نوشتن در تاریکی

نوشتن در تاریکی عنوان نمایش‌نامه‌ای‌ست به قلم محمد یعقوبی که به کارگردانی خودش به روی صحنه نمایش رفته. نمایش‌نامه‌ای در رابطه با دردسرهای پیش آمده برای چند روزنامه‌نگار در روزهای قبل و بعد از انتخابات عجیب و غریب ریاست جمهوری. ولی این‌که این تئاتر چطور و با اجازه‌ی چه کسی یا نهادی به اجرا در آمده قابل فهم نیست. چرا که دقیقن هرآنچه که درباره‌ی ماهیت آن سال در ذهن دارید و گمان می‌کنید قابل گفتن نیست در این نمایش‌نامه آمده. و اتفاقا اجرا هم شده. عجیب است. نه؟
از زیبایی‌ها، تکنیک‌ها، شگرد‌های ریز و حساب‌شده، دیالوگ‌های دقیق و ... هم که بگذریم و نخواهیم تن به خواندن این نمایش‌نامه بدهیم، ولی از یادآوری آن‌روزها آن‌هم به این شکل هنرمندانه نمی‌توانیم بگذریم.

خریدن و خواندنش را به شدت پیشنهاد می‌کنم.

برای خریدن نوشتن در تاریکی کلیک کنید.

پ.ن: دیالوگی از نوشتن در تاریکی: آدم‌ها توی ایران دو دسته‌ن. شصت‌اندیش‌ها‌ و نواندیش‌ها. شصت‌اندیش‌‌ها توی حال و هوای دهه‌ی شصت مونده‌ن. آدم‌های دیگه عوض شده‌ن ولی شصت‌اندیش‌‌ها نمی‌خوان عوض شن، نمی‌خوان هیش‌کی عوض شه. ولی آدم‌ها عوض می‌شن. شصت‌اندیش‌‌اندیش‌ها تعدادشون هی داره کم و کم‌تر می‌شه ولی نمی‌خوان بپذیرن که دارن منقرض می‌شن.

کشتن

داستانی از من در روزنامه فرهیختگان.

پ.ن: انتقادات تند و تیزتان را برایم بنویسید لطفن.

مجسمه‌های WillowTree


Willow Tree is not a likeness… it’s a reminder… a reminder of someone we want to keep close, or a memory we want to touch or see


این چیزی که این بالا نقل‌ کرده‌ام، شعار خود ویلوتری است. مجسمه‌هایی که پر از احساسند. چرا؟ خود کمپانی معتقد است دلیل این همه حس این است که از روی مدل‌های زنده ساخته می‌شوند. مثلا به پدری می‌گویند دست پسرش را بگیرد و از شکل ایستادن او، مجسمه‌ را می‌سازند. یعنی، از روی تصویر و ایده و نقاشی نیست که این‌ها ساخته‌ شده‌اند؛ مدل زنده داشته‌اند.
از دوستی عزیزی یکی از این ویلوتری‌ها هدیه گرفتم. امروز که نگاهش می‌کردم احساس کردم چقدر برایم حس دارد. حس‌هایی که با هزار کلمه هم قابل انتقال نیستند. چرا؟
بعد خب، یادم آمد که این کار هنر است. هنر، حس‌های آدم را می‌تواند به بهترین و واقعی‌ترین شکل ممکن منتقل کند. حس‌هایی که با یک شعر سی کلمه‌ای قابل انتقالند، با سی‌ هزار کلمه‌ی معمولی هم قابل گفتن نیستند.
و این درباره‌ی داستان، سینما، مجسمه سازی، نقاشی، رقص و ... هم صادق است.

داستان کوتاهی از من

داستانی از من به نام حوض خون در بخش کارگاه ماه‌نامه تجربه ( همین شماره اخیر‌) به چاپ رسیده. که البته با تعدیل‌هایی همراه بوده. این تعدیل‌ها کاملا قابل درکند. با توجه به اتفاقاتی که برای نشر چشمه افتاده و البته وضعیت فعلی بازار نشر، احتمالا ویراستاران حالا بهتر از هرکسی می‌فهمند که چه نگاهی از دید ارشاد مورد دارد. از این منظر کار تجربه در تعدیل دو سه خط از داستان من کاملا قابل درک است. ولی من را متوجه واقعیتی ترسناک کرد! این‌که اگر نگاه ارشادی‌ها تا این حد نکته‌سنج باشد، احتمالا دو سوم داستان‌هایی که بچه‌ها این روزها می‌نویسند غیرقابل نشر عنوان خواهند شد...

پ.ن : لطفن اگر این داستان من را در ماه‌نامه تجربه خوانده‌اید نظرتان را برایم بنویسید.

