منتشر شده در شماره‌ی 13 ماهنامه اندیشه پویا

 

به بالای کوه که رسیدی، همچنان بالا برو (1)

نگاهی به رمان «ولگردهای دارما»

داوود آتش بیک

 

 

1- اولین بار جک کروآک عبارت «نسل بیت» را در وصف گروهی از هنرمندان زیرزمینی نیویورک به کار برد. جوانانی خسته و دل‌زده که سبک زندگی پس از جنگ جهانی دوم را رخوت‌آلود می‌دانستند و دقیقا به همین خاطر پا در راهی متفاوت و نامتعارف گذاشتند. آن‌ها نتنها در سبک زندگی که در ساختارهای ادبی و هنری خود قالب‌ها را شکستند و طرح‌های از پیش موجود را به پرسش گرفتند؛ تمامی سنت‌‌ها، اعم از سنت‌های فرهنگی و اجتماعی را کنار گذاشتند تا به ذات «زندگی» دست پیدا کنند. بی‌اغراق می‌توان گفت فرهنگ طبقه‌ی متوسط آمریکا (و تا اندازه‌ای اروپای غربی) در نیمه‌ی دوم قرن بیستم متاثر از آن‌ها بود. ویلیام باروز، آلن گینزبرگ و جک کروآک از مطرح‌ترین چهره‌های این جنبش بودند. آن‌ها در ابتدا می‌خواستند صرفا رخوت را از ادبیات آمریکا بزدایند. ولی در نهایت توانستند نفسی تازه به کلیت فضای فرهنگی و اجتماعی آن دوران بدمند. زمانه‌ای که متاثر از جنگ سرد و مک‌کارتیسم، در ترس و افسردگی فرو رفته بود. ویلیام باروز تکنیک تازه‌ای را با خود به ادبیات آورد و عنوانش را «کات‌آپ» گذاشت. او متاثر از آرائ براین جیسین، پیشنهاد کرد نویسنده بی‌آن‌‌که طرحی از پیش تعیین شده داشته باشد، بنویسد. ملغمه‌ای از نوشتار ارادی و غیرارادی؛ قیچی را دستش بگیرد و نوشتار پیش رویش را قطعه‌ قطعه کند و از نو تدوین کند. به زعم باروز، هر نوشتاری کات‌آپ است. مخلوطی‌ست از خوانده‌ها، شنیده‌ها و ناخواسته‌ شنیده‌ها. مگر غیر از این است که اغلب بهترین آثار هنری ناخواسته و تصادفی خلق شده‌اند؟ او دقیقا با همین ایده، علاوه بر شعر، فیلم‌هایی هم ساخت و تدوین کرد(2). آلن گینزبرگ متاثر از والت ویتمن زبان شعر را زیر و رو کرد و اثری ارائه کرد که تنها شعر نبود، موسیقی بود، آوازخوانی، رجزخوانی بود؛ اجرای آن ارزشی مجزا پیدا کرد. رضا براهنی در وصف اشعار نسل بیتی‌ها و به خصوص گینزبرگ نوشت: « تمام روح و تن آدمي را موقع ارايه دادن به حركت در مي‌آورد.»(3)کروآک با رمان‌هایش نوشتار خودبه‌خودی را به عالم ادبیات پیشنهاد کرد، که به بیان مترجم این رمان، فرید قدمی، شبیه به بداهه نوازی جَز است، پرشور و برانگیزاننده. نوشتاری که به زعم کروآک شبیه به تعریف کردن قصه در کافه‌هاست. شبیه به نقل شفاهی اتفاق‌هایی کاملا واقعی. در این شکل از نوشتار نویسنده نمی‌تواند حتا یک کلمه از آن‌چه که پیش‌تر نوشته را تغییر دهد. چرا که وقتی کسی حرفی زده‌ دیگر نمی‌تواند بگردد و عوضش کند. همچنین، خبری از طرح و توطئه، قصه‌ای از پیش آماده، قهرمان، کلان روایت، پیرنگ و تمامی عناصری که در ادبیات داستانی مطرح می‌شود، نیست. شخصیت‌های رمان‌های کروآک، دوستان او هستند. حاشیه‌نشین‌هایی که همچون او از آن‌چه زندگی می‌نامند سرخورده‌ و خسته‌اند. پس دست از عادت‌ها و تعارف‌ها شسته‌اند و پا به خیابان‌ها و جاده‌ها گذاشته‌اند. .

2- «ولگردهای دارما» که با ترجمه‌ روان فرید قدمی به تازگی منتشر شده، همچون دیگر آثار کروآک اتوبیوگرافیک است و به شیوه‌ی خودبه‌خودی نوشته شده. این رمان شرح سفر، کوهنوردی‌، مفت‌سواری، مراقبه‌ و مکاشفه‌‌ و مهمانی‌هایی‌ست که کروآک در آن دوران تجربه کرده. کروآک در این رمان، همچون دیگر آثارش فصل‌های زیادی را به آن‌چه که بر دوستانش رفته اختصاص داده. مثلا فصلی درخشان از رمان به شعرخوانی گینزبرگ در سیکس گالری سن‌فرانسیسکو می‌پردازد. یا در فصلی دیگر خودکشی ناتالی جکسون روایت می‌شود. همچنین گری اسنایدر، یکی از دوستان نزدیک کروآک از اصلی‌ترین شخصیت‌های رمان است. اگرچه همین اتوبیوگرافیک و خودبه‌خودی بودن «ولگردهای دارما» باعث شد تا دوستان او نسبت به آن بعضا واکنش‌های منفی نشان دهند. مثلا اسنایدر در نامه‌ای که به یکی از دوستانش در رابطه با این رمان نوشت، گفت:«کاش کروآک برای نوشتن دیالوگ‌ها، و خیلی چیزهای دیگر، زحمت بیشتری می‌کشید.»(4). یا مثلا گینزبرگ، فصل مربوط به خودکشی ناتالی جکسون را دور از واقعیت می‌دانست. شاید بتوان گفت ذن و بودیسم از اصلی‌ترین مفاهیم این رمان است. جک کروآک که نام خودش را در این رمان ری(ریموند) گذاشته، به لحاظ ذهنی  به شدت با تفکر شرقی درگیر است و گاه به نقادی آن می‌پردازد. ایده‌ی بازگشت به طبیعت و به تبع آن جنگل‌نوردی و کوهنوردی‌های شخصیت‌های این رمان هم متاثر از همین نگاه است. در واقع دوستی کروآک با گری اسنایدر پایه‌های این رمان را بنا نهاده. گری اسنایدر کروآک را با بودیسم و عرفان شرقی آشنا می‌کند و او را همراه با خود به کوه و جنگل می‌کشاند. فصل‌های درخشانی از «ولگردهای دارما» به سفر و کوهنوردی کروآک و اسنایدر اختصاص دارد. سفری به منظور کشف معنای زندگی، هستی و خود. طبیعت و سرمای ویران‌کننده‌ی قله‌‌ی کوه، بقدری ملموس، زنده و درخشان توصیف شده که خواننده خودش را می‌تواند در آن‌جا ببیند و «سفر» را احساس کند. و شاید به خاطر همین قدرت کروآک در نوشتار بود که بعد از انتشار «ولگردهای دارما» جوانان آمریکایی کوله‌پشتی‌هایشان را روی دوش انداختند و راهی کوه‌ها و جنگل‌ها شدند. در واقع، «ولگردهای دارما» زیستنی متفاوت را به مخاطبانش پیشنهاد می‌کند. از جوان‌های دلمرده و افسرده می‌خواهد تا با تغییر سبک زندگی‌شان، با کنار گذاشتن زندگی به سبک «هشت ساعت کار»، نوعی مقاومت عاری از خشونت را آغاز کنند. و «ولگردهای دارما» نمایش همین پیشنهاد است. امکان طور دیگر زیستن را شرح می‌دهد، مطرح می‌کند.

3- ژیل دلوز، موتور ماشین ادبی کروآک را «عشق و سفر» نامید و از رمان‌های او با عنوان زیباترین عاشقانه‌های تاریخ یاد می‌کرد. می‌توان گفت «ولگردهای دارما» اثری‌ست در ستایش رهایی و عشق به سفر. اثری که در خواننده‌اش میل به سفر، تجربه‌گرایی و استقبال از حادثه و تصادف را بر می‌انگیزاند. کروآک هم که بعد از شهرتش دیگر نمی‌توانست به سیاق گذشته سفر کند، به ناچار منزوی و گوشه‌نشین شد و در سن 47 سالگی در گذشت. طراوت و تازگی «ولگردهای دارما» نشان می‌دهد اهمیت زندگی، دست‌کم برای کروآک در سفر خلاصه می‌شد. و مرگ او درست پس از خانه‌نشینی‌اش موئد همین مطلب است.

 

1)      این تیتر، از متن کتاب «ولگردهای دارما» انتخاب شده.

2)      Burroughs, William(1962). The Cut-Up Method Of Brion Gysin. Totem press.

3)      رضا براهني ، شعرهاي زندان، تهران 1358، امير كبير، صفحه 40.

4)      Suiter, John (2002). Poets on the Peaks. Counterpoint. p. 240

شرارت - یادداشتی که در اندیشه پویا 12 به چاپ رسیده.

 

عنوان کتاب:  نشانه‌های شر

نویسنده:  فرد باتینگ، ژرژ باتای، استیون اشنایدر و دیگران

مترجم: شهریار وقفی‌پور

ناشر: زاوش

قیمت: 7800 تومان

 

شرارت

داوود آتش‌بیک

 

زنی سی و چهار ساله که به دلیل اختلالات روحی فراوان در تیمارستانی بستری است به ناگاه صدایی می‌شنود و بعد مردی آتشین را می‌بیند . هم صدا و هم مرد از آن زن می‌خواهند که سرش را بشکافد و گوشش را به آن‌ها تقدیم کند. زن که وسیله‌ای تیز و برنده در اختیار نداشته، به ناچار و به جای گوش، چشمش را از کاسه در می‌آورد.

این روایتی‌ست که در مقاله‌ی «مثله کردن به مثابه‌ی قربانی و گوش بریده‌‌شده‌ی ونسان ون‌گوگ» نوشته‌ی ژرژ باتای آورده شده. باتای به همین یک مثال بسنده نمی‌کند و ده‌ها نمونه‌ی دیگر از درآوردن چشم‌ها، کندن انگشت‌ها، له کردن آلت‌ها، پرت کردن خود به روی نیزه و... ردیف می‌کند تا بتواند از اعمالی توجیه‌ناپذیر اما انسانی پرده بردارد. اعمالی که نه فقط در یک یا چند قبیله‌ی آفریقایی، که در تمامی نقاط دنیا دست‌کم در گذشته دیده می‌شده و هنوز هم به اشکال متفاوتی حضور دارد. در نهایت به ون‌گوگ می‌رسد که گوش خود را برید و برای معشوقه‌اش فرستاد تا بتواند به جامعه‌ی مودب به بهترین شکل آزار برساند. در واقع این عمل ون‌گوگ، و اساسا تمامی خشونت‌هایی که در این فصل از آن‌ها یاد می‌شود، برهم زننده‌ی نظم موجودند. ژرژ باتای معتقد است  که در برابر  معانی و پیوندهایی که اعمالی چون مثله و قربانی کردن دارند، اهداف دیگر آن مثل تقاص یا کفاره فرعی خواهد بود.

