گفتگو - نبردیم چون نخواستیم ببازیم

گفت‌و‌گوی من با دوستی، در یک شب سرد و خشک شهریوری.

- چرا این‌جوری شدیم آخه داوود؟ یادته می‌خواستیم بریم سفر؟
- سفر؟ کدوم سفر؟ برزیل رو می‌گی؟
- آره. برزیل. چرا نرفتیم؟
- نمی‌دونم. چرا نرفتیم؟
- چون بی‌انگیزه شدیم. بی‌تفاوت شدیم. انگار دیگه هیچ‌چیز خوشحالمون نمی‌کنه.
- هیچ‌چی. حقیقتا هیچ‌چیز برامون محلی از اعراب نداره. زمین و آسمون یکیه واسمون. چندوقته استخر هم واسم دیگه لذت بخش نیست؟ من یکی که دیگه حتا از ازرائیل هم نمی‌ترسم. یادته تا یک سال پیش چه جون دوستی بودم؟ سوار هواپیما هم نمی‌شدم حتا.
- من حتا از بازی کردن هم لذت نمی‌برم.
- آره. یه زمانی بود که هم داداشم می‌شست پای پلی‌استیشن دم گوشش کری می‌خوندم که یه دست بزنیم. چی شد؟
- چی شد داوود؟
- از کی این‌جوری شدیم؟ 88؟
- آره. از 88 این‌جوری شدیم. ولی مگه قبلش اوضاع خیلی بهتر بود؟ چرا به بدی الان نبودیم؟
- چون انگیزه داشتیم. یه نیروی محرکه‌ی قوی تو دلمون بود که نمی‌دونم از کدوم گوری تزریق شده بود تو رگ‌هامون. تو جونمون.
- انگیزه. این انگیزه رو چطور می‌شه برگردوند؟
- فکر کنم من و تو دچار علائم منفی شیزوفرنی شدیم.
- نه. ما ترسو شدیم. می‌ترسیم.
- می‌ترسیم؟ از چی؟
- ببین، این بی‌انگیزگی از ترس می‌اد. از عدم اعتماد به آینده. از مبارز نبودن. مثلا اگه همین الان بهت بگن دو سال دیگه تو با چاپ اولین مجموعه داستانت جایزه گلشیری رو شاخته، همین فردا روزی هشت ساعت نمی‌شینی داستاناتو بازنویسی کنی؟ با انگیزه و قدرت؟ چون نمی‌دونی قراره چه بلایی سرت بیاد، چون می‌ترسی داستان‌هات خوب از آب در نیاد، مبارزه نمی‌کنی. اگه شجاع بودی،‌ اگه نمی‌ترسیدی، روزی هشت ساعت می‌نوشتی.
- آفرین. تحلیل خوبی بود. اگه نمی‌ترسیدم، مبارزه می‌کردم.
- ترسو شدیم.
- لعنت به این ترس. شدیم عینهو یه کرم. آروم آروم می‌ریم جلو. آخرش هم به هیچ‌جا نمی‌رسیم.
- ما نه می‌بریم، نه می‌بازیم. نه شکستمون شکسته، نه پیروزیمون پیروزی. می‌ترسیم، پس ریسک‌های عجیب نمی‌کنیم. می‌گیم نکنه بد شه. خراب شه. ببازیم. بیچاره شیم. خب، وقتی باختی در کار نباشه، بردی هم نخواهد بود. بازی که یه طرفش باخت نباشه، اون‌ورش امکان نداره برد باشه.
- موافقم. کاش شیر بودیم به جای کرم. می‌زدیم به دل جنگل. آخرش هم یه روز تیکه پاره می‌شدیم. به این می‌گن زندگی. به این می‌گن بودن. زندگی طویل و خالی از حاشیه کلاغ که زندگی نیست. زندگی یعنی زندگی شیر. یعنی این‌که اگر هم می‌بازی، درست حسابی ببازی، مثل یه شیر، به گ... بری.
- کاش می‌شد کلاغ نبود. کرم نبود. مثل یه شیر جنگید، پاره کرد، درید و آخر هم مثل یه برنده، باخت...
- می‌شه. سخته. ولی می‌شه. باید از باخت نترسی. باید بگی من اصلا می‌رم تو جنگل که ببازم. که به گ... برم. این شروع درستشه. باید بگی گور بابای زندگی کرمی. زندگی بدون باخت. باید بشینی فیلم به سوی طبیعت وحشی رو یه بار دیگه ببینی و بگی من دلم می‌خواد برم آلاسکا. بذار آخرش مسموم شم و بمیرم. گور بابای هرکی که می‌خواد مسخرم کنه و بگه تو حتمی می‌بازی.
- دیگه داره حالم بهم می‌خوره از این بی‌برد و باخت بازی کردن. این کلاغ بودن...

