرسم که چرا؟ بعد جواب می‌دهم آدم‌ها باید بهم کمک کنند. ولی، این کمک نباید محدود به آشنایان یا کسانی باشد که به هردلیلی به تو کمک کرده‌اند؟ مسلما نه. ولی متاسفانه، غیر از این به شدت مضحک است و من از این احساس مضحک بودن منزجرم.

نگاهی به ذهنیت‌گرایی در ادبیات داستانی معاصر

چرا ذهنیت‌گرا شدیم  و چرا ذهنیت‌گرا نماندیم؟


این یادداشت در نشریه الکترونیکی گیور منتشر شده

 ادبیات داستانی در ایران به مدد ترجمه آثار شرقی و غربی پا گرفت. بنابراین دست‌کم در فرم به شدت وابسته به منابع خارجی و ترجمه‌هایی عمدتا دست چندم از آثاری بود که جریان‌های چپ به خوردش دادند. کمی که جلوتر بیاییم و برسیم به دهه‌ی چهل با محصولات پخته‌تر از این جریان‌ها مواجه می‌شویم. آثاری به شدت عینی و در عین حال بومی، که نمونه‌هایش هم کم نیست. مثل غالب داستان‌های ساعدی و احمد محمود و ...
برای این‌که ریشه‌های ادبیات ذهنی را پیدا کنیم باید چندسالی  جلو‌تر بیاییم و برسیم به اوایل دهه‌ی پنجاه، هوشنگ گلشیری و به طور کلی چیزی که از آن تحت عنوان مکتب اصفهان یاد می‌شود. جریانی که آن را در مقابل مکتب جنوب که غالبا عینی‌ست قرار می دهند. این‌که آیا اهالی این مکتب بخاطر تکه‌هایی که منوچهر بدیعی برایشان می‌خوانده، به خصوص ترجمه‌ی بخش‌هایی از اولیس جیمز جویس، متمایل شدند به شیوه‌های تازه‌ای در روایت، فرم و صد البته ذهنیت گرایی بحث عبثی‌ست که بی‌خود و بی‌جهت بازار شایعه را داغ می‌کند. ولی به هرحال، این جریان پا گرفت و برای سالیان سال، ماندگار ماند.
ادبیات ذهنی، برخلاف ادبیات عینی، به شدت به کلمه وابسته است. فنداسیون در داستان‌های ذهنی بر کلمه سوار است. برخلاف ادبیات عینی، که وابستگی‌ش به کلمه امری ذاتی نیست. کلمه در ادبیات عینی صرفا دال‌یست که به مدلولی مشخص، عینی و مبرهن اشاره دارد. مثلا درخت در ادبیات عینی اشاره به همان درختی دارد که تو باغ هست؛ محور، تصویر سازی است و این دقیقا همان چیزیست که در ادبیات ذهنی کم‌تر کانون توجه قرار می‌گیرد. در ادبیات ذهنی، تکنیک‌های روایی پیچیده‌ترند؛ غالبا سیال ذهنند. برخلاف ادبیات عینی که روایتیست سرراست، تصویرساز و به شدت قصه‌گو و پر دیالوگ.
فرقی نمی‌کند ادبیات ذهنی تحت تاثیر جیمز جویس به ایران راه یافته باشد یا ابداعی باشد که در نشست‌های ادبی اصفهان شکل گرفته. در هرصورت، امکان نوعی از پیچیده‌گویی را برای نویسنده‌ها فراهم می‌آ‌ورد. امکانی که باعث می‌شود نویسنده بتواند در فضای سیاسی و اجتماعی بسته، مضامینش را پنهان و سخت فهم کند و صد البته، بومی ننویسد. برای نمونه، اشاره می کنم به کریستین و کید هوشنگ گلشیری. داستانی که در اصفهان می گذرد ولی خواننده بیشتر از