باتای در اغلب مقاله‌هایش به دنبال شناسایی تجربه‌هایی‌ست که در زبان قابل بازنمایی نیستند؛ مثل قربانی‌کردن، مثله کردن، قهقه، اتحاد عرفانی و... تمامی این تجارب از سطح زبان فراتر می‌روند. باتای معتقد است که اساسا همین تجربه‌ها در نهایت انسان‌ها را به یک‌دیگر نزدیک کرده و آن‌ها را با یک‌دیگر وارد مراوده می‌کند. او حتی از به صلیب کشیده شدن مسیح می‌گوید و از آن به عنوان کنشی رادیکال جهت برقراری یک‌دلی در میان انسان‌ها یاد می‌کند. او جهان را به دو دسته تقسیم می‌کند و از یکی به عنوان جهان نامقدس یا نظم چیزها نام می‌برد و از دیگری با عنوان جهان مقدس یا نظم نزدیکی. عمل قربانی یا مثله کردن بخش یا بخش‌هایی از بدن در دسته‌ی دوم قرار می‌گیرد. این عمل اگرچه امروزه در میان جوامع متمدن کم‌تر دیده می‌شود ولی همچنان در میان دیوانگان و ساکنین تیمارستان‌ها به‌طور چشم‌گیری حضور دارد. به زعم خود باتای، این نشان دهنده‌ی آن است که این کشش آدمی به قربانی کردن کششی انسانی و در عین‌ حال بدوی‌ست.

شهریار وقفی‌پور در مقدمه‌ی نشانه‌های شر می‌نویسد: «تاریخ، ردگیری توحش در تمدن و فرهنگ است، نوشته‌های ژرژ باتای یکی از نقاط مرجع برای این فعالیت فکری است.» با این‌حال، مقاله‌های بعدی این کتاب به قلم باتای نیست. گرچه، «ساختار روان‌شناختی آرمان‌شهر» نوشته‌ی فرد باتینگ و اسکات ویلسن به اندیشه‌های او نقب می‌زند تا بتواند به تحلیلی همه‌جانبه از پیکربندی فاشیسم دست‌ یابد. تحلیلی که لیبرالیسم و دموکراسی غرب را ماهیتا  جدا از فاشیسم نمی‌بیند و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که آن‌چه در نازیسم اتفاق افتاده «به شکلی وحشت‌بار ذات دنیای غرب را آشکار ساخت.»

این مقاله از رفتار انسان با مدفوع خود، یا به بیانی طرد مازاد آغاز می‌کند و در ادامه از شکل دستشویی‌های آلمانی، فرانسوی و انگلیسی و تفاوت این سه در برخورد با مدفوع نتیجه می‌گیرد که این جوامع چه ویژگی‌های جامعه‌شناختی دارند. سپس و در ادامه به این بیان می‌رسد که برخورد نازیسم با یهودی‌ها، برخورد با گروه یا عقیده‌ای خاص نبود. بلکه در آن ساختار یهود، «چیز» بود. مازادی که هر نوع نظام فاشیستی برای همگن شدن، یک‌دست شدن به آن نیاز دارد. اساسا جامعه برای شکل گرفتن به مازاد احتیاج دارد، به «چیزی» ناهمگن برای طرد کردن؛ دفع کردنی برای همگن شدن. و البته رفتار نازیسم با آن «چیز» برملا کننده‌ی ماهیت آن بوده.

در ادامه‌ی این مقاله به دوران لیبرال دموکراسی غربی می‌رسیم که همان‌طور که گفته شد، بر همان اصولی که فاشیسم حول آن شکل گرفت حرکت می‌کند.: « ژیژک تاکید می‌ورزد که دموکراسی لیبرالی، با توجه به استیلای جهانی‌اش، نمی‌تواند کلی شود، زیرا تعارضات درونی آن منجر به تقسیمی می‌شود که از طریق آن پرسشی روی می‌نماید: چه کسی باید از آن کنار گذاشته یا استثنا شود، آن هم از طریق تفکیک جهان‌ها، طبقات و فرهنگ‌ها» یا «شما پولتان را می‌دهید و انتخاب‌تان را می‌کنید. پول ندارد، انتخاب هم ندارید.»

بخش دوم «نشانه‌های شر» اگرچه ارتباطی مستقیم و مشخص با بخش اول ندارد، ولی باز هم به مسئله‌ی شر می‌پردازد و این‌بار آن را در پیکربندی «هیولا» پی می‌گیرد. 

منتشر شده در ماهنامه اندیشه پویا

سرپیچی

 کافکا: به سوی ادبیات اقلیت
نوشته‌ی ژیل دلوز-فلیکس گتاری
ترجمه‌ی حسین نمکین
نشر بیدگل

 داوود آتش بیک

"کسی که تا به حال موقع خواندن کافکا به صدای بلند نخندیده است، کافکا را نخوانده است." این کافکایی‌ست که دلوز و گتاری به تصویر کشیده‌اند. کافکایی که جهانی فاصله دارد با نویسنده‌ای که ما به واسطه‌ی صادق هدایت شناخته‌ایم و بعد، به مدد نقدهای روان‌شناختی، فلسفی و بعضا حتی مذهبی تفسیرش کرده‌ایم. نقدهایی که اغلب از او نویسنده‌ای کنج عزلت گزیده، کنار کشیده و پوچ به تصویر کشیده‌اند؛ نویسنده‌ای که همچون حشره‌ای در تار عنکبوت سیستمی پیچیده و مبهم گیر افتاده و امیدی به آینده ندارد، نویسنده‌ای که ماکس برود در تفسیر آثارش به "الهیات غیبت" می‌رسد. تمامی این تفاسیر، اساسا فرق می‌کنند با کافکا  دلوز-گتاری؛ کافکایی که به زعم آن‌ها از نوک پا تا فرق سر یک نویسنده‌ی سیاسی است: "این فکر که پناه آوردن کافکا به ادبیات، از سر نوعی فقدان، ضعف و بی‌توانی در برابر زندگی است، چیز بسیار رقت انگیز و قناسی است. ریزوم، نقب بله، اما برج عاج هرگز. خط گریز بله، اما پناه جستن هرگز."


دلوز و گتاری، "کافکا: به سوی ادبیات اقلیت" را در سال 1975 نوشته‌اند؛ درست در حد فاصل انتشار مهم‌ترین آثارشان یعنی "آنتی ادیپ" و "هزار فلات". در واقع "کافکا" پروژه‌ای‌ست برای آن دو تا بتوانند مفاهیم اصلی این دو کتاب را به بوته‌ی آزمایش بگذارند. در همان نخستین سطور "کافکا" می‌خوانیم: " چطور می‌شود به جهان کافکا وارد شد؟ این جهان یک ریزوم است." ریزوم، از کلیدی‌ترین مفاهیم "هزار فلات" است. واژه‌ای که در علم گیاه‌شناسی به معنای ساقه‌های زیرزمینی است که برخلاف ساقه‌‌ و تنه‌ی اصلی گیاه، افقی رشد می‌کند. اگر ریزوم را از گیاه جدا کنیم و دوباره بکاریم، می‌تواند رشد کند و تبدیل به گیاهی مستقل شود. ریشه‌ی ریزوم را هرگز نمی‌توان پیدا کرد. این مفهوم در تقابل با اندیشه‌ی درختی قرار می‌گیرد. اندیشه‌ای که از ریشه آغاز می‌کند،  عمودی رشد می‌کند، به ساقه می‌رسد و برگ می‌دهد؛ فرایندی که از پیش مشخص است؛ فرایندی که همواره از ریشه آغاز می‌کند. سلسله‌مراتبی است. اندیشه‌‌ی ریزومی اما، در پی نقب زدن است. راه و روش‌های طی شده را برنمی‌تابد؛ با این نگاه، مسخ شدن، حیوان شدن، دیگر نمی‌تواند استعاره و نماد باشد، بلکه نقب است، راه گریز است.

دلوز-گتاری در فصل دوم "کافکا" تحت عنوان "ادیپ اغراق شده" درباره‌ی مسخ می‌نویسند: "قاضی‌ها، ماموران عالی‌رتبه، بوروکرات‌ها و غیره جانشین‌های پدر نیستد. این پدر است که فشرده‌‌ای از همه‌ی این نیروهایی است که به آن‌ها تسلیم می‌شود و سعی می‌کند پسرش را نیز وادارد به آن‌ها تسلیم شود." دلوز-گتاری نقدهایی جدی به روان‌کاوی فرویدی دارند. معتقدند تفکری که عقده‌ی ادیپ را برای تمامی انسان‌ها، گریزناپذیر و طبیعی بداند سرکوب‌گر است. با همین نگاه خوانشی نو از مسخ و رابطه‌ی مثلثی حاکم بر داستان به دست می‌دهند. در ادامه از مسخ‌ شدن، حیوان شدن، سوسک شدن دفاع می‌کنند و آن‌را خلاقیت "ماشین میل‌ورز" کافکا می‌دانند. نقبی برای گریز از مثلث ادیپی، از روابط سلسله‌مراتبی. گریزی که به مراتب قابل قبول‌تر، از سرخم کردن، قضاوت شدن و قضاوت کردن است.

"کافکا" اما، به بسط مفاهیم آن دو کتاب بسنده نمی‌کند و اصطلاحی تازه را وارد ادبیات می‌کند: "ادبیات اقلیت، ادبیات یک اقلیت نیست؛ کاری‌ست که یک اقلیت در دل یک زبان اکثریت انجام می‌دهد" کاری‌ست که کافکا با آلمانی پراگ می‌کند. کافکا کاری می‌کند که آلمانی پراگ، زوزه بکشد؛ او زبان را به ضجه زدن، عوعو کردن وا می‌دارد. از زبان مسلط، با تمامی قواعد و مرزهایش، قلمروزدایی می‌کند؛ از بازنمایی صرف دست می‌کشد. از نظم پذیرفته شده سرپیچی و انقلابی در زبان به پا می‌کند. این اولین و مهم‌ترین ویژگی ادبیات اقلیت است.

از دیگر ویژگی‌های ادبیات اقلیت این است که تماما سیاسی است. مسائل فردی بی‌واسطه به سیاست مرتبط می‌شوند. و این برخلاف ادبیات‌های بزرگ است؛ ادبیاتی که اغلب به نقل ماجرایی کاملا فردی می‌پردازد که آن شخص، حداکثر به اشخاص دیگر متصل است و ماجرا در همان حد باقی می‌ماند. اگر خبری از اتفاقی سیاسی یا اجتماعی هم در آن مطرح باشد، صرفا بستری‌ست برای روایت داستانی فردی. مرزها حفظ می‌شود. کافکا ولی، این مرز را بر می‌دارد. مسئله‌ی فرد را به سیاست پیوند می‌زند. اگر از ادیپ می‌نویسد، اگر از رابطه‌ی پدر و پسر می‌گوید، آن را بی‌واسطه مرتبط می‌کند با تمامی قدرت‌های متکی بر روابط سلسله‌مراتبی و سرکوب‌گر و سوسک شدن زامزا را، به عنوان راه‌کاری کاملا سیاسی برای گریز از دست "ماشین‌های سرکوب‌گر" مطرح می‌کند. راه‌کاری که ماشین سرکوب‌گر را به طور کل، از کار می‌اندازد؛ چرا که از فهمش عاجز است و نمی‌داند باید در برابر این مسخ شدگی، این نقب، چه واکنشی از خود نشان دهد.

