نشریه ادبی ادبیات ما

قصد ما این است که با اضافه کردن حقِ نوشتاری در حد توان‌مان، چرخه کار حرفه‌ای را کامل کرده و به تعاملی درست، منطقی و دوستانه برای تشکیل تیمی متخصص، پرانرژی و جدی برسیم.
در این راستا از تمامی فعالان این حوزه، با هر فکر و مَنشی، دعوت به عمل می‌آید تا در صورت تمایل به همکاری، پیشینه کاری خود را به آدرس نشریه ارسال نموده تا از جزئیات این طرح آگاه شوند.

adabiatema@gmail.com

بیهودگی وبلاگ نویسی

چرا وبلاگ می‌نویسم؟ کدام گره‌ از گره‌های کور زندگی من را باز می‌کند؟
صبح‌ها، معمولا درگیر پایان نامه‌ام. ظاهرا خوب پیش می‌رود ولی مشکلاتی هم دارد. مثلا مرحله‌ی بعدی باید توسط دستگاهی انجام شود که تو گمرک گیر کرده فعلا. کی به دست ما می‌رسد؟ خدا می‌داند. دیر می‌رسد؟ زود می‌رسد؟ اگر دیر رسید چکار کنم؟ اگر نرسید؟
عصر‌ها را برای کار گذاشته‌ام. دیشب متوجه شدم که آن‌جایی که قرار بود چند ماهی برای کار بروم مالیده شده. چرا؟ چون بچه‌ها می‌خواهند آن‌جا را فعلا بایکوت کنند. چرا؟ این‌ش دیگر به من مربوط نیست.
شب‌ها را برای خواندن و نوشتن کنار گذاشته‌ام. تمیز و مرتب. در سکوت مطلق. اغلب می‌خوانم و بعضی شب‌ها می‌نویسم. چند هفته‌ایست که دارم برای مجموعه داستانی، خاک برداری می‌کنم. باید فنداسیونش آن‌قدر عمیق باشد تا بتوانم برجی ضد زلزله رویش سوار کنم. ولی چند شب قبل متوجه شدم به همین آسا‌نی‌ها هم نیست. ایده‌ی اولیه ممکن است داستان را تا حد یک روایت مزخرف پایین بکشد. باید فکری به حالش بکنم. باید ایده را کمی تغییر دهم. چطوری؟
وبلاگ نویسی چه کاری می‌تواند برای من انجام دهد؟ گره‌ی پایان‌نامه‌ام را باز می‌کند؟ کارم را برمی‌گرداند؟ میل‌گرد داستانم می‌شود؟ نه. به هیچ‌وجه. از دست وبلاگ نویسی هیچ‌کاری بر نمی‌‌آید. جز سوزاندن وقتی که می‌توانستم صرف خواندن کتاب کنم. وبلاگ‌نویسی کار بیهوده‌ی مزخرفی است که هیچ‌ فایده‌ای برای من نداشته.
وبلاگ نویسی را کنار خواهم گذاشت. یعنی، سعی می‌کنم دیگر این‌جا را به روز نکنم. مگر این‌که بخواهم لینک مصاحبه‌ای که برای اردیبهشت گرفتم را این‌جا بگذارم. یا لینک نقد‌هایی که نوشتم و خواهم نوشت و اصلا هرچیزی که در رسانه‌های مجازی و غیرمجازی از من منتشر می‌شود.

تمام.

کوتاه از همسایه‌ها

 دلم می‌خواهد شیفته‌اش کنم. دلم می‌خواهد یک قصه‌ی قهرمانی سرهم کنم تا از تعجب پر شود. اما می‌ترسم. می‌ترسم که مشتم باز شود. آهسته می‌گویم
- نه، اون روز فقط تو میتینگ شرکت کرده بودم.
خورشید دارد به کرانه‌ی کارون می‌نشیند. حاشیه‌ی آسمان، نارنجی شده است. رگه‌های نور خورشید با امواج ریز سربی رنگ کارون قاطی شده است. آسمان، صاف صاف است. عطر خارک‌های تازه از غلاف بیرون زده، همراه نرمه بادی می‌وزد، از نخلستان دوردرست می‌آ‌ید. تک هوا شکسته است.
- بازم بگو.
فصل سوم . همسایه‌ها