آنکه اصفهان را حس کند، لندن و محل زندگی کریستین و گذشته او به مشامش می رسد. بار دیگر برگردیم به تاریخ دقیق پاگیری این جریان. دهه‌ی پنجاه. سال‌های خفه‌ای که در نهایت به انقلاب مردمی پنجاه و هفت منتهی شد. و بعد توجه کنیم به سال‌هایی که این جریان خودش را بیشتر و بیشتر تثبیت کرد. دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد که انگار، فشار جوی وقت نویسندگان را به ابداعات و تکنیک‌های زبانی محدود می‌کرد.
ولی ذهنی نویسی نتوانست پایدار بماند. دهه‌ی هفتاد و هشتاد، بازی‌های زبانی جایش را داد به بازی‌های فرمی( متفاوت با بازی های فرمی ادبیات ذهنی) و ادبیاتی که از آن تحت عنوان کاروریسم یا قصه‌های آپارتمانی نام می‌برند. ادبیات آپارتمانی جان گرفت و تا مدت‌ها ماندگار ماند. این نوع قصه‌گویی، به شدت عینی بود. جز در مواردی انگشت‌شمار و ذاتا
، نمی‌توانست ذهنی باشد. داستان های گل‌خانه‌ای که محصول سال‌های بعد از جنگ و فضای به‌وجود آمده در سال‌های سازندگی بود، در میان نویسنده‌ها و خوانندگان، جا باز کرد و ریشه دواند. این که چرا توانست رفته رفته جای ادبیات ذهنی را تنگ کند احتمالا دلایل بسیاری دارد که می توان به تمایل روز افزون مضمون گریزی، ترجمه‌ی آثار عمدتا عینی، علاقه‌ی نویسندگان این دوران به ارتباط بیشتر با خواننده، تمایل انفجاری مردم به سبک زندگی غربی و جستجوی این مدل از زندگی در نمادهای شهری به ویژه آپارتمان، و در نهایت سخت خوان بودن این جنس از ادبیات اشاره کرد.
بعد از گلشیری و به مرور، کاروریسم و بازی‌های فرمی، جای باج دادن به ذهنیت گرایی را گرفت. و حتا در چند سال اخیر، این دو جریان عمده هم کم‌رنگ‌تر شده‌اند و جریاناتی دیگر دارد به مرور جا باز می‌کند که این موضوع یادداشت دیگری می‌تواند باشد. یکی از این جریان ها تمایل زیادی به شهری نویسی دارد. بازسازی دوباره خیابان و صد البته زنده کردن پارادایم های زندگی شهری، که جز با تصویر سازی محقق نمی شود.
به هیچ وجه قصد ندارم بگویم کدامیک از این دو جریان به لحاظ کیفی برترند. و یا حتا به لحاظ کمی، دقیقا کدامیک در حال حاضر برتری مطلق یا نسبی دارند که اینکار نیاز به کارهای دقیق آماری دارد. صرفا تاکیدم به کمرنگ شدن جریان ذهنی نویسی نسبت به یکی دو دهه گذشته است.
دسته‌بندی فله‌ای ادبیات ایران به دو جریان عمده عینی و ذهنی، بدون داشتن فکت‌های کافی و اقناع کننده، می‌تواند گمراه‌ کننده باشد. اگرچه تمام تلاش این یادداشت کوتاه این بوده تا فارغ از ادعا، داستان را از زاویه ی متفاوتی ببیند و با طرح موضوع، افول روزافزون ادبیات ذهنی را به بحث بکشاند. نگاهی که معتقد است علل افول ادبیات ذهنی همچنان پابرجاست، پس سقوط ادامه دارد.

