با خیال تو شبح وحشت‌بار مسخره‌ای همراه من است.

یک‌بار از من - دختر بینی‌بلند - درباره‌ی پافشاریم نسبت به تو پرسید. با اعجاب، سادگی و مهربانی. گفتم که راه درازی را طی کرده‌ام تا تو را یافته‌ام. گفتم که چون چیزی به نام مرگ کنارم راه می‌رود تو را یافته‌ام. گفتم که به هرحال بودن بهتر از نبودن است. اما چیز دیگری هم بود که می‌خواستم بگویم. چیز دلتنگی‌آوری که نشناختمش. شاید هم هیچ‌چیز دیگر نیست.

رضا دانشور. داستان کرفون. منتشر شده‌ در لوح.

صبح - شب

-دنبال کتاب خاصی می‌گردی؟
-نه.
انگشتانم را روی جلد کتاب‌‌ها می‌کشم. قفسه‌ی ایرانی‌هاست: ابراهیم گلستان.جمال میر‌صادقی.شهریار مندنی‌پور. شهرنوش پارسی‌پور... نماز میت رضا دانشور را می‌کشم بیرون و دستی به سر و رویش می‌کشم. یادت هست که یک سال قبل همین موقع می‌مردی برای این کتاب؟ اواخر پاییز بود.
فروشنده چیزهایی روی کاغذی می‌نویسد.
- دانشور کلی داستان کوتاه داره. اونا رو دارید؟
- دانشور مجموعه داستان نداره. داستان‌هاش تو لوح چاپ شده.
- لوح رو دارین؟
- آره. اما فروشی نیست. مال خودمه.
- حالا چیکار کنم؟
خودکارش را کنار می‌گذارد و وراندازم می‌کند. نمی‌دانم یادش هست من را یا نه. تا یک سال قبل یکی از مشتری‌های ثابتش بودم. اما این یک‌ساله بیشتر وقتم را گذاشته‌ام پای متون کهن و کمتر گذرم به این‌ور افتاده. ته دلم ناامیدم. می‌گوید:
- می‌تونم بهت امانت بدم. شنبه خبر بگیر.
دوباره سرش را می‌اندازد روی نوشته‌هاش. خوشحالی. خیلی خوشحالی. فکر می‌کنی این بهترین جمله‌ای است که تا به حال شنیده‌ای.
- شاید هم براتون تایپش کردم.
-شنبه خبر بگیر.
دلم می‌خواهد تا شنبه پشیمان نشده باشد. من از امانت دادن کتاب‌هایم همیشه پشیمان شده‌ام. هیچ‌وقت برایم پس نیاورده‌اند و دوست ندارم به کسی کتاب امانت بدهم. آخریش هم همین یکی دو ماه قبل. قسم خورده‌ام دیگر به هیچ‌کس کتاب قرض ندهم.
از کتاب‌فروش می‌زنم بیرون. تو راه برگشت، جایی نگه می‌دارم و یک بسته استار‌باکس می‌خرم. کتاب و قهوه‌ی مورد علاقه‌ام تنها چیز‌های لذت بخش این دنیا برای من هستند.
و بعد فکر می‌کنی به حال دو ساعت قبلت. و اتفاقی که صبح برایت افتاد.

واکینگ دد

یک جایی از سریال واکینگ دد پیرمردی که اسمش هرشل است به ریک، شخصیت اصلی سریال، می‌گوید که فکر نمی‌کند تمام این اتفاقاتی که برایشان پیش آمده تقدیر خداوند باشد؟ اشاره می‌کند به نجات پیدا کردن پسر ریک از مرگی که تقریبا حتمی به نظر می‌رسید و تمام ماجراهای قبل و بعدش. ریک هم در جواب می‌گوید شاید. اما انگار خدا شوخ طبع است.


پ.ن: واکینگ دد قسمت به قسمت بهتر می‌شود.

گفتگو در کاتدرال

به این فکر می‌کنم که گفتگو در کاتدرال دقیقا چه چیزی، نکته‌ای، تکنیکی دارد که تا این حد مرا جذب خودش کرده. آدم بی‌حوصله‌ای مثل من که کمتر سراغ رمان‌های حجیم می‌رود چه اتفاقی به سرش آمده که دوست ندارد حتا یک کلمه از این رمان را از دست بدهد؟ چرا بعضی از فصل‌ها را هرچقدر بازخوانی می‌کند خسته نمی‌شود و دوست دارد باز هم فصل را دوباره بخواند؟
هنوز نمی‌فهمم. هنوز نتوانتسم که دقیقا بفهمم که چه چیزی در این رمان مرا تا این حد شیفته‌ی خودش کرده.
و حیف که چقدر کم پیش می‌آید حس به‌دست گرفتن یک کتاب لذت بخش.