ماهنامه تجربه.

این یادداشت در پرونده ادبیات جنگ ماهنامه تجربه به چاپ رسیده


وداع با اسلحه


 

 پروژه‌ی ادبیات جنگ همزمان با نخستین حملات رژیم بعثی عراق به خاک ایران کلید خورد. ادبیاتی که در اولین گام‌هایش حتا گوشه چشمی هم به اصول اولیه داستان‌نویسی مدرن نداشت و تنها ابزاری بود جهت تبلیغ و تهییج نیرو‌ها و با خلق حماسه و قهرمان‌سازی‌ سعی داشت نگاه سیاسی و ایدئولوژیکی‌ش را در قالب کلمه‌ها و به شکل داستان باز تولید کند. طبیعی هم بود که برنامه‌ریزان در شرایط خطیر جنگی، به فکر تزریق روح امید و هیجان به جبهه‌های جنگ باشند و هنر و اصول داستان‌نویسی برایشان هیچ‌گونه اولویتی نداشته باشد. این روند تا نخستین سال‌های دهه‌ی هفتاد هم امتداد یافت. اگر به انبوه رمان‌هایی که در سال‌های پایانی دهه شصت و سال‌های ابتدایی دهه‌ی هفتاد تولیده شده‌اند نگاهی بیاندازید متوجه می‌شوید که هنوز نگاه آرمان‌گرایانه به جنگ وجه غالب آن‌ها را شکل می‌دهد. البته این وضعیت که محصول شرایط  جوی وقت  بود نمی‌توانست دوام بیاورد. با روی کار آمدن دولت‌های بعدی و جایگزین شدن سیاست‌های اجتماعی  و فرهنگی مختص سال‌های پسا جنگ، این جنس از ادبیات هم رفته رفته شکل عوض کرد و جدی‌تر شد. تمایل به دست‌یابی به روح جنگ، بازسازی واقعیت بدون ذره‌ای بزرگ‌نمایی همراه با رگه‌هایی از نگاه انتقادی موتورها محرک این موج تازه به راه افتاده بودند.
این موج تازه اگرچه در ابتدا به‌خاطر ماهیت انتقادیش برخی از جوان‌های جنگ رفته و ارزشی را آزار می‌داد ولی تعدادی از آن‌ها را مجذوب خود کرد. به طوری که چند سال بعد، از میان هم
ان جوان‌های بسیجی نسلی از نویسندگان جسورتری  پدید آمد که از اولین و مهم‌ترین‌ آن‌ها، احمد دهقان است که با نخستین رمان خود، سفر به گرای 270 درجه فصل تازه‌ای را در ادبیات جنگ رقم زد.