یادداشت - ماهنامه تجربه - شماره سیزدهم


این یادداشت من در شماره تیرماه تجربه به چاپ رسیده.

هیچ

 

نگاهی به آقای مازنی و دلتنگی‌های پدرش نوشته مجتبا هوشیار محبوب

 

برای پشت سر گذاشتن پوچی باید در آن فرو رفت.
اوژن یونسکو

 

1) ابزورد از جمله مفاهیمی‌ست که  در فضای اضطراب زده‌ی پس از جنگ جهانی دوم و به مرور شکل گرفت. آتش، کوره‌های آدم سوزی و آشوویتس، متافیزیک و کلیسا و اساسا ه‌رآنچه که سخت و استوار به نظر می‌رسید را، دود کرد و به هوا فرستاد. آلبر کامو،  با نوشتن افسانه‌ی سیزیف، و نمایش‌نامه نویسان بزرگی مثل ساموئل بکت و اوژن یونسکو هم با استفاده از تناقض آشکار میان آن چه که روی صحنه اتفاق می‌افتد و دیالوگ‌ها و البته خیلی چیزهای دیگر، پوچی مفاهیم را به نمایش گذاشتند تا به زندگی فاقد حقیقت و معنویت و بورژوازی و اضطراب به وجود آمده در فضای پسا جنگ، بتازند.
2) آقای مازنی و دلتنگی‌های پدرش نام داستان بلندی‌ست از مجتبا هوشیار محبوب که به تازگی از سوی انتشارات روزگار منتشر شده. این داستان بلند با نقل قولی از هکتور رپرتور
آغاز می‌شود : « هرگز خود را جدی نگیرید که یقین بدانید این همان لحظه‌ی تباهی‌ست. » خوشبختانه این داستان بلند، تا به انتها به پند خویش پابند مانده و هیچ‌یک از شخصیت‌ها یا حتا لحظه‌های زندگی را جدی نمی‌گیرد. اگرچه در لحظه‌هایی به رگه‌هایی از نقد اجتماعی و خانواده‌های متزلزل و روابط از هم گسیخته و ویران، نزدیک می‌شود، اما خود نویسنده هم به خوبی این موضوع را درک می‌کند که هرگز به دنبال ساخت چنین فضایی نبوده. آقای مازنی و دلتنگی‌های پدرش، البته اگر بتوان آن را در دسته‌ی خاصی چپاند، در زمره‌ی داستان‌های ابزورد قرار می‌گیرد. داستانی که در تلاش است از معنا تا حد امکان بگریزد تا با استفاده از تجربه‌گرایی افراطی، زندگی را هرچه بیشتر از مفهوم، تهی کند. دیالوگ‌هایی که در پاسخ هم نیستند، تداعی معناهایی که بی‌معنا به نظر می‌رسند، بازی با کلماتی که هیچ توجیه یا کارکرد روایی ندارند و... همه و همه در کنار هم قرار می‌گیرند تا داستانی ابزورد بسازند: « شاید همین طور کشکی کشکی خیال کنید که در این کتاب کوچک‌ترین اثری از زندگی نمی‌توان یافت. می‌خواهم بگویم: بله. یقینن همینطور است.»
3) مارتین اسلین در کتاب نمایش ابزورد می‌نویسد: « ابزورد به معنی فقدان هارمونی در خرد یا مالکیت است و در فرهنگ لغات به معانی بی‌تناسبی، بی‌خردی، بی‌منطقی و پوچی است.».شخصیت‌های این نوع تئاتر غالبا هدف یا میلی را بر اساس انگیزه‌های روانی دنبال نمی کنند. دیالوگ‌ها فاقد معنا و گاه احمقانه به نظر می‌رسد و واژه‌ی خاصی بی‌دلیل بارها و بارها تکرار می‌شود. پیرنگ انگار داستانی را بازگو نمی‌کند. اساسا براساس طرحی روشن و کاملا دقیق یا شخصیت پردازی موشکافانه و پرجزئیات جلو نمی رود. گاهی حتا این تصور پیش می‌آید که داستانی وجود ندارد و اتفاق خاصی هم روی صحنه قرار نیست بیافتد و بازیگران بی‌هدف و فی‌البداهه جمله‌هایی بی‌ربط را پشت سر هم ردیف می‌کنند. البته، تمام این‌ها تناقضی آشکار را در ماهیت این شکل از نمایش رقم می‌زند. چرا که این نوع تئاتر به این منظور شکل گرفته بود تا بتواند فضای پر از وهم و یاس بعد از جنگ و جامعه‌ی روز به روز مادی و مدرن‌تر شده‌ی غربی را به نمایش بگذارد. با نمایش پوچی بورژوازی غربی، سعی داشت بیننده را از انفعال خارج کند. این تلاش نتوانست خیلی موفق باشد.  در واقع، نمی‌توانست برای مضمونی که سرچشمهی آن بود قدم بردارد. چرا که ذاتش بی مضمونی بود و قرار هم نبود که فراتر از آن برود.

4) آقای مازنی و دلتنگی‌های پدرش بسیاری از خصوصیات نمایش ابزورد را دارد. در گفتگو‌ها واژه‌ای گاه بارها و بارها تکرار می‌شود. شخصیت پردازی پرجزئیات نیست و امیال و اعمال آن‌ها بر اساس انگیره‌های خاص روانی شکل نمی‌گیرد. وهم و رویاپردازی جای خالی نقد اجتماعی و رئالیسم سیاه را پر می‌کند و از همه مهم‌تر، پیرنگ، انگاری داستان به خصوصی را بازگو نمی کند، روشن و واضح نیست و شروع و پایانی مشخص ندارد. گاه حتا این‌طور به نظر می‌رسد که بسیاری از صفحه‌های کتاب فی‌البداهه و براساس بازی با چند کلمه‌ی خاص و تکرار آن‌ها نوشته شده. 
فارغ از این که اساسا، فقدان، در
جامعه‌ای که  بیشتر سنتی است و هنوز نتوانسته به هیچ یک از شاخصه‌های دنیای مدرن دست پیدا کند، می‌تواند موضوعیت داشته باشد یا نه، آقای مازنی و... اثری درخور اعتناست. تجربه‌گرایی افراطی مجتبا هوشیار محبوب باعث شده تا فضایی متفاوت از ادبیات یکدست امروزمان خلق شود. فضایی که اگرچه، موضوعیت ندارد، ولی به شدت تازه است.

