داستان یک زن فراری.

داستان من در فرهیختگان را از این جا بخوانید.

مثل بهشت

به پایان دوران تحصیل که نزدیک می شوم بیشتر درباره ی مهاجرت فکر می کنم. نه به این خاطر که به شک افتاده ام یا حتا تردید کرده ام در ماندن، بلکه بیشتر به این خاطر که اطرافیان مدام این سوال را می پرسند؛ می مانی یا می روی؟
خب؛ تقریبا جواب من مشخص است. می مانم. جای بحثی هم ندارد. هزار و یک دلیل هم دارم که برمی گردد به هویت و این حرف ها که امیدوارم با وطن پرستی و این خزعبلات اشتباه گرفته نشود. اما پریروز که داشتم هزاره ی کدام کس را برای چندمین بار تورق می کردم یکهو یک سوال زد به کلم: اگر یک دولت سوسیالیست در یکی از کشورهای خوب غربی شکل بگیرد، قدم های اولیه را هم خیلی محکم و مارکسیستی بردارد، باز هم می مانی؟
حتا نتوانستم به مخ خودم جوابش را بدهم.
بعد، عمل توجیه ناپذیر تمام کسانی که مهاجرت کرده اند برایم توجیه پذیر شد. شاید می روند چون فکر می کنند تجربه ی غرب یک تجربه ی استثنایی است. یک زندگی آرام بی دغدغه.تمام چیز هایی که یک عمر دنبال کرده اند یک جا خواهند داشت. مثل مدینه ی فاضله. مثل بهشت.