پ.ن: پیش‌تر این حس را در رابطه با مرگ قسطی، دفاع لوِژین، وقتی یتیم بودیم، گتسبی بزرگ، سه فصل پایانی شیاطین، پنج فصل از خانم دلوی و البته چند داستان کوتاه مثل عشق سال‌های سبز گلستان و ابر بارانش گرفته شمیم بهار و البته، سان‌شاین اثر کورش اسدی داشته‌آم.
و البته، این فهرست طویل‌تر از این‌ حرف‌هاست.
دارم به این فکر می‌کنم که فصل مشترک‌ همه‌ی این‌ها دقیقا چه چیزی می‌تواند باشد؟ هنوز نتوانستم کشفش کنم. اگر کسی چیزی به ذهنش می‌رسد راهنماییم کند لطفن.

جاده

دیروز صبح هوای مشهد آفتابی بود و اصلا شکم نبرد که جاده بریزد بهم. شب انداختیم تو جاده. به دوستم گفتم انگاری هوای بجنورد برفی است. گفت از پلیس راه بپرسیم. با این حال سر راه زدم کنار و زنجیر چرخ خریدم و انداختیم تو جاده.
تا چناران همه چیز خوب بود. پلیس راه زدم کنار و رفتم از آب و هوای قوچان-بجنورد پرسیدم. سروانی که پشت میز نشسته بود جفت دست هایش را لای پاهایش گرفته بود. به گمانم از سرما. گفت: بارندگی نداریم. جاده صاف صاف است. گفتم ولی شنیده ام بجنورد برفی است؟ گفت: شهر باریده. جاده خوب است. نشستم پشت فرمان و به دوستم گفتم جاده صاف صاف است. یازده بجنوردیم.
چهل کیلومتری قوچان که رسیدیم هوا برفی شد. برف خشک بود و نیازی به برف پاک کن نبود ولی از شدت گرد برف و باد فقط چند متر جلوترم را می دیدم. کم کم احساس کردم فرمان تو دستم نیست.لیز می خورد و به اختیار خودش می چرخید. چندبار که خواستم سرعت را با ترمز کم کنم ماشین کونک زد.
اولین باری بود که تو برف پشت فرمان بودم. ده دقیقه که گذشت فهمیدم نباید ترمز بگیرم. یک ربع که گذشت فهمیدم اعتمادی به ای بی اس ها نیست. بعد از بیست دقیقه متوجه شدم نباید سرعت ماشین را کم و زیاد کنم. چرا که حتا از سرعت ده به بیست هم ماشین لیز می خورد و منحرف می شود. دیر بود برای یادگرفتن این چیزها. به دوستم گفتم صدقه ای که اول جاده انداختی برای جفتمان بود دیگر؟
هنوز به قوچان نرسیده بودیم که 206 ی دقیقا به رنگ 206 من از جاده منحرف شد و رفت تو خاکی. خاکی که نه. برف. بعد یکهو پرشیایی دقیقا جلوی من سه چار دور، چرخید و کوباند به تریلی خط بقلی. دنده را یک کردم و آرام نگه داشتم. کل جاده پشت ما بند آمد. زن راننده سرش را با دست گرفته بود. ماشینشان دیگر روشن نمی شد. به کمک راننده تریلی ماشین را هول دادند کنار جاده. دیگر چیزی از جلوبندی 206 نمانده بود. دختر کوچکشان پرید جلو. بقل مامانش.
کمی جلوتر یکی کنار جاده  آتش روشن کرده بود. دوستم گفت : وقتی هوا برفی می شود سگ ها و گرگ ها می ریزند بیرون. ذهنم رفت طرف دختر بچه. تو سرما و برف و ماشینی که دیگر استارت نمی خورد. شاید آتش روشن کنند برای گرما. اما گرگ ها را چکار کنند؟
گفتم: اما الان که بارندگی داریم نباید این ورا پیدایشان شود. نه؟
- چرا اتفاقا. من سه بار گرگ دیدم. هر سه بار هم هوا برفی بود.
گردن کشیدم جلو تا بهتر جاده را ببینم. گفتم : امداد خودرو زود می رسد اگر ماشین خراب شود. نه؟
- نمی دانم. امیدوارم.
دختر بچه را دیدم که تو ماشین بقل مامانش نشسته و گرگی دارد دور ماشینشان می گردد و بو می کشد و ماشین ها بی توجه از کنارشان می گذرند و دختربچه از سرما تو بقل مادرش جمع می شود و امداد خودرو هم انگاری قرار نیست برسد.
تا بجنورد دست کم 8 تصادف دیدیم. بعضی ها بیشتر از ده متر از جاده منحرف شدند. هیچکس هم نگه نمی داشت تا بپرسد اگر سردشان است برایشان پتویی چیزی ببرد. حتا ما.
بامداد امروز رسیدم بجنورد. مسیر 2 ساعته را به 6 ساعت آمدیم.