گفتگو - سایت ادبیات ما.

گفتگوی من با مهدی فاتحی

چرا گرین پلیسی می‌نوشت؟


پ.ن: فیش را که می‌دهم دستش، می‌گوید: چرا صد تومان بیشتر؟ دیگر خسته شده‌ام از بحث کردن با ملت سر حق فنی داروخانه. می‌گویم نمی‌دانم. قیمت همین است. بروید از صندوق بپرسید. با این‌که زن، سر و وضع مرتبی دارد و قبلش کلی آقای دکتر، آقای دکتر کرده تا هزار سوال بی ربطش را جواب دهم، یک‌هو با صدای بلند می‌گوید: ئه؟ این‌جوریه؟ نگاهش نمی‌کنم و نفر بعدی را صدا می‌زنم.
شب، وقتی دارم برمی‌گردم خانه، دختر بیست ساله‌ای، ماشین خرابش را کنار خیابان پارک کرده و منتظر است کسی کمکش کند. احتمالا موبایلش شارِِژ تمام کرده. چون برای من دست تکان می‌دهد تا برایش نگه دارم. نگه نمی‌دارم. سرعتم بالاست و حوصله ندارم ترمز بزنم برایش. به زنی فکر می‌کنم که نیم ساعت قبل بخاطر صد تومن، احترام متقابلی که بین دکتر و بیمار هست را زیر چکمه‌هایش له کرد و داد زد: ئه؟
عصرها تو داروخانه به این فکر می‌کنم که من شش سال شب و روز درس خواندم و درس خواندم و درس خواندم تا آخرش بیابم سر صد تا تک تومانی با ملت سرشاخ شوم؟ واکنش شیمیایی میان تک تک آنتی‌بیوتیک‌ها با باکتری‌ها را کشیدم تا بعد بیابم با ملت سر قیمت بالای سفکسیم چانه بزنم؟ آن‌هم سر صدتومان، دویست تومان؟
گاهی به این فکر می‌کنم که اصلا علاقه‌ای به ادامه‌ی این کار ندارم. تحمل این‌ همه بار منفی، بعد از تحمل آن سال‌های سخت، آن شب‌های بی‌پایان امتحان‌های پایان ترم، آن شب کذایی امتحان شیمی دارویی که از شدت سختی درس، دیوانه شده بودم و تمام نمی‌شد و...
با این‌که پایان نامه‌ام تقریبا تمام شده، ولی صبح‌ها، با بچه‌های دوره‌ی تخصص کار می‌کنم. ایده‌های جدیدی دارند. فرمولاسیون‌های جدیدی به ذهنشان می‌رسد و من کمکشان می‌کنم تا کارایی ایده‌ها را بسنجیم. تا بتوانیم‌ آنتی‌بیوتیک‌های جدید بسازیم تا باکتری‌ها را بهتر مهار کنند و عوارض کمتری داشته باشند. از ترکیبات گیاهی استفاده می‌کنیم تا عارضه به حداقل برسد. و من فکر می‌کنم، من شش سال درس خواندم، شش سال مخم را پیاده کردم تا این‌کار ها را بکنم. نه این‌که سر صدتومان با ملت یقه به یقه شوم. ولی بدی قضیه آن است که اگر بروم تخصص، آن‌قدر کار می‌ریزد روی سرم که باید ادبیات را ببوسم و بگذارم کنار. که امکان ندارد. این یکی، اصلا امکان ندارد...
دیروز مردی جلوی داروخانه دچار حمله‌ی صرع شد. رفتم بیرون سرش را گرفتم تا به جایی نخورد و کج کردمش و دهانش را به زور باز کردم تا کف‌ها بیرون بریزند و راه نفسش بسته نشود. قبل از آن‌که من برسم زبانش را گاز گرفته بود و کف با خون توی دهانش مخلوط شده بود و از لب‌هایش سر ریز می‌شد. داشتم به این فکر می‌کردم که سرش به جایی نخورد که یاد داستان افتادم. داستان مردی که صرع داشت و کاری از دستش بر نمی‌آمد جز آن‌که سرش به جایی نخورد. مثل مردی که داروساز بود و کاری از دستش برنمی‌آمد جز آن‌که به جایی نخورد. فکر کردم باید تمام سعیم را بکنم تا در داروخانه، سرشاخ نشوم و توجه نکنم به ملتی که بخاطر صدتومان داد می‌کشند و فکر می‌کنند داروخانه مال بابای من است، و متوجه نیستند که من آن‌جا، فقط مسئول فنی‌ام و تا جایی که می‌دانم، قیمت‌ها طبق مصوبه به فروش می‌رسد.