روز داروساز

تو داروخانه داشتم برای دختری درباره‌ی راه‌های درمان لک‌و‌پیس‌های صورت و انواع روشن‌کننده‌ها و ضدآفتاب‌ها صحبت می‌کردم که مردی پرید وسط‌ حرفم و برای دختر کوچک‌ش راجع به طعم‌های مختلف برق لب پرسید. رفتم تو ویترین را نگاه کردم. متوجه طعم‌ها نشدم و از فروشنده‌ی بخش آرایشی بهداشتی که رفته بود دستشویی خواستم زودتر کارش را تمام کند و بیاید جواب مشتری را بدهد. به مرد گفتم این‌ها انواع برق لب است ولی من راجع به طعم‌ها اطلاعی ندارم و خواستم که منتظر بماند و دوباره برگشتم سراغ دخترک. 
مرده سری تکان داد و به دخترش گفت اشکالی ندارد. اشکالی نداره دخترم، از یه‌جای دیگه واست می‌خرم. از حالت چهره‌اش و حرف‌های دم‌گوشی‌اش با دخترش و این‌که راهش را دارد می‌گیرد که برود متوجه شدم که خیال کرده من او را از سرم باز کردم تا برگردم و با دختره لاس بزنم. 
امروز روز داروساز است. داروساز تنها دکتری است که بیمار می‌تواند بدون پرداخت ویزیت با او مشورت و صحبت کند. داروساز، تنها دکتری‌ست که بی‌منت تمام اطلاعاتش را در رابطه با هرمساله‌ای در اختیار بیمار قرار می‌دهد. اطلاعاتی که در اغلب موارد، از دانسته‌های یک پزشک عمومی دقیق‌تر و بیشتر است. داروساز تنها دکتری‌ است که بدون دریافت ویزیت ده یا بیست هزارتومانی، به خواست بیمار، آزمایش خونش را می‌خواند و برایش تفسیر می‌کند. در عوض، داروساز تنها دکتری‌ست که باید بابت دریافت هزار‌وپانصد تومان حق فنی هر نسخه، به همه جواب پس بدهد. خیلی از مراجعین او را متهم به گران‌گیری، سرگردنه‌ ایستادن و... می‌کنند. داروساز تنها دکتری‌ست که بابت دریافت ناچیزترین پول‌ها باید با بیمار چانه بزند. بحث کند. توهین و فحش و ناسزا بشنود. داروساز، تنها دکتری است که سرش غر می‌زنند، چرا که نتوانسته خط بدی را بخواند و از بیمار خواسته که نسخه را جای دیگری ببرد که به خط آن پزشک آشناتر باشد؛ داروساز، تنها دکتری است که هشتاد درصد وقتش، نه به امر پزشکی، که به توضیح چرایی گران بودن فلان دارو یا افزایش قیمت‌ها برای مشتری‌ها می‌گذرد. چیزی که از ایده‌آل او، خواست او و حتا توان او خارج است.
با همه‌ی این‌ها، خوب یا بد، امروز روز داروساز است.

آنتونن آرتو


"خودم را تسلیم تبی از رویاها کرده‌ام تا بتوانم قوانین تازه‌ای پیدا کنم."
"می‌خواهم کتابی بنویسم که همه را دیوانه کند..."
آنتونن آرتو، نظریه‌ای دارد درباره‌ی ارتباط میان تئاتر و طاعون و بر همین اساس، قرار بوده در دانشگاه سوربن سخن‌رانی کند. حضار همه نشسته بودند و منتظر بودند تا آرتو بیاید و برایشان از تئاتر و طاعون و نظریه‌اش بگوید. وقتی آمده، همه جا خورده‌اند؛ آرتو، از سرتاپا می‌لرزیده، انگشت‌های دستش منقبض شده بوده و به سختی باز و بسته می‌شده ، چشمان‌ش کج شده بوده و عرق و لرز و ترس از چهره‌اش می‌باریده. پچ‌پچه‌ها راه افتاده؛ بعد همه زده‌اند زیر خنده که آرتو شروع کرده به ضجه کشیدن و هذیان گفتن. بعد فریاد کشیده و میان همین فریادها، حضار با اعتراض و ناراحتی و تعجب، از جایشان بلند شده‌اند و رفته‌اند. بعد آرتو گفته: « همیشه می‌خواهند چیزهایی معمولی بشنوند. یک سخنرانی درباره تئاتر و طاعون. من اما می‌خواهم به طور تجربی و عملی طاعون و نکبت را نشان دهم. آنان خواهند ترسید، بیدار خواهند شد. می‌خواهم بیدارشان کنم، نمی‌دانند یا درک نمی‌کنند که مرده‌اند. مطلقاً مرده‌اند، کور و کر. این همان جان کندنی است که من نمایشگر آن هستم.»

پرونده‌ای برای رمان گلف روی باروت

ما در سایت ادبیات ما برای رمان گلف روی باروت پرونده‌ای در آورده‌ایم. من هم در رابطه با همین رمان یادداشتی نوشته‌ام که می‌توانید به این‌جا بروید و بخوانید.

سلیویا پلات


زنی که در این عکس می‌بینید، در سی‌ویک سالگی خودکشی کرده. سرش را داخل اون گذاشته، دستگیره‌ی گاز را پیچانده و خودش را با مونوکسید کربن کشته. به چهره‌ش دقت کنید؟ به شادی پنهان در پشت خطوط صورتش. به او می‌آید که در سی‌ویک سالگی خودکشی کرده باشد؟

سیلویا پلات، بعد از مرگش، تبدیل به یک مفهوم شد؛ زنی که در ترکیب زندگی شخصی‌ش با زیست هنرمندانه دچار مشکل می‌شود. زنی که احساسات جنون آمیزش، درست همان ابزارهای لازم برای نوشتن، زندگی‌ش را تبدیل به جهنم می‌کند.

سیلویا پلات عاشق با تد هیوز شاعر ازدواج می‌کند. می‌گویند روزی که تد برای اولین بار او را بوسیده، سیلویا در پاسخ گونه‌ش را گاز گرفته. ولی همین سیلویا عاشق، در صبح یکی از روزهای زندگی مشترکش در دفترچه خاطراتش از عشق و همراهی همسرش می‌نویسد و در شب همان روز، بعد از اختلاف نظر و دعوایی کوچک از تنهایی و بی‌کسی‌ش.

سیلویا پلات مچ تد را می‌گیرد؛ ازدواجشان شکست می‌خورد. سیلویا به همراه دو فرزندش، در مکانی دور افتاده، به زندگی‌ش ادامه می‌دهد ولی، افسردگی یقه‌ی او را بدجوری می‌چسبد. او پیش‌تر در بیست‌ویک سالگی، با قرص‌های خواب مادرش خودکشی کرده بود و در ادامه‌، شش ماه در تیمارستان شوک‌درمانی شده بود. این‌بار اما، موفق می‌شود. او برای آن‌که دو فرزندش آسیبی نبینند، صورت‌شان را با حوله‌های خیس می‌پوشاند. تا احیانا، گاز منتشر شده‌ی کربن، آن‌ها را خفه نکند.

گاز کربن پسر سیلویا پلات را نمی‌کشد. تد هیوز، برای نجات بچه‌ها مانع از انتشار برخی از نوشته‌های پلات می‌شود. با تمام این‌ها، نیکلاس پلات، پسر سیلویا پلات درست چهل سال بعد، خودش را حلق‌آویز می‌کند. و این، نتیجه‌ی تلاش‌ انسانی‌ بود که می‌کوشید زیست هنرمندانه را با زندگی ساده‌ش تلفیق کند. 

این یادداشت در تازه‌ترین شماره‌ی اندیشه‌ی پویا به چاپ رسیده

مخمصه
نگاهی به فیلم نیم ساعت پس از نیمه‌شب
ساخته‌‌ی کاترین بیگلو

داوود آتش‌بیک

 

 اسامه بن لادن توسط نیروهای امریکایی طی عملیاتی در حومه‌ی اسلام‌آباد به قتل رسید. بالافاصله  بعد از این اتفاق، تمام خبرگزاری‌ها، این عملیات را با جزئیات کامل مخابره کردند. فیلم نیم‌ساعت پس از نیمه‌شب روی همین موضوع دست گذاشته است؛ بنابراین از همان ابتدا، پایان فیلم برای همه مشخص است و همین کار کارگردان فیلم، کاترین بیگلو  و فیلم‌نامه نویس، مارک بوال را به شدت سخت کرده. چرا که برای روایت این ماجرا باید دنبال بهانه‌های بیشتری باشند. بیگلو باید بتواند بیننده‌ای را تا به آخرین ثانیه پای فیلم بنشاند که از قبل ماجرای فیلم را به طور کلی می‌داند و تنها از برخی جزئیات با خبر نیست.
در همان نخستین ثانیه‌ها، روی صفحه حک می‌شود که فیلم بر اساس اطلاعات دسته اولی از اتفاقات واقعی ساخته شده. نیم ساعت پس از نیمه‌شب در ابتدا قرار بوده صرفا فیلمی باشد در رابطه با سلسله‌ جست‌وجوهایی که برای یافتن بن‌لادن صورت می‌گیرد. ولی درست در میانه‌های مراحل پیش ساخت آن، خبر به قتل رسیدن بن‌لادن پخش می‌شود و پایان فیلم و اساسا فیلم‌نامه، به ناچار تغییر می‌کند.
کاترین بیگلو در مصاحبه‌هایش تاکید کرده که اسامی تغییر کرده‌اند تا اشخاص قابل شناسایی نباشند، ولی همه‌ی اتفاقات و اغلب شخصیت‌ها، ما به ازای بیرونی دارند. بنابراین در این فیلم، جزئیات حائز اهمیت بیشتری می‌شود چرا که، ادعای حقیقی بودن دارند. کاترین بیگلو در ادامه‌ی همان مصاحبه تاکید کرده که این فیلم، یک درام مستند است. یعنی، اگرچه بر اساس حقایق ساخته شده، ولی به علت ماهیت درام آن، بخش‌هایی پررنگ، و قسمت‌هایی را به عمد کم‌رنگ کرده. حال، سوالی که پیش می‌آید این است که فیلم، روی چه جزئیاتی دست گذاشته و به نظر کاترین بیگلو و فیلم نیم ساعت پس از نیمه‌شب، چه جزئیاتی در پروسه‌ی یافتن اسامه بن‌لادن بیشتر قابل توجه بوده.