سفر به گرای 270 درجه از اولین رمان‌های انتقادی جنگ است. در این نوع از رمان دیگر خبری از بلندگوهای تبلیغاتی نیست و به جای آن مفهوم جنگ، هویت سرباز‌ها و موقعیت‌های انسانی دست‌خوش روایت قرار می‌گیرد. مفاهیمی روان‌شناسانه که ماهیتا نمی‌تواند ابزاری جهت تهییج و فضاسازی‌های سیاسی شود. پدیده‌ای که در آن سال‌ها در حال شکل‌گیری بود سعی می‌کرد که به فرم و مضمون به یک اندازه بها دهد. در جزئیات بسیار دقیق باشد و زبان سرد و تصویرساز را جایگزین نوشتار شاعرانه‌ای که بسیار رواج داشت کند. احتمالا سفر به گرای 270 درجه از اولین رمان‌هایی باشد که در به تصویر کشیدن نحوه‌ی به شهادت رسیدن رزمندگان هیچ‌گونه رحمی را لحاظ نمی‌کند؛ به گونه‌ای که بسیاری از صحنه‌های
خون‌بار یک سوم پایانی آن برای جوانی که جنگ را ندیده بهت‌آورخواهد بود.
سفر به گرای 270 درجه روایت ملموس و روراستی است از زندگی در جنگ. در صفحات ابتدایی رمان که راوی بر تردید خود غلبه می‌کند و به خانواده‌اش می‌گوید که تصمیم گرفته به جبهه برگردد، با برخورد تند و خشن پدرش مواجه می‌شود. در ادامه و در شب‌ها و روزهای قبل از شروع عملیات با ترس‌های راوی همراه می‌شویم. راوی که به شکلی کاملا طبیعی در ناخودآگاه خود از مرگ خود و یا همرزمانش می‌هراسد، چندبار دچار کابوس و وهم می‌شود و صحنه‌هایی را می‌بیند که خواب را از چشمانش می‌رباید. یکی از این کابوس‌ها آن‌چنان خون‌بار و وحشیانه است که مواجهه با آن برای خواننده امروزی هم تکان‌دهنده خواهد بود. در صفحات پایانی رمان نیز، بسیاری از همراهان راوی به شهادت می‌رسند. خود راوی هم البته مجروح می‌شود و به ناچار به پشت خط منتقل می‌شود. در واقع احمد دهقان تلاش کرده قهرمان‌سازی‌های مرسوم زمانه‌اش را کنار بگذارد و با خلق موقعیت‌ها، حوادث و شخصیت‌های باورپذیر در راه رمان جنگ گام بردارد. او با خلق زبانی ساده و تصویرسازی‌های دقیق و بدور از تکلف، اولین گام‌ها را در این راه محکم برداشته. اگرچه، نقص‌ها و ایرادات فراوانی به روایت و زبانش وارد است، ولی نباید فراموش کرد که او
با جرقه‌هایش آتشی به پا کرده
که دیگر نمی‌توان نادیده‌اش گرفت.