چرا واکینگ دد را دوست دارم؟ یا دارابونت؛ از اخلاق‌گرایان مدرن

 اکران فصل اول سریال واکینگ دد مصادف بود با پاییز دو سال پیش. برادرم برای مدت کوتاهی آمده بود پیش من. هر دو شب‌ها تا صبح فیلم نگاه می‌کردیم ولی هرکداممان در اتاق خودمان و پای لپ‌تاپ خودمان و فیلم‌های خودمان‌!
یکی از شب‌ها که اتفاقا به سردی شب‌های پاییز امسال بود آمد پیشم و گفت قسمت اول سریالی را دیده که فوق‌العاده است! گفت بیا قسمت دوم و سومش را با هم ببینیم؟ اسمش را که گفت ( واکینگ دد ) فهمیدم زامبی بازی است! گفتم نه! من حوصله‌ی زامبی و این بچه‌ بازی‌ها را ندارم. گفت حالا بیا یک قسمت ببین؟ قسمت اولش رو بیا با هم ببینیم؟ که خب، راستش بدجوری دلم می‌خواست به بهانه‌ای بعضی شب‌ها باهم فیلم ببینیم. ولی پیش نمی‌آمد. من سینمای هنری اروپا را دنبال می‌کردم و او فیلم‌های تازه اکران هالیوود را مستقیم از روی نت دانلود می‌کرد. به هر حال، به بهانه‌ی تماشای مشترک به اتاقش رفتم. هر دو روی پاهایمان پتو انداخته بودیم.
قسمت اول سریال واکینگ دد اعصابم را بهم ریخت! گفتم مسخره بازی! حالم را بهم زد! آخر این چه سریال‌هایی‌ست که درست می‌کنند؟ گفتم دیگر نگاه نمی‌کنم. ولی دقیقا فردا شب‌ش برگشتم به همان اتاق برادرم و گفتم اگر قسمت دوم‌ش را ندیدی بیا با هم ببینیم! شاید بهتر شد؟! اما باز هم اتفاق شب گذشته تکرار شد: بعد از تمام شدن قسمت دوم سریال گفتم دیگر این سریال را دنبال نمی‌کنم!
شب سوم، دیگر فحش ندادم به کارگردان سریال! برایم عجیب بود که چرا با این‌که همیشه از زامبی و این بازی‌ها متنفر بوده‌ام و ظاهرا از هیچ‌یک از قسمت‌های این سریال لذت نبرده‌ام پس چرا ناخودآگاه دوست دارم قسمت بعدی‌ش را هم ببینم؟!
تا این‌که با سرچی ساده متوجه شدم که بله! کارگردان این سریال آقای دارابونت هستند! اخلاق‌گرای با ایمان غیرمذهبی.

هفته‌ی قبل قسمت اول سیزن سوم این سریال پخش شد و حالا فکر می‌کنم یکی از بهترین سریال‌هایی‌ست که تا این لحظه‌ دیده‌ام.

چیزی که در این سریال برایم مهم بوده بحث‌های مهم اخلاقی آن است. در این سریال دو نوع نگاه مقابل هم قرار می‌گیرد: نگاه اخلاقی در مقابل نگاه تنازع برای بقا!

ریک که شخصیتی به شدت اخلاق‌گرا‌ست به طرز عجیبی زنده می‌ماند و به سختی همسر و پسرش را پیدا می‌کند. ولی همسر ریک از زنده بودن او خوشحال نیست! چرا که در غیاب او وارد رابطه‌ای عاشقانه-جنسی با شین، نزدیک‌ترین دوست ریک شده و حالا مجبور است به بودن با ریک تظاهر کند! شین در مقابل نگاه اخلاقی ریک قرار می‌گیرد. نگاهی که لذت‌های جسمی، زنده ماندن و به طور کلی غرایز اصلی انسانی‌ را برهر چیزی اولویت می‌دهد. شین حاضر است برای رسیدن به همسر ریک، حتا ریک را هم به قتل برساند.
در طول سریال این دو نگاه بارها در مقابل هم قرار می‌گیرند. مثلا در قسمتی از این سریال دختربچه‌ای در جنگل گم می‌شود. این‌ها نگرانند که دختره طعمه‌ی زامبی‌ها شود به همین خاطر دوست دارند هرچه زودتر پیداش کنند. ولی یکی دو روزی می‌گذرد و دختره پیداش نمی‌شود. شین معتقد است ماندن بیشتر ما در این منطقه و گردش در جنگل خطرناک است. دختره حتما تا حالا مرده و ما باید بزنیم به چاک. ولی ریک معتقد است که آن‌ها باید ان‌قدر جنگل را بگردند تا یا دختره را پیدا کنند یا جسدش‌را.
نگاه‌های مذهبی و متعصب در این سریال در همان قسمت‌های اولیه حذف می‌شود! شخصیت‌های مذهبی سریال که به شدت مسخره و احمق به نظر می‌رسند کنار زده می‌شوند و نابود می‌شوند. این از نگاه بدبینانه‌ی دارابونت به مذهب ناشی می‌شود. در فیلم سینمایی میست هم دارابونت با قرار دادن شخصیتی مذهبی در مقابل شخصیت اخلاق‌گرای اصلی فیلم، نگاه بدبینانه‌اش به دین را به نمایش گذاشت. دارابونت با این‌که به شدت اخلاق‌گرا‌ست و اخلاق، پاکی و امید را منشا رستگاری می‌داند ( فیلم رستگاری در شاوشانگ را بخاطر دارید حتما! ) ولی در عین حال به مذهب اعتقادی ندارد و حتا آن‌را مانعی بزرگ بر سر راه رستگاری و اخلاق‌مداری می‌داند.