شکنجه

« نمی‌تونم نفس بکشم. این وضعیت تمرینیه یا واقعیه؟ کسی قراره بیاد این بالا برای کمک؟ هنوز زنده‌ام ولی دیگه نمی‌تونم نفس بکشم. من می‌میمیرم نه؟ آره فکر کنم دارم می‌میرم. دارم می‌م%:8.9D8�م. خیلی گرمه. دارم می‌سوزم... »
این‌ها را زنی می‌گوید که در مرکز تجارت جهانی گیر افتاده و دارد در اثر آتش‌سوزی ناشی از برخورد هواپیما با برج‌های دو قلو، می‌سوزد. فیلم با همین جملات آغاز می‌شود؛ روی صفحه‌ای مطلقا سیاه جملات درهم ریخته و اضطراب آوری را می‌شنویم از آدم‌های بیگناهی که در فاجعه‌ی یازدهم سپتامبر گیر افتاده‌اند، ضجه می‌زنند و به سختی جان می‌دهند. بالافاصه بعد از این صفحه‌ی سیاه، سکانس شکنجه‌ی یکی از اعضای القاعده آغاز می‌شود.
شروع فیلم به نظر دراماتیک می‌رسد. شاید حتا این‌طور احساس شود که کاترین بیگلو سعی کرده با تحت تاثیر قرار دادن بیننده، او را وادار کند تا باقی فیلم را دنبال کند. ولی در واقع این شروع، تداعی بخش ساختار روایی کل فیلم است. ساختاری که بر اساس آن، شکنجه اغلب توجیه می‌شود. پخش صحنه‌ها‌ی مربوط به شکنجه‌ی یکی از اعضای القاعده آن‌هم بالافاصله بعد از شنیدن صدای زن بی‌گناهی که دارد در میان شراره‌های آتش‌ یازدهم سپتامبر می‌سوزد، شکنجه را به لحاظ حسی و حتا اخلاقی توجیه پذیر می‌کند.
نباید فراموش کنیم که بخش مهمی از فیلم به زوم کردن روی همین شکنجه‌ها اختصاص دارد و تقریبا انواع شکنجه‌ها، به تفضیل و با جزئیات کامل به نمایش در می‌آیند. سکانس‌های مربوط به شکنجه گاه بقدری طولانی می‌شوند که این سوال پیش می‌آید که آیا واقعا لازم است که با چنین دقتی به نمایش گذاشته شوند؟ ولی با وجود تمام این جزئیات و زمان طولانی اختصاص داده شده به این سکانس‌ها، کم‌تر پیش می‌آید که اسباب دل‌سوزی و یا حتا رنجش مخاطب را فراهم آورند. چرا که چینش سکانس‌ها، به گونه‌ای‌ست تا شکنجه‌ها اغلب بالافاصله قبل یا بعد از سکانس مربوط به ترورها و قتل‌ عام‌ مردم بی‌گناه قرار گیرند.
برای نمونه، بعد از به پایان رسیدن یکی از انواع شکنجه‌ها بالافاصله سکانس کشتار غربی‌ها در هتلی در عربستان صعودی آغاز می‌شود. حمله‌ای که در طی آن هیچ مسلمانی کشته نمی‌شود و تنها غربی‌های حاضر در آن هتل بی‌رحمانه، به رگبار بسته می‌شوند. در واقع، کاترین بیگلو تلاش می‌کند با نمایش خشونت بی حد و حصر اعمال شده‌ از طرف اعضای القاعده علیه غربی‌ها، شکنجه را به لحاظ حسی برای مخاطبانش توجیه پذیر کند.
می‌توان این ساختار را این‌طور خلاصه کرد که صحنه‌ها‌ی مربوط به شکنجه‌ی زندانی‌ها ختم می‌شود به یک فاجعه‌ی بزرگ انسانی و گاه برعکس، یک فاجعه‌ی انسانی بالافاصله کات می‌خورد به سکانس شکنجه‌ی زندانی‌ها. مثلا و در ادامه، پس از یک سلسله بازجویی‌ها و شکنجه‌هایی که برای یافتن ابواحمد ( از نزدیکان اسامه بن‌لادن)، صورت می‌گیرد بی‌مقدمه می‌رسیم به بمب‌گذاری در لندن و کشته و مجروح شدن آدم‌های بیگناهی که هیچ ربطی به این درگیری‌ها ندارند.
این کات‌ها، و این لابه‌لای هم بودن صحنه‌های مربوط به  شکنجه‌ها و حملات تروریستی القاعده، باعث می‌شود تا بیننده، نگاهش به ماهیت شکنجه، عوض شود. نگاهی که اساسا فرق دارد با برداشت‌های رایج از این پدیده. برداشت‌های راج، اغلب تک‌بعدی‌ست و سعی می‌کند آن‌را فرو بکاهد به صرفا یک حرکت ضد انسانی و غیراخلاقی. حرکتی که بد است و اصلا فرقی نمی‌کند که به چه منظوری و علیه چه کسانی اعمال می‌شود. اما در این نگاه نو، شکنجه، وسیله‌ای‌ست قابل قبول برای حفظ امنیت و کرامت انسانی. ابزاری که اگر نبود، امریکا هرگز نمی‌توانست رد بن‌لادن را بزند و شاید او هنوز، در جایی در پاکستان به حیات خود ادامه می‌داد و می‌توانست هزاران انسان بی‌گناه دیگر را هم به کام مرگ بفرستد.
این شکل از تدوین حتا به اوباما هم رحم نمی‌کند و اولین تصویری که از او ( در قاب تلویزیون ) به نمایش در می‌آید مساوی‌ست با سخت و پیچیده‌تر شدن کار مامورین جاسوسی امریکا. اوباما، برخلاف آن‌چه که در روایت‌ها و خبرگزاری‌های رسمی آمده بود، در  سلسله عملیاتی که منجر به یافتن و به قتل رساندن اسامه بن‌لادن می‌شود حضوری کاملا غیر مستقیم دارد؛ دیدار با نماینده‌ی شخصی اوباما هم در نهایت منجر به وقفه افتادن در روند به قتل رساندن بن‌لادن می‌شود. و البته، طعنه‌ی مامورین سی آی ای به تصمیم‌های اوباما در رابطه با توقف شکنجه‌ها، قابل توجه است.

 

 مامورین مخفی


« هر کی که توی این عملیات بوده رو دود می‌کنم و به هوا می‌فرستم، و در نهایت، بن‌لادن رو میکشم.»
این‌ها را مایا (با بازی جسیکا چستین) می‌گوید. دوست مایا، به یکی از اعضای القاعده اعتماد می‌کند و نتیجه‌ی این اعتماد و دوستی متاسفانه خوشایند نیست؛ طی عملیاتی انتحاری دوست مایا به قتل می‌رسد.
مایا شخصیت اصلی فیلم است؛ زنی که در نهایت می‌تواند محل استقرار اسامه بن‌لادن را بیابد و نظاره‌گر عملیات مقتدرانه‌ی ارتش امریکا در سکانس پایانی فیلم باشد.عملیاتی کم‌نقص که منجر به کشته شدن اسامه بن‌لادن می‌شود.
 او یک مامور مخفی است و شاید همین باعث می‌شود که ماهیتا برای بیننده مبهم و ناشناخته بماند. یک‌بار او، وقتی در رستورانی نشسته، در پاسخ به فضولی‌های یکی از دوستانش می‌گوید که هیچ دوستی ندارد، نامزدی ندارد و تنهای تنهاست. و حتا بعدتر، در پاسخ به سوالی در رابطه با انگیزه‌های شخصی‌ش، به نماینده‌ی ریاست جمهوری می‌گوید که پاسخ این سوال، محرمانه‌ است. از گذشته‌ی او و این‌‌که چه انگیزه‌هایی دارد، چیزی نمی‌دانیم. تنها چیزی که ما در رابطه با او می‌دانیم، مربوط به حال اوست. زنی شجاع، که می‌تواند شکنجه‌ها را با زیرکی و هوشش‌ ترکیب کند و اعترافات سازنده‌ای از زندانیان بگیرد. به ماهیت زن بودنش، صبورتر، با حوصله‌تر و بادقت‌تر باشد و همین باعث ‌شود که نسبت به همکاران مردش، موفق‌تر باشد و با سرعت بیشتری پیش برود. ولی با وجود همین موفقیت‌ها و پیشرفت‌هایش در کار، به علت تغییر سیاست‌های کلان، و استقرار دولت اوباما، مخالفت‌ها با تیم او بیشتر می‌شود. به گونه‌ای که او مجبور می‌شود در دو جبهه بجنگد؛ کسانی که در اداره با سلسله جست‌و‌جوهای او چندان موافق نیستند، و البته، اعضای القاعده که مدام از چنگ او در می‌روند.
ولی این تمام چیزی‌ست که ما در رابطه با مایا می‌دانیم. فیلم، به هیچ‌وجه وارد جزئیات شخصیت‌ها نمی‌شود. نه‌تنها مایا، که تقریبا هیچ‌یک از اعضای تیم‌های جاسوسی امریکا، شخصیت پردازی نمی‌شوند. از جزئیات زندگی‌شان، اطلاعات دقیقی داده نمی‌شود و روی ویژگی‌ها و ضعف‌های شخصی‌شان، دست گذاشته نمی‌شود. شاید از زندگی خصوصی مایا تنها این‌ را می‌دانیم که شب‌ها توی تاریکی و تنهایی، فست‌فود می‌خورد و بعد هم بالافاصله می‌خوابد تا برای ادامه‌ی ماموریتش در روز بعد، آماده باشد. ماشین ضد گلوله دارد و یک نگهبان شخصی که از او محافظت می‌کند. باقی روز را روی پرونده‌اش کار می‌کند. از دیدن چندباره‌ی صحنه‌های مربوط به شکنجه‌ها تحت تاثیر قرار نمی‌گیرد و هیچ چیز جز یافتن اسامه بن لادن برایش اهمیت ندارد. همین‌ها. و نه هیچ‌ چیز دیگری. تلاش دوربین روی دستی که قالبا با او همراه است هم در نزدیک و قابل لمس کردن این شخصیت چندان موفق نیست. لرزش‌ها و تکان‌های دوربین تنها به فیلم ظاهر مستند گونه می‌دهند و البته گاه این را تداعی می‌کند که شاید، راوی همان مایا ست.
نیم‌ ساعت پس از نیمه‌شب، نه‌تنها شخصیت پردازی، که پلات پررنگی هم ندارد. تمام چیزی که ما در این فیلم می‌بینیم جست‌وجوی مایا برای یافتن بن‌لادن است و ادعای او مبنی براینکه بالاخره او را پیدا می‌کند. و بعد، پافشاری‌ش مبنی بر این‌که می‌داند که او کجاست. می‌گوید که می‌داند که کجاست، بی‌آن‌که مدرک قابل قبولی داشته باشد و اتفاقا حدسش هم درست از آب در می‌آید. این تمام داستان فیلم است. این‌که پایه و اساس حدس‌های درست او از کجاست، و این پافشاری او برای پیش بردن این پرونده دقیقا از کجا نشات می‌گیرد تا به پایان فیلم نامشخص باقی می‌ماند.

 ما نمی‌دانیم که مایا از کجا آمده. و در انتها، وقتی که ماموریتش به پایان می‌رسد هم مشخص نمی‌شود که حالا دارد به کجا می‌رود. ماموری، با گذشته و آینده‌ای نامشخص، که می‌آید و پرونده را به انتها می‌رساند و غیبش می‌زند. و شاید ماهیت مامورین سی آی ای هم چیزی جز این نباشد. 

این یادداشت در تازه‌ترین شماره‌ی تجربه به چاپ رسیده

عادت می‌کنیم
نگاهی به این‌جا، نرسیده به پل نوشته آنیتا یارمحمدی
داوود آتش‌بیک

 