بخواهیم یا نخواهیم، احمد محمود یکی از بزرگ‌ترین نویسنده‌های تاریخ معاصر ایران است و خواندن مهم‌ترین رمان او، بر هر ادبیات دوستی بدون شک واجب. همسایه‌ها، به هزار و یک دلیل کتابی نیست که بتواند مجوز بگیرد. جدا از صحنه‌‌های اروتیک گاه و بی‌گاه، تم سیاسیش در تایید نسبی حزب توده است که همین، به تنهایی می‌تواند کتاب را در قبل و بعد از انقلاب از هستی قانونی، ساقط کند.
دهه‌ی پنجاه، اوج رمان فارسی است. تمام شاهکار‌هایمان در همان سال‌ها نوشته شده.  شب یک شب دو، سفر شب، شب هول و ... همسایه‌ها ولی تفاوتی اساسی با همه‌ی این شاهکار‌ها دارد؛ سرشار از ماجراست. شخصیت اصلی، یا به بیانی، قهرمان دارد. داستان پر آب و تابی دارد. تعلیق دارد. فراز و فرود نوک تیز دارد و از همه مهم‌تر، شخصیتی فعال، فاعل دارد؛ چیزی که در ادبیات ایران، حتا تا به همین امروز هم به سختی پیدا کردن آب در کویر لوت است. شخصیت‌های رمان‌های ما، معمولا، یا درگیر روزمرگیند، یا تقدیر و بدشانسی، شرایط اجتماعی و سیاسی،  برای آن‌ها موقعیتی را بهم زده که نمی‌توانند از دستش خلاص شوند. ولی همسایه‌ها، خالدی دارد که عاشق است. سیاسی است. و در قبال هردوی این‌ها، درگیر انفعال نمی‌شود.
چیز دیگری که در این رمان خیلی به چشم می‌آید حضور شهر است. شهر در همسایه‌ها، نسبت به رمان‌های هم عصر خودش، پررنگ‌تر است. فضاها، کاملا ملموسند. کارون،‌ کاملا لمس شدنی است. البته، به این معنی هم نیست که در همسایه‌ها شهری نویسی داریم، یا کوچه پس‌کوچه‌ها زنده‌اند و خیابان‌ها شخصیتی دارند.
از شخصیت‌ پردازی و فضاسازی که بگذریم و مثلا برسیم به زبان، قطعا در مقابل بعضی از رمان‌های نسل خودش، برای نمونه شب یک شب دو، حرفی برای گفتن ندارد. و همین چیزاهست که باعث می‌شود نتوانیم لفظ شاهکار را برای همسایه‌ها بکار ببریم.



شکنجه مدام.

من گرفتار خواهم شد، مرا به بدترين وضعي خواهند كشت، مرا به فجيع ترين حالت زجركش خواهند كرد...

این جملات را چهار سال قبل از به قتل رسیدنش نوشت. با گلوله‌ای، مغزش را ترکاندند و در آنی، چشمانش سیاهی رفت و هیچ‌چیز را نفهمید و زجری نکشید و تمام. ولی پیش‌گویی او به مرور کامل شد. جملات دوم و سوم، بعد‌ها، وقتی جسد آش و لاش شده‌ی نزدیک‌ترین دوستش را تیر بار کردند و دیگر نبود که از هویتش دفاع کند، تحقق یافت. تحقق یافت، وقتی همه، حتا روشن‌فکر‌ترین‌های جامعه، حتا پدر داستان‌نویسی ایران، طوری از او یاد کردند که انگاری حقش بوده. باید کشته می‌شد. چه خوب که پیشانیش را با گلوله‌ای شکافتند تا مغزش شتک بزند روی پنجره‌ی خیس‌ از قطره‌های باران ماشینش. و بعدها،‌ حتا لیبرال‌ها هم از فرصت استفاده کنند تا قتلش را نسبت دهند به تنها گروهی که او منتقدشان نبود؛ حزب توده. و ساواک قتلش را بیاندازد گردن معدود تحصیل‌کردگان جامعه و از هم‌فکران او عقده‌گشایی کند و کیانوری قاتل او را پشت کلماتش پنهان کند تا بتواند از نردبان ترقی حزب بالا رود و حزب توده را به بیراهه بکشاند.
شکنجه‌ی مدام سرنوشت او بود. او عاقبت راهی که انتخاب کرده بود را تا به انتها، می‌دانست. او گرفتار شد. کشته شد. و حالا، بعد از گذشت 65 سال، همچنان، به فجیع‌ترین شکل زجرکش می‌شود...

نوروز نود و یک

هربار که به نود فکر می‌کنم، سعی می‌کنم دست‌‌آورد‌ها را از از دست داده‌ها سوا کنم تا بتوانم تصمیم درستی برای نود و یک بگیرم. تصمیمی مثبت. آینده‌ ساز. خوب. اما نمی‌توانم. نمی‌توانی. چون هرچیزی که پیش آمده، پیش آمده. دست تو نبوده. دست ثانیه به ثانیه از بیست و سه سال زندگی مبهمت بوده. نه دست تو. نه دست توئه سال نود.
یک روزی به خودت می‌آیی و می‌فهمی که راهی که سال‌ها قبل انتخاب کرده‌ای اشتباه بوده و حالا هم دیگر دیر شده برای فهمیدن چنین حقیقت سرنوشت‌سازی. نمی‌توانی برگردی. خیلی راه بوده و حوصله‌اش را نداری. نه حوصله‌اش را داری،‌ نه چنین توانی را در خودت می‌بینی که دور بزنی و کل این مسیر سنگ‌لاخ را برگردی. از این‌جا به بعد هم بن‌بست کامل است. سر به دیوار کوباندن است. نه. بن‌بست نیست. خلائ محض است. دست و پا زدن در خلائ محض.
پشت سرم را که نگاه می‌کنم، نمی‌توانم جایی که طناب اشتباهی را گرفتم و جلو رفتم را پیدا کنم. جایی که افتادم توی سراشیبی و کم‌کم، همینی سراشیبی تبدیل شد به سقوط. نمی‌توانم خطش را بگیرم و برسم به معدن انتخاب‌هایم. معدنی انباشته از اشتباه،‌ کیپ در کیپ، طوری که می‌تواند ذخیره‌ی تمام زندگیم باشد. ذخیره‌ای که شش هفت ساله تمامش کردم. حالا دیگر، سیگار نیم‌ سوخته و دیوار‌های نمور اتاقی تاریک و پنجره‌ای عرق کرده‌ سهم من از زندگی است. پنجره‌ای که هرچقدر روی شیشه‌اش دست بکشی، تصویر آن‌طرف بازهم تار و مبهم می‌ماند.