عصر شنیدم که غلامرضا بروسان به همراه همسر و دختر کوچکش تو همین جاده تصادف کرده و از دنیا رفته.

تو نیستی
و هنوز مورچه ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده می شود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود .
و من
گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد .
غلامرضا بروسان


عشق سال های سبز. ابراهیم گلستان.

چنان انگشتان بر بازویش میسراندم که، اگر بخواهد، بیانگارد که بی هیچ قصدی بر بازویش میسرند و، اگر بخواهد، بداند که من قصد دارم؛ و اگر میتوانست بی هیجان بیاندیشد میدانست که دودلم. و کم کم دل مییافتم. و او پایداری نکرد و آهسته به پایم پازد. و من به یاد ندارم که روی پرده چه بود، چه گذشت.
پ.ن :

I feel worn out
There’s no point drinking
When life slows right down
And holds you upabove the water line
So sleep will never come

One last time then
Before i lose you
You don’t have to pretend
I know that love for you was just security
There’s no part of me in you

هرچقدر که به no part of me از استون ویلسون گوش می سپارم خسته نمی شوم. اصلا انگار باید تمام شب را با این موسیقی سر کنم. و البته گاهی truenorth. باز هم از استون ویلسون.


گفتگو در کاتدرال

سه سال قبل وقتی از امیرحسین یزدان بد پرسیدم که به نظرت گفتگو در کاتدرال را شروع کنم یا نه، گفت شاید کمی سخت باشد برایت هنوز. من هم شروع نکردم.
سه سال گذشت. تو چند روز اخیر یک سومش را خوانده ام و احساس می کنم یکی از بهترین کتابی هایی است که تا حالا دست گرفته ام.
سخت خوان است. روایت های پیج در پیچ و ظریفی دارد و خوشحالم که حالا می خوانمش. چرا که شاید، سه سال پیش گیج می شدم و هیچ بعید نبود که خیلی از ظرافت هایش را از دست می دادم.


مالیخولیا اثر فن‌تریه



تصور کنید نزدیک شدن ستاره‌ای عظیم به زمین در محافل دانشگاهی به بحث گذاشته شود. گروهی معتقدند به راحتی از کنار زمین خواهد گذشت و آب در دل هیچ‌کس تکان نخواهد خورد. مثل همیشه محاسبه‌هایشان دقیق است و مولادرزش نمی‌رود. اما بدبین‌هایی هم هستند که فکر می‌کنند جاذبه‌ی زمین جسمی به این سنگینی را به روی خودش می‌کشاند و کار همه را یک‌سره می‌کند.
فیلم مالیخولیا لارس فن‌تریه بیننده را با پرسشی روبه‌رو می‌کند که از آن رهایی نیست؛مرگ. ما چگونه با مرگ روبه‌رو خواهیم شد؟ و اساسا زندگی و مرگ در کنار هم، یا حتا در مقابل هم، چه معانی بالقوه‌ای می‌توانند داشته باشند؟
در نیمه‌ی اول فیلم با تازه عروس دیوانه‌ای طرفیم. تصویر بالا. فکر می‌کنم تقلیدی باشد از مرگ اوفلیا نامزد هملت. پدر و مادر عجیبی دارد این تازه عروس و خواهر عاقلی که نگران اوست. و شوهر خواهر ثروتمندی که دوست داره به همه خوش بگذرد.
در نیمه‌ی دوم فیلم با مرگ روبه‌رو می‌شویم. با ستاره‌ای که قرار است زمین را ببلعد. و زندگی را. خواهر عاقل چه حسی خواهد داشت در برابر واقعیت گریزناپذیر مرگ؟ شوهرخواهر بورژوا و البته با مطالعه‌ چگونه با این واقعیت روبه‌رو می‌شود؟
و همین‌طور عروس دیوانه که هرچقدر به مرگ نزدیک‌تر می‌شود رفتار نرمال‌تری از خودش به نمایش می‌گذارد. انگار تمام روان‌پریشی او در مواجه با مرگ است که درمان می‌شود.
همین زندگی‌ها، نگاه‌ها، رفتار‌ها، کنش‌ها و واکنش‌های انسانی است که مالیخولیا را شکل می‌دهد. اگرنه،داستان صرفا بهانه‌ایست برای تراشیدن سنگ مرگ و تمام نگاه‌ها و رفتار‌های انسانی پیرامون آن. فن‌تریه دور موضوع آن‌قدر می‌چرخد که به این کنش‌ واکنش‌ها معانی تازه‌ای می‌بخشد.

از مالیخولیا به دلیل همین سه خاط آخر، لذت بردم .

پشتوانه‌های فرهنگی و اجتماعی ما درحال فروپاشی است

گفتگوی کوتاه من با پونه ابدالی(نویسنده ی داستان بلند قطار ساعت ده به لندن.) را در این جا بخوانید.