آخرین شماره مهرنامه

در ادامه مطلب میتوانید دو یادداشتی را که برای آخرین شماره مهرنامه نوشتم را بخوانید.
این دو یادداشت، برای پرونده ادبیات کودتا نوشته شده. این پرونده را به هیچ وجه از دست ندهید که مزین است به قلم گلستان، شعله ور، میرصادقی، براهنی و ...

ادامه نوشته

خون

داشتم قهوه می‌سابیدم که دوباره خون از بینیم راه افتاد. دیدم یک قطره‌ی سرخ خون درست افتاده تو گودال قهوه‌ساب. بعد هم که شره کرد. انگار یک رگ قطور پاره شده.
صبح داشتم به آینده‌ام فکر می‌کردم دوباره. این‌که بعد از این‌ می‌خواهم چی‌کار کنم. به این فکر کردم که اگر نمی‌خواهم از ایران بروم چرا دارم بی‌خودی مقاله می‌نویسم؟ چرا ان‌قدر برایم مهم شده این مساله؟ بعد به این فکر کردم که چه راه‌های دیگری هست. یک راه این است که بروم تهران. یک راه این است که خودم را بسپارم به قرعه کشی طرح و احتمالا از یک روستای دور افتاده سردر بیاورم. خب، معقول‌ترین راه این است که همین‌جایی که الان هستم بمانم. این دولت با اصناف علوم پزشکی آبش توی یک جو نمی‌رود. مدتی قبل انجمن نامه داد که حق فنی فلان‌قدر. بعد تو روز داروساز که همین دو هفته قبل بود به عنوان هدیه روز داروساز آمدند قیمتی به شدت پایین‌تر از آن‌چه که اعلام شده بود را ابلاغ کردند. یک‌جور می‌خواستند جلوی کار انجمن در بیایند. حالا هم که طرح پزشک خانواده در راه است و احتمالا به مدد این ابتکار به زودی نصف داروخانه‌های شهر ورشکست می‌شوند. و آن نیم دیگر میلیاردر. خب، طرح‌هایی که ایده‌های مارکسیستی داشته باشد ولی اجرای کاپیتالیستی، نتایج سورئالیستی هم خواهد داشت قطعا. نمی‌دانم. به همین چیزها فکر می‌کردم و هی تصاویر از جلوی صورتم رد می‌شد و نمی‌توانستم حتا لحظه‌ای روی یکی‌شان مکث کنم که یکهو خون دماغ شدم. اولش فکر کردم آب بینیم راه افتاده. از دیشب سرما خورده بودم و به فش فش افتاده بودم. ولی بعد یک‌آن با خودم گفتم چرا انقدر تند  و رقیق؟ تا آرنجم را گرفتم بالا دیدم کف دستم پر خون شده. و بعد هم که سریع خودم را رساندم به دست‌شویی.
حس عجیبی بود. مثل بالا آوردن بعد مستی، یک‌جور آرامش منزجر کننده‌ای می‌دهد به آدم که با هیچ‌ عقلی قابل توجیه نیست. هی بالا می‌آوری و حالت از خودت بهم می‌خورد، در عین حال، آرام و آرام‌تر می‌شوی و دوست داری باز هم بالا بیاوری. باز هم بالا بیاوری.
قطره‌ی خون خوش‌بختانه با دانه‌های قهوه مخلوط نشده بود. قهوه را ریختم تو قهوه‌جوش و اسپرسو درست کردم.

سنگین و بی‌رحم

چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهی‌شان ببینی باز می‌آیند. باز سنگین و بی‌رحم می‌آیند و خود را روی تو می‌افکنند و گرد تو را می گیرند و توی چشم و جانت می‌روند و همه‌ی وجودت را پر می‌کنند و آن را می‌ربایند که دیگر تو نمی‌مانی. که دیگر تو نمانده‌ای که آن‌ها را بخواهی یا نخواهی. آن‌ها تو را از خودت بیرون رانده‌اند و جایت را گرفته‌اند و خود تو شده‌اند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شده‌ای.

ابراهیم گلستان

پناه بردن به آغوش خواب

یکی از دوستانم چند شب پیش خواب دیده که پدر من سیاه پوشیده و بالا سر قبر من گریه می‌کند. خودم دیشب خواب دیدم که پدر و مادرم سیاه پوشیدند و بالا سر من ایستاده‌اند. دراز کشیده بودم و در وضعیت بی‌حرکت و سکون زجر‌آوری به سر می‌بردم. می‌دیدمشان ولی نه می‌توانستم حرف بزنم و نه جم بخورم.
امروز، در کم‌تر از دقیقه، با هشت نه کلمه، رویایی که یک ماه توی سرم می‌چرخید و سرپا نگهم می‌داشت، دود شد و به هوا رفت. آرزوی فردای کمی بهتر، روی سرم آوار شد و حالا فکر می‌کنم آن خواب‌ها پیش‌بینی امروز صبح بوده‌اند. و راستی راستی حال آدمی که خیال فردای بهترش با پتکی هفت هشت کلمه‌ای، له می‌شود، با حال آدم مرده چه تفاوتی می‌تواند داشته باشد؟ اصلن، نباید به حال آدمی که یک ماه با تصویر روزهایی کمی بهتر زندگی کرده و حالا می‌فهمد که همه‌ش شوخی مضحکی بوده، گریه کرد؟
 و خب، این‌جوری‌ست که گاهی فکر می‌کنم تخت‌خواب تنها پناهگاه من است.