سه ستاره


 در این سال‌ها نویسندگان کتاب اولی بسیاری بوده‌اند که یک رمان، یک مجموعه داستان چاپ کرده‌اند و بعد هم غیبشان زده. یا قید نویسندگی را به کلی زده‌اند، یا این‌که دیگر اثری قابل تامل برای عرضه نداشته‌اند. دلیلش هم ساده‌ است؛ خلاقیت‌های لحظه‌ای! یک ایده‌ی ناب به ذهنشان خطور کرده و بعد با چاشنی کمی خلاقیت توانسته‌اند اولین اثرشان را منتشر کنند. ولی خب، برای نویسنده ماندن این کافی نیست. برای نویسنده ماندن به بیشتر از خلاقیت‌های آنی باید تکیه کرد؛ و این‌جا، نرسیده به پل نشان می‌دهد که آنیتا یارمحمدی نویسنده‌ای است که نویسنده می‌ماند. او به بیشتر از خلاقیت تکیه کرده که در این یادداشت کوتاه با تورقی بر صفحات کتاب به چندتایشان اشاره می‌کنم.
این‌جا، نرسیده به پل، پلات پررنگی ندارد؛ پر است از خرده روایت‌هایی که چسبیده‌اند به تنه‌ی باریک خط اصلی قصه. در واقع چیزی که در این رمان جای پلات نشسته، شخصیت است. سه شخصیت اصلی قصه، رویا، آیدا و مهتابند که هرسه درگیر روزمرگی‌ها و البته تنش‌های درونی و بیرونی خاص خودشانند. تنش‌های درونی که اقلب شامل رابطه‌‌هایشان می‌شود (رابطه با والدین و روابط عاطفی) و البته تنش‌های بیرونی که معمولا شامل دست و پا زدن‌ برای پول در آوردن و به طور کلی زندگی مستقل در تهران است. رمانی که شخصیت محور باشد، بار سنگینی را برداشته؛ چرا که باید بتواند از پس پرداخت شخصیت‌هایش بر بیاید. نتنها که از تیپ فراتر برود، بلکه هر شخصیتی را متفاوت از دیگری خلق کند. اتفاقی که به خوبی در این رمان افتاده؛ رویا، آیدا و مهتاب، هر کدام زبان خودشان را دارند، لحن خودشان را دارند، کنش‌ها و واکنش‌ها و دغدغه‌هایشان و فکرهایی که توی سرشان مدام چرخ می‌زند، زمین تا آسمان با هم فرق می‌کند و این یعنی ما با سه شخصیت کاملا متفاوت روبه‌رو هستیم و این تفاوت‌ها نه صرفا در کلیات که اتفاقا در جزئیات هم اتفاق افتاده؛ سلیقه‌های غذایی‌شان، جنس موهایشان، انتظاراتشان از جنس مخالف و...
در عین حال، این شخصیت محوری، منجر به سخت‌خوان شدن یا حتا کند شدن خوانش رمان نشده. چرا که آنیتا یارمحمدی، با تسلطش بر جزئیات، توانسته کاری کند که فضای حاکم رمان به شدت برای خواننده نزدیک و قابل لمس شود. به گونه‌ای که خواننده خودش را درون قصه ببیند و احساس کند. و همین باعث شود که نخواهد کتاب را برای لحظه‌ای زمین بگذارد.
در عین حال، همین جزئیات آن‌قدر به جا و به اندازه استفاده شده‌اند که روایت از ریلش خارج نشده. این یعنی نویسنده، می‌دانسته که دقیقا، چه می‌خواهد و دارد چه‌کار می‌کند و بر اجزائ کارش مسلط بوده.
و شاید از همه مهم‌تر، شهری نویسی در این‌جا، نرسیده به پل باشد. خب؛ خیلی وقت است که نویسنده‌ها، نام‌ مکان‌های مختلف شهر را ردیف کرده‌اند در داستان‌هایشان تا مثلا شهری نوشته باشند. تا شهر را در رمانشان آورده باشند. ولی اغلب نتوانستند از پس رسالت شهری نویسی برآیند؛ چرا که روح، مفهوم شهر را نتوانسته‌اند احضار کنند؛ تبدیل کردن شهر به مفهوم. انگار خیابان‌ها صرفا مسیرهایی بوده‌اند که شخصیت‌ها در آن‌ها قدم زده‌اند. راه رفته‌اند و نه بیشتر. در رمان آنیتا یارمحمدی، شهر تا حد زیادی تبدیل به مفهوم شده. مکان‌ها، دارای معنا شده‌اند. مثلا، عنوان رمان دقیقا اشاره‌ دارد به وضعیتی که هر سه شخصیتش در آن به سر می‌برند؛ نرسیده به پل. جایی که انتهای یک خیابان است و هنوز خیابان بعدی، مسیر بعدی، وضعیت بعدی آغاز نشده. و این اتفاق برای تمام مکان‌های نام‌برده شده در رمان افتاده است و هرجا، هرمکان تبدیل به مفهومی منحصر به فرد شده؛ خیابان جمال‌زاده، خارک، تئاتر شهر و...
شخصیت پردازی کم عیب و نقص، تسلط نویسنده بر جزئیات و البته اجزای داستان، شهری نویسی ( شهری نویسی درست و حسابی!) تنها نقاط قوت این رمان نیستند. چیزهای دیگری هم هست که همگی نشان از نویسنده بودن، نویسنده ماندن آنیتا یارمحمدی می‌دهند. رمانی که نقاط ضعفی هم دارد( مثلا پایان بی حساب و کتابش و بی تنشی محض در برخی از فصل‌های مربوط به مهتاب.) ولی با وجود آن‌ها، یقه‌ی خواننده‌اش را محکم می‌چسبد و او را وامی‌دارد که به سادگی از کنار رویدادها نگذرد، تامل کند؛ کلمه‌ها و شخصیت‌ها به آرامی راهشان را در لابیرنت تو در توی تفکرش باز کنند و تا مدت‌ها ذهنش را رها نکنند.

کاندیدای نهایی اصلاح‌طلبان اعلام شد

کاندیدای نهایی اصلاح‌طلبان اعلام شد؛ حسن روحانی.

در انتخابات شرکت می‌کنم و به او رای می‌دهم. 

بریدن سر با اره‌ی چوب بری

یکی از دوستانم بعد از مدت‌ها باهام تماس گرفت. وسط‌های صحبتش گفت فکر می‌کرده که من ازش متنفر بوده‌ام. خنده‌م گرفت. گفت به فلان دلیل و فلان دلیل. گفتم نه، من تا جایی که توی ذهنم هست از دست هیچ‌کس تا این لحظه به این درجه از تنفر و خشم نرسیده‌م. گفتم حالا که فکر می‌کنم، نمی‌توانم بگویم از دست فلانی و فلانی ناراحتم. غمگینم یا حتا به دلم آمده. نه واقعا. من فقط ممکن است از بعضی‌ از آدم‌ها خسته شوم. حتا آن‌قدر خسته که دیگر نخواهم ببینمشان. ولی حتا از آن‌ها هم متنفر نیستم. نه‌تنها متنفر نیستم، بلکه نمی‌توانم بگویم از دستشان گله دارم. نه. 

به هر حال، هر انسانی‌، یک‌جوری‌ است دیگر. ممکن است جورشان جوری باشد که با جور ما جور نشود!!! می‌شود ولشان کرد به امان خدا، یا از دستشان خسته شد. ولی نمی‌شود بهشان ایراد گرفت که چرا شما جور بدی هستید! خب احتمالا از نظر آن‌ها هم من جور بدی هستم!

ولی راستش را بخواهید، برای اولین بار در تمام طول زندگی‌م، فکر می‌کنم از دست آدمی گله‌مندم. فکر می‌کنم، به عمد و با آگاهی کامل در حقم جفا کرده. جفایی که حق من نبوده. جفایی که می‌توانسته نکند. مثل این است که یکی بتواند با پنبه سرتان را ببرد، ولی با اره‌ی چوب‌بری سرتان را ببرد. خب، از دست کسی که سرم را با پنبه بریده باشد هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شوم. چون فکر می‌کنم، به هزار و یک دلیل منافعش در بریدن سر من بوده. قابل درک است؛ آدمی‌زاد باید دنبال منافع شخصی‌ش باشد در نهایت. ولی این‌که اره‌ی چوب‌بری بردارد برای بریدن سر آدم، یعنی که می‌خواهد زجر کشت کند. یعنی دیگر برایش منافع شخصی و ... مهم نیست. برایش به گا رفتن تو مهم است. همین و نه هیچ‌چیز دیگری...

برای اولین بار در تمام زندگی‌م با همچین آدمی سر و کار داشته‌ام.

خواب خودم را می‌بینم

با رد هاشمی، در انتخابات ریاست‌جمهوری شرکت نخواهم کرد.
این روزها خسته‌ام. خسته و ناامیدم. از آدم‌ها. چنگ می‌اندازم به هرچه که می‌توانم، تا خودم را سرپا نگه دارم. بیشتر کار می‌کنم. بیشتر قهوه می‌خورم. بیشتر می‌نویسم. بیشتر فیلم و سریال می‌بینم. شب‌هایی که حالم خوب نیست، می‌روم بیرون و خودم را به پاستا مهمان می‌کنم. صبح‌هایی که غم‌گینم، میزبان دوست عزیز و مهربانی می‌شوم و برای چند ساعت به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم. 
شب‌ها خواب خودم را می‌بینم. اغلب، خواب کودکی‌هایم را. می‌بینم که یک‌‌ساله‌، چهار‌ساله و گاه هشت ساله‌ام. جفتمان می‌دانیم یک نفریم. هی قربون صدقه‌اش می‌روم. او هم هی برایم شیطانی می‌کند. بهش می‌گویم من بزرگی‌های توام. می‌گوید من هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شوم. لپش را گاز می‌گیرم. می‌آید بقلم. گریه‌ام می‌گیرد. بهش می‌گویم دوست دارم همیشه با من باشی. همیشه کنارم باش. گریه می‌کنم. می‌گوید همیشه با توام. نازم می‌کند.
این خواب‌ها حدود دو هفته‌ای هستند که شروع شده‌اند. فکر می‌کنم ناخودآگاهم زیادی دلش برای خودش می‌سوزد. یا شاید دارد به من یادآوری می‌کند که کودک درونم را فراموش کرده‌ام.
خواب‌های عجیبی‌اند.

سفرنامه 1

خاطرات روزانه‌ام را جایی می‌نویسم. توی دفترچه‌ای و گاهی بهشان سر می‌زنم. این یادداشت، مربوط است به روزهایی که در سن‌پترزبورگ بودم. البته با کمی ویرایش:

تازه از پیتزا هات آمده بودیم بیرون و من حسابی محو نورپردازی خیابان نوسکی بودم. این خیابان جادویی‌ست. گیج‌ت می‌کند. خوابت می‌کند. قبلا توی تجربه‌ی مدرنیته خوانده بودم که نور، مهم‌ترین ویژگی این خیابان است. نوری که از ویترین مغازه‌ها به پیاده‌رو می‌ریزد. نوری که از تیربرق‌ها به خیابان می‌پاشد. و معماری عجیبی که باعث می‌شود چشم، تا جایی که می‌تواند ببیند، امتداد خیابان را ببیند. به پرسه‌زنی‌های داستایوفسکی فکر کردم. داستایوفسکی بزرگ که عاشق این خیابان بوده.
توی همین فکرها بودم که فهمیدم گم شده‌ام. انگار از بقیه جدا افتاده بودم. آن‌قدر غرق همین فکرها بوده‌ام که نفهمیدم کی و کجا رفته‌اند. سر گرداندم و دیدم نیستند. هیچ‌کسی که بشناسم نبود. شب بود. نوسکی پر است از کلاب‌های شبانه و آدم‌های غول‌پیکری که جلوی درش ایستاده‌اند. و زن‌ها... زن‌های فوق‌العاده زیبایی که طول خیابان را قدم می‌زنند و احتمالا انتظار کسی را می‌کشند...
زن‌های نوسکی من را یاد شب‌های روشن می‌اندازند. زن‌های اثیری... زیبایی که به انتها می‌رسد. روی پل‌ها ایستاده‌اند و آب‌های روان سن‌پترزبرگ را تماشا می‌کنند و انتظار می‌کشند. انتظار چه کسی‌ را؟ و بعد لابد، راوی شب‌های روشن، داستایوفسکی جوان سر می‌رسد و عاشق یکی از این زن‌های منتظر می‌شود... حالا می‌فهمم که چرا این کشور مهد بزرگ‌ترین نویسنده‌ها بوده.
سراغ یکی از همین زن‌ها می‌روم. زنی، که چشم‌هاش آبی‌ست. قدش از من بلند‌تر است و پالتوی بلند سیاهی تنش کرده. موهای بلند طلایی‌ش را ریخته روی شانه‌هاش. دست‌هاش را تکیه داده روی نرده‌های پل و به آب‌های روان نگاه می‌کند. آب‌های روانی که نور خیابان، طلایی‌ش کرده. برایش می‌گویم که گم‌شده‌ام. انگار نمی‌فهمد که چی می‌گویم. می‌رود با یک دختر دیگری صحبت می‌کند. دختر دوم، کمی تپل است و خنده‌رو. با پوستی شفاف و چشم‌های آبی-خاکستری. می‌آید و می‌گوید آن زن انگلیسی بلد نبوده و از من خواسته ببینم شما چه می‌گویید. گفتم. خندید و گفت دنبالم راه بیافت.
توی راه از من می‌پرسد که از کجا آمده‌ام. می‌گویم. می‌خندد. می‌گوید امیدوارم بهم خوش‌گذشته باشد. می‌گویم عاشق شهرشان شده‌ام. می‌گوید همه عاشق این جا می‌شوند و باز می‌خندد. می‌گویم زیباترین زن‌های جهان در این شهر زندگی می‌کنند. سری به نشان تایید تکان می‌دهد و می‌گوید و البته زشت‌ترین مردهای جهان. می‌خندیم. بعد می‌رسیم به ورودی پاساژی که می‌دانستم بقیه آن‌جان. باران دارد نم‌نم شروع می‌کند به باریدن. جفتمان داشتیم خیس می‌شدیم. دست می‌دهم و تشکر می‌کنم. می‌گوید امیدوار است که مهمان‌نوازهای خوبی بوده باشند. می‌گوید، کاش باز هم به این شهر بیایم. می‌گویم حتما.
حتما... حتما بارها به این‌جا باز خواهم گشت...

