گذشته

روزهایی هم هست که آدم یاد گذشته‌اش می‌افتد. و باز هم به این فکر می‌کند که کجای این گذشته‌ی نه چندان دوست‌داشتنی اشتباه بوده؟ و اگر اشتباه بوده، تقصیر خودش بوده؟ گردن ذات و ژنتیکش بوده؟ یا که نه... داستان‌ها اتفاقی پیش رفته‌اند و همه‌چیز دست شانس بوده. شانس یا تقدیر.
و اگر اشتباه نبوده، پس دقیقا چه چیزی از این گذشته‌ی لعنتی اذیتش می‌کند؟ چرا باید مدام به این فکر کند که این‌راه، خوب نبوده، درست نبوده، باید عوض شود و در عین حال هرچقدر که بگردد هیچ عیبی را در قدم‌های گذشته‌اش پیدا نکند؟

سانسور باتوم

 کمی آن‌طرف‌تر کنار کناری دژبانی با باتوم می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید می‌کوبید می‌کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود...

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکه قربان! / نوشته حسین مرتضائیان آبکنار / نشر نی

صفحه‌ی شصت و شش

لغو مجوز شده در سال 87


خوابگرد : نهم تا پانزدهم مهرماه، هفته‌ی کتاب‌های ممنوع است. بیایید با سانسور بازی کنیم. از کتابخانه‌ی خود کتابی را که دیگر اجازه‌ی چاپ ندارد، بردارید و جمله‌ای دلخواه از آن را به اضافه‌ی نام کتاب و نویسنده یا مترجم آن برای دیگران بنویسید. این توضیح را هم زیر آن اضافه کنید تا دیگران هم در این بازی شرکت کنند. اگر هم خودتان نویسنده یا مترجم اید، می‌توانید در کنار این کار، مواردی از سانسور کتاب یا کتاب‌های‌تان را هم برای خوانندگان بنویسید.

شعری از نزار قبانی

چرا تو ؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان،
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی،
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی،
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم!

فارغ‌التحصیل

مایک نیکولز فیلمی دارد با عنوان فارغ‌التحصیل که درباره‌ی دانشجوی تازه فارغ‌التحصیلی است که درست در روز مهمانی و جشن مربوط به تمام شدن درسش آن‌قدر راه‌ها و موقعیت‌های تازه و متفاوت و وسوسه کننده‌ای جلو راهش قرار می‌گیرد که دستپاچه می‌شود و دست به کار‌ها و انتخاب‌هایی می‌زند که موقعیت‌های پیچیده و کمیکی را برایش پیش می‌آورد. آن فیلم در واقع نگاهی انتقادی دارد نسبت به تنوع بیش از اندازه‌ای که در راه‌های پس از فارغ‌التحصیلی برای یک دانشجو در امریکا وجود دارد. که این تنوع آرامشش را به نابودی می‌کشاند احتمالا!
چند روز پیش فارغ‌التحصیل شدم. جشن خوب و آبرومندانه‌ای برگزار شد. همین‌قدر که بچه‌ها در فضای مذهبی و بسته‌ی مشهد توانسته بودند یک گروه نسبتا معروف را بیاورند و اجرای زنده‌ی موسیقی داشته باشند خودش یعنی خیلی چیزها! بگذریم. می‌خواستم بگویم درست از فردای فارغ‌التحصیلی آن‌قدر پیشنهاد‌های ( در هر زمینه‌ای که فکرش را می‌کنید. هر زمینه‌ای!‌ ) مزخرف و منزجر کننده‌ای برایم پیش آمده که جز فرار راهی برایم باقی نگذاشته. فکر کردم دست و پام تو تارهای انکبوتی گیر افتاده و هرچقدر که می‌کشمشان فقط کش می‌آیند و کنده نمی‌شوند. فکر کردم رهایی از این وضعیت ممکن نیست و احساس سنگینی کردم. احساس یک بار سخت و سنگین که روی دوش‌هام افتاده. به دست‌ها و پاهم چسبیده و جلو راه رفتنم را گرفته. باری که مجبورم، باید به تنهایی بکشمش و هیچ ارفاقی هم در آن نیست. هیچ کمکی نیست. هیچ راهی نیست. بعد یک آن یاد آن فیلم افتادم. با خودم گفتم انگار مساله جبر و اختیار هم وابسته به زمان و مکان است.

Make me sad, make me sleep, make me question
Give me things that can calm this depression

Archive,dangervisit

زیبا

اخیرا برای این سوال که چرا می‌نویسم جوابی پیدا کرده‌ام. جوابی که فکر نمی‌کنم بدرد کسی بخورد ولی برای خودم به اندازه کافی قانع کننده است: من هیچ چیز را به اندازه‌ی بی‌نقصی ستایش نمی‌کنم. و بالاترین لذت برای من زل زدن به بی‌نقصی محض است.

به همین خاطر، می‌نویسم. می‌نویسم تا شاید یک‌روز بتوانم چیزی خلق کنم که بی‌نقص باشد. یا دست‌کم ذره‌ای به آن نزدیک شده باشد. حالا این سوال پیش می‌آید که چرا مثلا آهنگ نمی‌سازی یا فیلم نمی‌سازی یا نقاشی نمی‌کشی؟ خب، این‌ها دیگر وابسته به نوع تربیت و ژنتیک من است. من کلاس دوم راهنمایی که بودم،‌ هم روی بوم و با رنگ روغن نقاشی‌ می‌کشیدم و هم داستان کوتاه می‌نوشتم. ولی بخاطر این‌که داستان‌هام بیشتر ستایش شد و بیشتر مورد تشویق قرار گرفت به مرور نقاشی را کنار گذاشتم و بیشتر نوشتم. خلاصه‌تر این‌که داستان تنها امید من برای خلق موجودی بی‌نقص است.

 پیشنهاد: آلبوم تازه گروه آرشیو.

حال من خوب است ولی تو باور نکن.

ادبیات ما هم تمام شد. پرونده‌اش بسته شد. می‌توانید آخرین شماره را در این آدرس بخوانید
http://www.adabiatema.com/

مخصوصا گفت‌وگوی سینا حشمدار با بهمن شعله‌ور که خوب از آب در آمده.
و همینطور گفت‌وگوی من با امین انصاری در رابطه با نشر الکترونیک را هم از این‌جا بخوانید.

یکی دو یادداشت دیگر هم دارم که حوصله داشتید بروید بخوانید. در رابطه با سنتائور جان آپدایک، بی‌لنگر شعله‌ور و شکار امین انصاری.
شکار امین انصاری به صورت فایل پی‌دی‌اف روی اینترنت هست. تو گوگل سرچ کنید و دانلودش کنید و بخوانید. نشر گردون آلمان منتشرش کرده.
یک داستان کوتاه فوق‌العاده هم که آپدایک سال 2006 نوشته هم قرار بود ترجمه شود که متاسفانه نرسیده انگار. شاید خودم ترجمش کردم و گذاشتم روی همین وبلاگ. شاید هم در آینده لینک دانلودش را گذاشتم.
عجالتا بروید و داستان کوتاهی که از ناباکوف ترجمه کردیم را بخوانید.


دلایل تعطیلی ادبیات ما را هم در سخن سردبیر بخوانید.