باز می‌گردم به جاده...

اشعار زیادی از مایاکوفسکی ترجمه شده. خیلی‌ها هم لابد، نشده. آن‌هایی هم که شده، معمولا ترجمه‌ی خوبی ندارند. در هر حال، این چیزی که این‌زیر کپی پیست کرده‌ام، بخشی از یکی از شعرهای مایاکوفسکی است. شاید بهترین شعرش نباشد. ولی برای من، مفهوم خاصی دارد...


ماریا! ماریا! ماریا!/ راهم بده ماریا!/ تاب کوچه را ندارم/ راهم نمی‌دهی؟/ می‌خواهی/ گونه‌هایم گود/ مزه از دست داده/ چشیده‌ی خاص و عام/ بیایم پیشت؟/ با صدایی بی‌دندان بگویم به تو:/ اینک شده‌ام مردی قابل اعتماد؟/ ماریا/ نگاهم کن/ پشتم خمیده شد...


ماریا/ آیا می‌شود/ در گوش فربه/ حرف محبت زد؟...

من/ ماریا/ من/ مردم/ مردی سایه/ مرد که قی کرده است او را/ شب مسلول/ در دست کثیفِ خیابان ِ پرسنایا/ من همینم که هستم/ قبولم داری؟/ ماریا/ راهم بده!/ می‌بینی/ انگشتانم‌/ متشنج/ می‌فشرند/ خرخره‌ی آهنی ِ زنگِ درت/ ماریا!/ کوچه/ جنگل جانوران وحشی است/ ببین/ بر گلویم/ نه جای انگشت/ جای زخم است/ در را باز کن/ درد دارم/ می‌بینی/ فرورفته است/ در چشمم/ سنجاق سر/ در را باز کرد...

خوشگل من/ قشنگم/ از من نترس/ نخواهی یافت/ برگردن گوآسایم/ مانند کوهی مرطوب/ اجتماع شکم ِ عرق کرده‌ی زنان را...

ماریا!/ با برهنگی ِ آزرم کریزت/ با لرزه‌ی پر دلهره‌ات/ بیا/ نزدیکم شو/ بده/ به من/ معصومیت ِ لبانت را

من/ جسمم/ من/ سر تا پا/ مَردَم/ نمی‌خواهم/ جز جسمت/ در طلب جسمت/ مسیحی وار می‌گویم/ خدایا/ برسان روزی‌ام را/ قوتِ لایموتم را/ ماریا/ مال من شو !/ ماریا/ می‌ترسم از یاد ببرم اسمت را/ به سان شاعران/ که می‌ترسند از یاد ببرند/ آن کلمه را/ که زاده شد از شکنجه‌ی شب/ آن کلمه را/ که می‌نماید همتراز خدا/ اما/ همیشه به یاد خواهم داشت/ جسمت را/ اما/ همیشه دوست خواهم داشت/ جسمت را/ ماریا/ همیشه پاس خوهم داشت/ جسمت را/ بدان سان که سزبازی/ جنگش درهم شکسته/ بی‌کس و بی‌مصرف/ پاس می‌دارد/ تنها پای برجای مانده‌اش را...

ماریا/ مرا نمی‌خواهی؟/ مرا نمی‌خواهی/ افسوس باید/ باز بکشم بار قلبم را/ با درد و با اندوه/ آن سان که سگی/ بازمی‌کشد تا لانه/ اشکریزان/ پایش را/ که از جا کنده است قطار/ من/ با همه‌ی خون قلبم/ با رخت یکدست سفید قلبم/ با گل‌های خاکی که چسبیده است به آن/ باز می‌گردم/ به جاده



این روزها

خستگی. خستگی مفرط.
انبوه کارهای طاقت‌فرسای عقب مانده.
بی‌خوابی. بی‌خوابی بی‌دیل و شکنجه‌وار آخر شب. صبح زود از خواب پریدن‌های اضطراب‌زا؛ به صرف تپش قلب و سردرد.