چرا قهوه را دوست دارم؟

 خب، من سال‌ها کم‌کاری تیروئید داشتم و نمی‌دانستم. صبح‌ها به سختی از خواب بیدار می‌شدم و به مدرسه می‌رفتم. البته، همه‌ صبح‌ها پدرشان در می‌آید تا از توی رخت‌خوابشان بیرون بیایند و به مدرسه بروند؛ ولی انگار برای من سخت‌تر بود. چرا که این کم‌کاری تیروئید باعث می‌شد که بدن من بیشتر به خواب احتیاج داشته باشد. خسته‌تر باشد. کوفته‌تر باشد. این‌جوری شد که قهوه را کشف کردم.
یعنی در یک صبح برفی، قهوه خوردم و رفتم مدرسه و دیدم از قضا هما روز، ساعت اول چرت نزدم. حدس زدم که اثر قهوه باشد که امروز صبح چرت نمی‌زنم. خب، فرداش هم امتحان کردم. پس فرداش هم و... و این‌جوری بود که قهوه خور شدم. 
قهوه خور شدم ولی قهوه باز نشدم. چون صرفا می‌خوردم تا توی مدرسه کوفته نباشم. چرت نزنم. برایم هم فرق نمی‌کرد چه مدل قهوه‌ای باشد. اغلب ترک درست می‌کردم. گاهی کمی زنجبیل هم می‌ریختم توش.
تو استارباکس استانبول نشسته بودیم و قهوه سفارش داده بودیم. من تو استارباکس‌های باقی کشورها همیشه لاته و از این‌جور سوسول بازی‌ها سفارش می‌دادم. ولی این‌بار گفتم بگذار طعم خود قهوه‌ی استارباکس را بچشیم. سفارش دادیم و برایمان یک لیوان بزرگ!( فکر می‌کنم دست‌کم حاوی 350 سی سی قهوه بود!) برایمان آوردند. خوردم و دیدم اتفاقا برخلاف تصورم و البته، قهوه‌ ترک‌هایی که همیشه خودم درست می‌کردم خیلی هم تلخ نیست. کمی به ترشی می‌زند در کنار آن تلخی. خوردم... خوردم... همه‌اش را خوردم... و ناگهان احساس کردم خوش‌بخت‌ترین آدم روی زمینم.
شاید فکر کنید اغراق می‌کنم، یا چمیدانم، هرچی، ولی باور کنید اغراق نیست. واقعا احساس کردم چقدر خوش‌بختم. چقدر خوشحالم. چقدر زندگی زیباست. چقدر همه چیز خوب است. چقدر خوب که من زنده‌ام و دارم زندگی می‌کنم. و این‌جوری بود که قهوه باز شدم.

حالا هر روز، بعد از خوردن دو فنجان قهوه، دقیقا همین احساس بهم دست می‌دهد؛ زندگی تنها با تلخی قهوه‌‌ شیرین می‌شود.


اگر کمی دکتر باشیم!

 این آدم‌هایی که در دو دنیای کاملا متفاوت زندگی می‌کنند کم کم دو شخصیتی می‌شوند. یکی‌ش هم من البته! گاهی وسط داروخانه حس هنریم‌ گل می‌کند و گاهی برعکس؛ وسط خواندن یا نوشتن یک داستان حس دکتریم!
امشب وسط دیدن سریال بیتس متل حس دکتریم گل کرد.
خب؛ مساله از این قرار است که یکی از شخصیت‌های بیتس متل شیزوفرنی دارد. این را هنوز هرکسی نفهمیده جز مادرش البته. اطرافیان هم اگر کمی شم پزشکی داشته باشند می‌توانند حدس بزنند که این بنده‌ی خدا خیلی نرمال نیست حرکاتش و شاید مشکلاتی داشته باشد. بعد من با خودم فکر کردم که وظیفه‌ی ما در قبال چنین آدم‌هایی چی‌ست؟

چند وقت پیش اتفاقا به طور کاملا اتفاقی با یک شخصیت مرزی روبه‌رو شدم. از یکی دو حرکتش فهمیدم که مرزی است و اگر تحت درمان و مشاوره قرار نگیرد سقوط می‌کند. یکی از بستگانش را کنار کشیدم و قضیه را به او گفتم. گفتم این بابا مرزی‌ است. احتمال دارد که هر لحظه سقوط کند و دچار انواع و اقسام مشکلات روانی شود. تعجب کرد و قول داد که حتما پیگیری می‌کند.

چند روز پیش فهمیدم که آن فامیل درجه یک، قضیه را پی‌گیری نکرده و حالا هم آن شخصیت مرزی به علت شیزوفرنی حاد تحت مداوا قرار گرفته. بعد این سوال برایم پیش آمد که آیا من هم کوتاهی کردم؟ باید بیشتر تاکید می‌کردم؟ بیشتر می‌ترساندمشان؟

اصلا؛ وظیفه‌ی ما در قبال آدم‌هایی که حس می‌کنیم مشکل روانی دارند چی‌ست؟ 

چرا این‌ روزها هیجان‌زده نمی‌شویم؟ 2

جایی خواندم که به زودی اینستاگرام هم فیلتر خواهد شد. جایی که صرفا محلی‌ست برای به اشتراک گذاشتن عکس‌هایی که به صورت روزانه می‌گیریم. وایبر مدت‌هاست که بخاطر همین فیلترینگ لنگ می‌زند. هردوی این‌ها نه مشکل شرعی دارند، نه عرفی و نه حتا سیاسی. تنها علت محدود شدنشان این است که محلیند برای دور هم جمع شدن اعضای طبقه‌ی مدرن شهری.
دسترسی به سایت‌ها محدود شده به شدت. مجله‌های تجربه، مهرنامه و آسمان با تذکرهای جدی روبه‌رو شده‌اند و احتمالا تا مدتی منتشر نخواهند شد. انتشارات چشمه معلق شده. و همه‌ی این‌ها محلی بودند برای دور هم جمع شدن تحصیل‌کرده‌ها و اهالی فرهنگ و مطالعه.
خب؛ وقتی کسی مثل من، تمام وقت‌هایی که سر کار نیست را به همین چیزها می‌پردازد(عکاسی، خواندن، نوشتن) حالا به طور ناگهانی علائقش محدود می‌شود، جای خالی کارهایی که دوست داشته را باید با چی پر کند؟ قطعا به صورت خلائی باقی خواهد ماند. 
و این فقط محدود به آدم‌های شبیه به من هم نیست. کسانی که به فکر مهاجرت بوده‌اند هم حالا بخش مهمی‌شان نمی‌توانند بروند. چرا که با مشکلات جدی مالی، ارزی و حتا ویزا مواجه خواهند شد. اهالی علم و دانشگاهی‌ها، برای بدست آوردن ساده‌ترین مقاله‌ها، مواد اولیه‌ی تحقیقاتی و حتا دست‌گاه‌ها، با سختی‌های بسیاری مواجه خواهند شد. 
اهالی بساز و بفروش هم بخاطر رکود بازار نمی‌توانند مثل سابق کاسبی کنند و لذت ببرند. خانم‌های خانه‌دار بخاطر بالارفتن قیمت دلار و محدود شدن واردات و تحریم‌ها دیگر نمی‌توانند مثل سابق وسایل آشپزخانه‌شان را نو کنند. 

و...

هر روز توی داروخانه با بیماری مواجه می‌شوم که ازم می‌پرسد برای پیدا کردن داروهایش باید چی‌کار کند؟ و خب؛ من نمی‌دانم. یا کسانی که فکر می‌کنند من به عنوان دکتر داروخانه دارم داروهای کم‌یاب را آن پشت‌مشت‌ها نگه می‌دارم که به قیمت بالاتر بفروشم و خب؛ داد و هوار راه می‌اندازند و اعصاب خودشان و من‌را خراب می‌کنند. که قطعا این‌طور نیست. نه تنها من، که هیچ‌ داروسازی این‌کار را نمی‌کند...

فکر می‌کنم تمام این محدودیت‌های ایجاد شده، کاذب است. همانطور که قبلا هم گفته بودم. و افسردگی و محدودیت‌های ما هم همچنین. و این‌ها راه حل دارد... 


These days you don't have to feel

این چند روز؛ حال خوبی نداشته‌ای. فکر کردی که شاید یک‌جای کار اشتباه است. فکر می‌کنی که شاید لازم باشد که کاری کنی. یک تصمیم عجولانه‌ای. یک کار احمقانه‌ای. یک چیزی که این حس و حال را عوض کند. هرچیزی که این کرختی و بی‌حوصلگی را از بین ببرد.
توی خواب تو را می‌بینم. برخلاف این روزها که زیاد حرف نمی‌زنی، در آغوشم می‌گیری، به همان آرامی و لطافت همیشگی، می‌بوسیم، و با یک قیافه‌ای که آشناست، می‌گویی باید صبر کنم. باید صبر کنم...

pills بلک‌فیلد را می‌گذارم توی گوشم. صدا را می‌برم تا آخر. با استیون ویلسون تکرار می‌کنم:

There's a pill for every hour . These days you don't have to feel .

tiptoeing all your fears s and make them disappear

این یادداشت در شماره بهاری تجربه به چاپ رسیده

خاطره بازی

داوود آتش‌بیک

نگاهی به آلبوم خانوادگی نوشته‌ی مجتبا پورمحسن

 

رمان آلبوم خانوادگی نوشته‌ی مجتبا پورمحسن بیانگر سرگذشت خانواده‌ای‌ست از طبقه‌ی متوسط شهری که در سال‌های دهه‌ی شصت روزگار می‌گذرانند. همان‌طور که از عنوان رمان بر می‌آید، هر فصل از این رمان بیانگر عکسی‌ست که نوشته می‌شود؛ تک پسر خانواده که همان راوی‌ست در گفت‌وگو با شخصی که تا به انتهای رمان ناشناخته باقی می‌ماند اعضای خانواده‌اش را با توجه به عکس‌ها معرفی می‌کند که شامل مادری‌ست روان‌پریش، پدری جوش‌کار و خانواده دوست، دو خواهر نه‌چندان خوش‌بخت و خود راوی. گذشته از مرور عکس‌ها و معرفی آدم‌های توی قاب‌ها، به مرور خاطرات، موقعیت‌ها، رفتارها و روابط خانوادگی هم می‌پردازد و از خلال آن سعی می‌کند زندگی در شهرستان را و اوضاع اجتماعی دهه‌ی شصت را بازسازی کند.
استراتژی و چینش عکس‌ها ترتیب زمانی مشخصی ندارد و تاریخ مدام پس و پیش می‌شود. انگار توی این آلبوم خانوادگی به صورت کاملا اتفاقی عکس‌ها چیده شده‌اند و به طبع آن روایت داستانی هم سیر خطی ندارد. برای مثال، فصل آخر رمان مربوط به عکسی‌ست از جشن تولد نه سالگی راوی. در حالی که فصل‌هایی از سال‌های قبل و بعد از نه سالگی راوی هم توی این رمان هست. بنابراین هر فصل از این رمان تقریبا بی‌ارتباط با فصل قبلی و بعدی خود قرار می‌گیرد. رمان آلبوم خانوادگی ماجرایی واحد با تنه‌ای قطور ندارد، بلکه مجموعه‌ای‌ست از خرده روایت‌ها. پر است از داستان‌های فرعی که همگی آن‌ها در کنار هم، یک کل واحد را تشکیل می‌دهند. و در واقع نویسنده و راوی به هیچ‌عنوان سعی نمی‌کنند بین حوادث رمان ربطی بیابند و هر موقعیت را مجزا از موقعیت داستانی دیگر روایت می‌کنند.
فصل‌هایی از رمان ماجرای علاقه‌ی راوی‌یست به دختری به نام ستاره. و این تقریبا تنها اتفاقی‌ست که ردش در فصل‌های بعدی و البته آینده‌ی راوی پیدا می‌شود. وگرنه، برای مثال، اتفاقاتی که در روزهای اول دبستان برای راوی می‌افتد، یا حتا فوت پدرش، روان‌پریشی مادرش، شکست‌های عشقی خواهرش هیچ‌کدام تاثیری آشکار بر سرنوشت راوی ندارند.
پورمحسن در این رمان ماجرای زندگی خانواده‌ای را روایت می‌کند که به واسطه‌ی دوستی‌ها و روابطشان پای‌اشان به زندگی دیگر طبقه‌های اجتماعی هم باز می‌شود و نویسنده با این تمهید سعی می‌کند احساسی را که ثروتمندان و فقرا در دل فرزندان قشر متوسط شکل داده‌اند را بازسازی کند. آلبوم خانوادگی به روایت خاطره‌هایی از دهه‌ی شصت می‌پردازد که برای خود کسانی که در این دوره زیسته‌اند به شدت آشنا و نزدیک به نظر می‌رسد. و کسانی که در سال‌های بعدی به دنیا آمده‌اند را می‌تواند با زندگی در آن دوره بیشتر آشنا کند؛ سختی‌ها و ترس‌های سال‌های جنگ، تب فیلم‌های هندی، تلاش دخترها برای رفتن به دانشگاه، تلویزیون کمدی، حمام کردن در حیاط و...
اگر بپذیریم که رمان‌هایی هم هستند که سعی می‌کنند از شانه‌های شاهکارهای گذشتگان کمک بگیرند و بالا بروند، که شاید بتوانند به کمک ایده‌های ناب آن آثار دست‌آوردهای تازه‌ای داشته باشند و به حوزه‌های ناشناخته‌ای سرک بکشند؛ رمان آلبوم خانوادگی مجتبا پورمحسن بدون شک از شانه‌های شب یک، شب دو بهمن فرسی کمک می‌گیرد. با این تفاوت که در شب یک، شب دو، پیوندی ناگسستنی میان تمام خرده روایت‌ها وجود دارد ولی در آلبوم خانوادگی، انگار صرفا تاکید بر خاطره بازی و احضار روح دهه‌ی شصت مد نظر بوده و نه بیشتر.
نخستین گام پورمحسن در دنیای رمان نویسی، با بهار 63 برداشته شد که آن هم اتفاقا به روایت زندگی طبقه‌ی متوسط شهری می‌پرداخت. آلبوم خانوادگی هم درست مثل بهار 63 اثری‌یست که به خوبی می‌توان در آن علاقه‌ی یک نویسنده‌ی جوان به روایت زندگی طبقه‌ی متوسط  برآمده از دهه‌ی شصت را دید.

