چرا قهوه را دوست دارم؟
یعنی در یک صبح برفی، قهوه خوردم و رفتم مدرسه و دیدم از قضا هما روز، ساعت اول چرت نزدم. حدس زدم که اثر قهوه باشد که امروز صبح چرت نمیزنم. خب، فرداش هم امتحان کردم. پس فرداش هم و... و اینجوری بود که قهوه خور شدم.
قهوه خور شدم ولی قهوه باز نشدم. چون صرفا میخوردم تا توی مدرسه کوفته نباشم. چرت نزنم. برایم هم فرق نمیکرد چه مدل قهوهای باشد. اغلب ترک درست میکردم. گاهی کمی زنجبیل هم میریختم توش.
تو استارباکس استانبول نشسته بودیم و قهوه سفارش داده بودیم. من تو استارباکسهای باقی کشورها همیشه لاته و از اینجور سوسول بازیها سفارش میدادم. ولی اینبار گفتم بگذار طعم خود قهوهی استارباکس را بچشیم. سفارش دادیم و برایمان یک لیوان بزرگ!( فکر میکنم دستکم حاوی 350 سی سی قهوه بود!) برایمان آوردند. خوردم و دیدم اتفاقا برخلاف تصورم و البته، قهوه ترکهایی که همیشه خودم درست میکردم خیلی هم تلخ نیست. کمی به ترشی میزند در کنار آن تلخی. خوردم... خوردم... همهاش را خوردم... و ناگهان احساس کردم خوشبختترین آدم روی زمینم.
شاید فکر کنید اغراق میکنم، یا چمیدانم، هرچی، ولی باور کنید اغراق نیست. واقعا احساس کردم چقدر خوشبختم. چقدر خوشحالم. چقدر زندگی زیباست. چقدر همه چیز خوب است. چقدر خوب که من زندهام و دارم زندگی میکنم. و اینجوری بود که قهوه باز شدم.
حالا هر روز، بعد از خوردن دو فنجان قهوه، دقیقا همین احساس بهم دست میدهد؛ زندگی تنها با تلخی قهوه شیرین میشود.