قرص. یک عالم قرص رنگ‌و‌وارنگ که هیچ کاری از دستشان بر نمی‌آید.

پ.ن: در آخرین شماره  مهرنامه دو یادداشت داشتم که دوستان اگر نظری مثبت یا منفی در رابطه با زبان یا نگاه هرکدام دارند پای همین پست برایم بنویسند. متشکرم.

سریال

 فکر می‌کنم قسمت پنجم سیزن پنجم سریال برکینگ بد، بهترین اپیزود این سریال، و حتا بهترین اپیزود در میان تمام سریال‌هایی‌ست که تا حالا دیده‌ام.
این روز‌ها، کلی سریال می‌بینم. ولی بهترین‌هایشان این‌هاست:
game of thrones : سریالی از شبکه اچ بی او که به طرزی باور نکردنی جذاب است. میخت می‌کند و یک‌ثانیه هم ولت نمی‌کند.
In treatment : سریالی که به هرکی پیشنهاد کرده‌ام نپسندیده. ولی من جدا لذت می‌برم از تماشای هر قسمت این سریال.
twin peaks : سریالی به کارگردانی دیوید لینچ. عالی نیست. ولی به کسانی که مخمل آبی را می‌پسندند و اساسا سبک دیوید لینچ را دوست دارند پیشنهاد می‌کنم. دو سیزن هم بیشتر نیست.
Board walk empire : سیزن دومش به خوبی سیزن اولش نیست. من که نتوانستم چهار قسمت بیشتر تحمل کنم.
californication : دوست دارم یکی برای من بنویسد که چرا این سریال را دوست دارد؟
greys anathomy : سرگرم کننده‌است. برای دانشجو‌های پزشکی البته. یعنی برای من که خیلی چیزها را از نزدیک دیده‌ام و حس کرده‌ام نکته‌های ریز این سریال در بیمارستان و منش‌ها و رفتار‌ها و اتفاق‌ها و روابط، خیلی خوب از آب در آمده و همین باعث می‌شود دنبالش کنم. ولی نمی‌دانم برای کسی که مثلا ریاضیات محض خوانده چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد؟

هنوز هم فکر می‌کنم برکینگ بد، دکستر، شیلد و واکینگ دد بهترین‌ سریال‌هایی هستند که تا حالا دیده‌ام.
ولی قطعا، بازی تاج و تخت( game of thrones ) و کیلینگ و لاست جذاب‌ترین‌ها برایم بوده‌اند. گاهی چهار پنج قسمتشان را پشت سر هم می‌دیدم.

مدرن‌های خجالتی

یکی از غریب‌ترین و دور از انتظار‌ترین تجربه‌های کاری این چند وقته، صحبت در رابطه با مسائل جنسی است؛ به محضی که می‌فهمند دکتری، زن‌های مذهبی که حجاب کاملا صدا و سیمایی دارند، سوال‌ها را خیلی رک‌ و با کلمه‌هایی لخت و صریح می‌پرسند. در عوض، آدم‌هایی که به نظر می‌رسد از طبقات مدرن شهری باشند، فرقی هم نمی‌کند که زن باشند یا مرد، کلی سرخ و سفید می‌شوند و آخرش هم در پرده منظورشان را می‌رسانند. دست‌ها را تکان تکان می‌دهند(‌ که نشان‌دهنده‌ی شرم و اضطرابشان است. ) و در چشم‌های من حتا برای ثانیه‌ای مکث نمی‌کنند. در صورتی که سنتی‌ها، گاهی حتا با کت شلوار مخصوص خادمی حرم، می‌آیند و بلند و شمرده شمرده ناراحتی‌شان را می‌گویند. همین‌طور زن‌ها، خیلی بی‌کار و ساده،‌ می‌نشینند و تاریخ دقیق کاری که کرده‌اند را با جزئیات کامل و با خیالی راحت شرح می‌دهند.
چرا؟