لینکلن

پرونده‌ای در آورده‌ایم درباره‌ی فیلم لینکلن و البته خود آبراهام لینکلن در ماه‌نامه‌ی اندیشه‌ی پویا. اگر نقد من را خوانده‌اید لطفا نظر خودتان را برایم بنویسید.


چرا این‌ روزها هیجان‌زده نمی‌شویم؟

نه که یکی دو نفر، از خیلی‌ها شنیدم که این‌ روزها دیگر چیزی هیجان‌زده‌شان نمی‌کند. می‌گویند چیزهایی که قبلا خوشحالشان می‌کرده یا حتا غم‌گینشان، این روزها تاثیر زیادی رویشان ندارد. مثلا، می‌گویند مدت‌هاست که دیگر هیچ فیلمی آن‌قدرها جذبشان نکرده. یا هیچ‌ کتابی، مثل قدیم‌ها رویشان اثر نگذاشته. 
این یکی از علائم افسردگی است. مردم دقیقا به همین خاطر فکر می‌کنند افسرده‌اند. فکر می‌کنند دیگر هیچ‌چیزی نیست که بتواند حال آن‌ها را خوب کند چون واقعا همه چیز را رو به زوال و تباهی می‌بینند. ولی سوالی که من همیشه از خودم و دوستانم پرسیدم در این رابطه این است: اگر همین فردا(برای مثال) فضای سیاسی و فرهنگی کاملا باز شد. تحریم‌ها برداشته شد و زیر نظر مرجع قابل اطمینانی انتخاباتی برگزار شود که رئیس‌جمهور ما هم بتواند در آن بار دیگر شرکت کند، آیا باز هم بی‌تفاوت خواهیم ماند؟ باز هم بی‌حسیم و فکر می‌کنیم برایمان دیگر هیچ‌چیز فرقی نمی‌کند؟ قطعا این‌طور نیست. قطعا در این فضای ایجاد شده با شور شرکت می‌کنیم. برای رئیس‌جمهورمان، که مدت‌هاست دلمان برایش تنگ شده، اشک می‌ریزیم و در اولین سخنرانی رسمی‌ش شرکت خواهیم کرد.
پس؛ این بی‌حسی، این افسردگی، واقعی نیست. کاذب است. چرا که با تغییر شرایط اجتماعی قطعا محو خواهد شد. اگر این افسردگی ریشه‌ای بود، دیگر از سخنرانی رسمی رئیس‌جمهورمان هیجان‌زده نمی‌شدیم به هیچ‌وجه. و دیدن قدم زدن آزادانه‌ی او، برایمان علی‌السویه بود.
به طور کلی، فضای سنگین شکل گرفته، تحت تاثیر وضعیت استثنایی کاذب، به شدت کاذب است. این حجم از افسردگی، این بی‌حسی غیرقابل وصف، این بی‌تفاوتی کاذب، همه تحت تاثیر شرایط کاذبی‌ست که بر اجتماع حاکم شده. جنگ‌های سیاسی کاذب. مذاکره‌های بین‌المللی کاذب. بگیر و ببند‌ها و زندانی کردن‌های کاذب. در واقع، این افسردگی غیرواقعی بخاطر شرایط سختی‌ست که اصلا ریشه‌ای نیست. این شرایط سخت، کاملا سطحی و غیرواقعی‌ست و با تغییر در چند تصمیم و سلیقه، کاملا عوض می‌شود. همه چیز کاذب است. دروغین است.
والتر بنیامین و البته جوجو آگامبن معتقدند وظیفه‌ی ما این است که وضعیت استثنایی کاذب را تبدیل به وضعیت اضطراری واقعی کنیم. و من هم، در رابطه با شرایط فعلی همین فکر را می‌کنم. فکر می‌کنم، واقعی کردن شرایط اضطراری فعلی بهترین انتخاب است. 

سقوط...




وقتی با شخصیتی به شدت احساس هم‌ذات پنداری و نزدیکی می‌کنید، دیگر غم و خوشحالی او تبدیل به غم و خوشحالی شما می‌شود. این خاصیت رمان‌های بزرگ و سریال‌های خوش‌ساخت است.
به شخصه با شخصیت ریک، در سریال واکینگ دد خیلی احساس نزدیکی داشته‌ام. شخصی به شدت خانواده دوست، اخلاق‌گرا با شخصیتی به شدت حامی و پشتیبان که رهبری گروه را هم بخاطر هوش و خلاقیتش به عهده می‌گیرد. ولی، بعدها، و در طول سریال متوجه خیانت‌هایی می‌شود. خیانت دوستش، همسرش، و مرگ هردوتای آن‌ها. همین باعث می‌شود که ریک، به لحاظ روحی فروبپاشد و تقریبا دچار شیزوفرنی شود...
این اتفاق متاسفانه به شدت قابل فهم است؛ شخصیت‌های اخلاقی، شخصیت‌های محکم، شخصیت‌هایی که یک تنه بار گروهی را به دوش می‌کشند، زودتر خسته می‌شوند و فرومی‌پاشند...

آداب قهوه خوردن 1




برخلاف تصور رایج که قهوه را حتما باید با شوکولات خورد، سایت استارباکس و البته یکی دو سایت قهوه‌ی دیگر، پیشنهاد‌های عجیب و متفاوتی دارند که شخصا از تمامی این گزینه‌ها راضی‌م.
سعی می‌کنم اشاره‌ای سرسری به بعضی‌هایشان داشته باشم.

1- یکی از اصلی‌ترین پیشنهادها برای قهوه‌های دارک، کروسان شوکولاتی‌ است. وقتی برای اولین بار شنیدم که کروسان شوکولاتی را می‌توان کنار قهوه خورد، به شدت جا خوردم. از آن‌جایی که کروسان شکل و شمایل نان را دارد، به نظرم رسید که شبیه همان بیسکوئیت و نوشابه‌ی مسخره‌ی دوران ماقبل دبستان شود. که البته نشد. ترکیب قهوه‌ی دارک با کرواسان شوکولاتی، مخصوصا برای صبحانه فوق‌العاده است.
دیگر پیشنهادها چیزکیک و البته دسر لذیذ تیرامیسو ست.

2- برای قهوه‌ی بلاند یا به قول خودمان سبک، استارباکس میوه پیشنهاد می‌کند. میوه‌هایی نظری توت‌فرنگی و ردبری. همچنین پیشنهاد کرده که می‌توانید قهوه‌ی سبک را به عنوان دسر بعد از شام و خالی بخورید!

3- برای قهوه‌های مدیوم هم، تارت سیب، کارامل سیب، بلوبری تازه، و پودینگ دارچینی پیشنهاد شده! پیشنهاد اصلی خود من، شوکولات ترافل است. برای قهوه‌های مدیوم، این نوع شوکولات، بهترین هم‌نشینی است.


پ.ن: عکس از میز کار خودم، هرشب.

شعری از پل سلان

تو مرگ من بودی
تویی که می‌توانستم داشته باشمت
وقتی که همه چیز از دستم می‌رفت.

پل سلان

ترجمه‌ی داوود آتش‌بیک


در جست‌وجوی زمان از دست رفته - جلد پنجم

حسادت همچنین شیطانی است که نمی‌توان از جسم خویش بیروین کشید و همواره در شکل‌هایی تازه حلول می‌کند. حتی اگر بتوانی همه‌ی این‌ها را نابود کنی و آنی را که دوست می‌داری همیشه نگه داری، باز شیطان به شکل تازه‌ای، این‌بار دردناک‌تر، در می‌آید: عذاب این‌که دلدار را به وفاداری مجبور کرده باشی، عذاب این‌که دوستت نداشته باشد.
میان من و آلبرتین اغلب سکوتی حایل می‌شد که بدون شک ناشی از دلگیری‌هایی بود که به زبان نمی‌آورد چون به نظرش جبران‌ناپذیر می‌آمد. برخی روزها هر اندازه هم که مهربان بود آن حرکات بالبداهه‌ای را نداشت که در بلبک از او زمانی می‌دیدم که می‌گفت: "واقعا که چقدر مهربانید!" و به نظر می‌آمد که همه‌ی دلش را به روی من می‌گشاید، بدون هیچکدام از رنجش‌هایی که اکنون به دل داشت و به زبان نمی‌آورد چون بدون شک به نظرش جبران‌ناپذیر، فراموش ناشدنی، ناگفتنی می‌آمد و با این همه گفته‌هایی احتیاط‌امیز و پر مفهوم یا سکوت‌هایی رخنه‌ناپذیر را میان من و او حایل می‌کرد.

Life of Pi





"?We believe what we see" "...what do you do when you're in the dark"
 Yann Martel,
Life of Pi
خطر لو رفتن داستان فیلم در این یادداشت وجود دارد.

