دیروز صبح هوای مشهد آفتابی بود و اصلا شکم نبرد که جاده بریزد بهم. شب انداختیم تو جاده. به دوستم گفتم انگاری هوای بجنورد برفی است. گفت از پلیس راه بپرسیم. با این حال سر راه زدم کنار و زنجیر چرخ خریدم و انداختیم تو جاده.
تا چناران همه چیز خوب بود. پلیس راه زدم کنار و رفتم از آب و هوای قوچان-بجنورد پرسیدم. سروانی که پشت میز نشسته بود جفت دست هایش را لای پاهایش گرفته بود. به گمانم از سرما. گفت: بارندگی نداریم. جاده صاف صاف است. گفتم ولی شنیده ام بجنورد برفی است؟ گفت: شهر باریده. جاده خوب است. نشستم پشت فرمان و به دوستم گفتم جاده صاف صاف است. یازده بجنوردیم.
چهل کیلومتری قوچان که رسیدیم هوا برفی شد. برف خشک بود و نیازی به برف پاک کن نبود ولی از شدت گرد برف و باد فقط چند متر جلوترم را می دیدم. کم کم احساس کردم فرمان تو دستم نیست.لیز می خورد و به اختیار خودش می چرخید. چندبار که خواستم سرعت را با ترمز کم کنم ماشین کونک زد.
اولین باری بود که تو برف پشت فرمان بودم. ده دقیقه که گذشت فهمیدم نباید ترمز بگیرم. یک ربع که گذشت فهمیدم اعتمادی به ای بی اس ها نیست. بعد از بیست دقیقه متوجه شدم نباید سرعت ماشین را کم و زیاد کنم. چرا که حتا از سرعت ده به بیست هم ماشین لیز می خورد و منحرف می شود. دیر بود برای یادگرفتن این چیزها. به دوستم گفتم صدقه ای که اول جاده انداختی برای جفتمان بود دیگر؟
هنوز به قوچان نرسیده بودیم که 206 ی دقیقا به رنگ 206 من از جاده منحرف شد و رفت تو خاکی. خاکی که نه. برف. بعد یکهو پرشیایی دقیقا جلوی من سه چار دور، چرخید و کوباند به تریلی خط بقلی. دنده را یک کردم و آرام نگه داشتم. کل جاده پشت ما بند آمد. زن راننده سرش را با دست گرفته بود. ماشینشان دیگر روشن نمی شد. به کمک راننده تریلی ماشین را هول دادند کنار جاده. دیگر چیزی از جلوبندی 206 نمانده بود. دختر کوچکشان پرید جلو. بقل مامانش.
کمی جلوتر یکی کنار جاده  آتش روشن کرده بود. دوستم گفت : وقتی هوا برفی می شود سگ ها و گرگ ها می ریزند بیرون. ذهنم رفت طرف دختر بچه. تو سرما و برف و ماشینی که دیگر استارت نمی خورد. شاید آتش روشن کنند برای گرما. اما گرگ ها را چکار کنند؟
گفتم: اما الان که بارندگی داریم نباید این ورا پیدایشان شود. نه؟
- چرا اتفاقا. من سه بار گرگ دیدم. هر سه بار هم هوا برفی بود.
گردن کشیدم جلو تا بهتر جاده را ببینم. گفتم : امداد خودرو زود می رسد اگر ماشین خراب شود. نه؟
- نمی دانم. امیدوارم.
دختر بچه را دیدم که تو ماشین بقل مامانش نشسته و گرگی دارد دور ماشینشان می گردد و بو می کشد و ماشین ها بی توجه از کنارشان می گذرند و دختربچه از سرما تو بقل مادرش جمع می شود و امداد خودرو هم انگاری قرار نیست برسد.
تا بجنورد دست کم 8 تصادف دیدیم. بعضی ها بیشتر از ده متر از جاده منحرف شدند. هیچکس هم نگه نمی داشت تا بپرسد اگر سردشان است برایشان پتویی چیزی ببرد. حتا ما.
بامداد امروز رسیدم بجنورد. مسیر 2 ساعته را به 6 ساعت آمدیم.

عصر شنیدم که غلامرضا بروسان به همراه همسر و دختر کوچکش تو همین جاده تصادف کرده و از دنیا رفته.

تو نیستی
و هنوز مورچه ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده می شود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود .
و من
گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد .
غلامرضا بروسان