آنگ لی، کارگردان فیلم‌ جنجال برانگیز کوهستان بروک‌بک، روی داستانی دست گذاشته که در نگاه اول به شدت فانتزی و بی‌دردسر به نظر می‌رسد. ولی این صرفا در نگاه اول است.
در ابتدای داستان، نویسنده‌ای به سراغ مردی هندی می‌رود تا سوژه‌ی داستان بعدی‌ش را پیدا کند. به مرد هندی می‌گوید شنیده‌ام تو داستانی برای گفتن داری که باعث می‌شود آدم به خدا ایمان پیدا کند. و مرد هندی می‌گوید بله. و بعد شروع می‌کند به گفتن این‌که چقدر مذهبی‌ست و چقدر به تمامی ادیان مسلط است و البته معتقد.
بعد که شروع می‌کند به تعریف کردن داستانش، ما انتظار داریم که با داستانی عجیب روبه‌رو شویم که سرشار از معجزه و زیبایی باشد و همین باعث شود که به خدا ایمان پیدا کنیم. تقریبا تا پایان داستان هم همه چیز به همین شکل ادامه پیدا می‌کند و ما با داستانی سراسر عجیب و باور نکردی روبه‌روییم. ولی در پایان فیلم چنان ضربه‌ای به بیننده وارد می‌شود که قطعا ایمانش دچار شکی عمیق خواهد شد.
در پایان فیلم، به یک‌باره متوجه می‌شویم که کل داستانی که مرد هندی تعریف می‌کرده، که پر از معجزه و زیبایی بوده، درواقع داستانی بوده نمادین از حقیقتی به شدت تلخ و اتفاقی به شدت ضد انسانی که بر سر مرد هندی آمده. فاجعه‌ای که در آن مرد هندی کشته شدن مادرش را شاهد بوده و همین باعث شده برای هضم و باورش سعی کند به شکلی نمادین در ذهنش بازتولیدش کند.
در پایان، مرد هندی به نویسنده می‌گوید خب، حالا تو کدام داستان را ترجیح می‌دهی؟ داستان اول( همان داستان نمادین) یا داستان دوم؟( داستان تلخ و زننده‌ی واقعی)
نویسنده‌ می‌گوید، داستان اول. و مرد هندی در پاسخ می‌گوید دقیقن همین درمورد خدا هم صدق می‌کند.
در واقع، آنگ لی‌، با بردن بیننده در مسیری غلط و نمایش پایانی کاملن متناقض، سعی می‌کند تناقض وحود خدا با تلخی‌های حقیقت را برجسته کند. و انصافا موفق هم می‌شود.

موسیقی

گاهی فکر می‌کنم که هیچ چیز نمی‌تواند به اندازه‌ی موسیقی حس و حال بعضی از روزهای آدم را نشان دهد. نه ادبیات داستانی و نه شعر، نه سینما و نه نقاشی... هیچ چیز، نمی‌تواند به اندازه‌ی حسی که توی یک موسیقی هست حس آدم را بگوید. ریتم، صدای خواننده و حسی که توی این هم‌نشینی شکل می‌گیرد، حتا اگر به لحاظ زبانی قابل فهم نباشد، می‌تواند به شدت به درون آدمی، به ناخودآگاه و حس آن نزدیک شود. طوری که یک‌آن بگویی، این آهنگ، موسیقی ذهن توست. حال فکر و روح این‌روزهای تو‌ست و اگه موسیقی می‌دانستی خودت می‌ساختی‌ش.
فکر می‌کنم این آهنگ نزدیک‌ترین حس را به حال این روزهای من داشته باشد.

جدا از این‌که موسیقی متن فیلم جانگوی رها شده‌ست و به شدت زیباست و گوش کردنش را توصیه می‌کنم.


http://soundcloud.com/unchained-soundtrack/16-ancora-qui-28clean-29

Life Style

یک‌بنده‌ خدایی هست که هرچند وقت یک‌بار می‌آید داروخانه و با چشمک‌ و اشاره‌ی دست من را می‌کشاند سمت فروش ک.ا.ن.د.م‌ها و شروع می‌کند به قیمت پرسیدن. دستش را می‌گذارد روی جعبه‌ی یکی‌شان و به جعبه‌ی رنگی‌‌ش خیره می‌ماند و می‌پرسد این چند است؟ می‌گویم، مثلن، ده تومن. بعد انگار که کمی بهت‌زده و گیج باشد انگشت‌ش را بر می‌دارد و می‌گذارد روی یکی دیگر و می‌گوید این یکی‌ چی؟ می‌گویم هفت تومن. بعد زل می‌زند به جایی پشت سرم، و می‌گوید: فرقشان چی‌ست؟ که من می‌گویم فرقشان در اعتبار برندشان است. و او هم بدون آن‌که چیزی بخرد تشکر می‌کند و با تعلل و شک از داروخانه می‌رود بیرون.

چند روز قبل توی داروخانه داشتم تلفنی با یکی از دوستانی که شرکت پخش و توزیع مواد دارویی دارد صحبت می‌کردم که این بابا سر و کله‌اش پیدا شد. این دوست، که چند سالی هم ازم بزرگ‌تر است، بخاطر این‌که فکر می‌کند من ایده‌های خوب و خلاقانه‌ی اقتصادی دارم، همیشه زنگ می‌زند و با من درباره‌ی مسائل مختلف مشورت می‌کند. درست در لحظه‌ای که داشتم درباره‌ی اوضاع خرید و فروش دارو در داروخانه‌ها و بهترین نوع سرمایه‌گذاری در حال حاضر برای دوستم صحبت می‌کردم این بنده‌ی خدا با چشمک ازم خواست که بروم سمت ک.ا.ن.د.م.‌ها .که رفتم و همین‌طور موبایلم‌ هم دستم بود و حرف می‌زدم. جزئیات اتفاق، مثل همیشه بود. چندبار قیمت پرسید و علت تفاوت قیمت‌ها را خواست و من هم مجبور شدم چندبار حرف دوستم را قطع کنم و به مشتری توضیحات بدهم و بعد هم رفت. رفتنش‌ درست مصادف شد با به نتیجه رسیدن بحث من و دوستم.

این تلاقی زمانی، باعث شد به این فکر کنم که چقدر آدم‌ها می‌توانند متفاوت باشند. و چقدر این تفاوت‌ها، در آینده و مدل زندگی تعیین کننده‌ است. یکی، هنوز در انتخاب نوع ک.ا.ن.د.م‌ش دچار تعلل است. دیگری، تصمیم‌ها را می‌گیرد و پیش می‌رود و پیش‌رفت می‌کند...
احتمالا می‌توانید جایگاه اقتصادی و اجتماعی هردوی این‌ها را مقایسه و پیش‌بینی هم بکنید...

ذهن بیمار...

 چهل و دو ساله. نسخه‌اش پر است از داروهای سرکوب کننده‌ی سیستم ایمنی. بالای نسخه دکتر نوشته MS. صدایش که می‌زنم و می‌آید طرف من، خوب نگاهش می‌کنم. مشخص است که روزی، خیلی جذاب بوده. هنوز هم هست با این‌که سن و سالی ازش گذشته. مشخص است که روزی، شوهرش خیلی خوشحال بوده از این‌که دارد با او ازدواج می‌کند. او هم، خیلی خوشحال بوده.
حرفی نمی‌زند. انگار دیگر حوصله‌ی کاری را ندارد. داروها را می‌پیچم و می‌دهم دستش. بعد که می‌رود بیرون، نسخه پیچمان می‌گوید: طفلکی!
- می‌شناسینش؟
- آره اقای دکتر!
- بیچاره MS گرفته.
- چندماه پیش بهش می‌گن شوهرش با یکی می‌خوابه. وقتی بهش ثابت می‌شه که راست بوده، یهو MS می‌گیره! می‌شه آقای دکتر؟
- آره...
- یعنی، می‌گن بین فهمیدن‌ش و شروع بیماری‌ش، دو سه ماه فاصله بوده. می‌شه از همین باشه؟
- آره...
فکر می‌کنم به رابطه‌ی مزخرف جسم و ذهن... فکر می‌کنم که دقیقا چه اتفاقی می‌افتد وقتی زن، مردش را در آغوش کس دیگری تصور می‌کند و یکهو MS می‌گیرد؟ فکر می‌کنم به این‌که... دقیقا چرا باید این تصور، تا این حد سیستم عصبی بدن را از بین ببرد، طوری که... آن آدم برای همیشه نابود شود؟
فکر می‌کنم به این‌که حتا تصور خیانت هم می‌تواند چه بلایی سر جسم بیاورد...

Do you see what I see?

هیچ‌وقت به آینده فکر نمی‌کردم. و همین‌طور به پیر شدن. شاید به این خاطر که آینده با آدم‌هایی مثل من هیچ‌وقت مهربون نبوده. اما اخیرا آینده‌ام خیلی ممکن به نظر می‌رسه. آینده دیگه یک احتمال نیست، که یک چیز کاملن خوش‌اینده!
دکستر - قسمت یازدهم - سیزن پایانی

یادداشتی می‌خواندم چندروز قبل از شادمهر راستین در ماهنامه تجربه در رابطه با این‌که چرا فیلم‌نامه نویسی در ایران معمولن با در بسته روبه‌رو می‌شود. چه چیزی در قصه‌های ایرانی کم است؟ کجای کار می‌لنگد که هرچقدر از فرمول‌های فیلم‌نامه نویسی غربی پیروی می‌کنیم باز هم چیزی که می‌خواهیم از آب در نمی‌آید؟
خب، دلایل زیادی آورده بود. ولی یکی از آن دلایل که برای من خیلی جالب بود بحث غایت بود. نوشته : قهرمان ما نمی‌داند که برای چه می‌جنگد.
درست هم نوشته. این‌که غایت، وصال باشد با آموزه‌های مذهبی ما جور در نمی‌آید. برای همین، اغلب فیلم‌ها و حتا رمان‌های ما، پایان‌های مشخص و حساب شده‌ای ندارند. چرا؟ چون انگار پایان نمی‌تواند برای فیلم‌نامه نویس شرقی مفهومی کلاسیک داشته باشد.
در غرب، مشخص است؛ غایت وصال محبوب است. بعد از آن سعادت است و رستگاری. ولی در شرق، در فرهنگی که هیچ‌جا صحبتی از عشق نیست و وعده‌ها معمولن جنسی‌ند، چطور می‌تواند رسیدن به معشوق نهایت یک داستان یا فیلم یا ... باشد.
الان که داشتم سریال اخلاق‌گرا و البته مضمون‌گرای دکستر را نگاه می‌کردم و به قسمت‌های پایانی این سریال نزدیک می‌شدم باز هم متوجه تفاوت نگاه شرق و غرب شدم. در این قسمت‌های پایانی، دکستر به شکل عجیبی عاشق می‌شود. معشوق او، نتنها زن پاک و معصومی نیست، بلکه قاتل خطرناکی است. ولی معشوق است، چون دکستر و انحرافات او را می‌فهمد. به قول دکستر: او تنها کسی‌یست که من پیشش احساس امنیت می‌کنم. 

بعد، بحثی پیش آمد بین من و سه تا از دوستانی که این سریال را دنبال می‌کردند مثل من. آن سه دوست، برخلاف من، معتقد بودند که ای بابا! پایان هندی! و متوجه این قضیه نبودند که در غرب، وصال به معنای سعادت است و این شرق است که مساله را فروکاهیده به پدیده‌ای هندی!

پ.ن : البته، شاید هم منظور شادمهر راستین دقیقن همین چیزها نباشد. بروید و آن یادداشت را بخوانید.

دانلود رمان میم عزیز - نوشته محمد حسن شهسواری

 

 محمد حسن شهسواری : ممکن است (می‌دانیم که فرض محال، محال نیست) سه چهار نویسنده‌ی جوان، چشم‌شان به محمدحسن شهسواری باشد که چه کار می‌کند. چند سالی هست که معلمی رمان‌نویسی می‌کنم. طبیعی است وقتی یک نویسنده‌ی جوان به یک معلم می‌رسد اولین پرسش‌هایش در مورد تکنیک‌های داستان‌نویسی باشد. اما دو سه سالی هست که اولین (و گاه تا دهمین) پرسش نویسندگان جوان از من این است که فلانی! فکر می‌کنی رمان‌مان مجوز بگیرد؟ یا چه کار کنیم مجوز بگیرد؟ خب این یعنی تعطیلی ادبیات. یعنی ورود مقدار معتنابهی سم به خون رقیق ادبیات ما. یعنی مرگ قریب‌الوقوع.
فکر کردم وقتی من رمانی تقریباً مجوزگرفته را به صورت چاپی منتشر نکنم و کامل‌اش را در اینترنت بگذارم، آن سه چهار نفر، حداقل در زمان نوشتن، به مجوز فکر نخواهند کرد.
روده‌درازی نکنم. برای نوشتن میم عزیز همه‌ی سواد و تلاشم را به کار بردم تا خواننده‌ی این نوع رمان از آن لذت ببرد. فقط امیدوارم شرمنده‌‌شان نشوم

لینک دانلود