پناه بردن به آغوش خواب
یکی از دوستانم چند شب پیش خواب دیده که پدر من سیاه پوشیده و بالا سر قبر من گریه میکند. خودم دیشب خواب دیدم که پدر و مادرم سیاه پوشیدند و بالا سر من ایستادهاند. دراز کشیده بودم و در وضعیت بیحرکت و سکون زجرآوری به سر میبردم. میدیدمشان ولی نه میتوانستم حرف بزنم و نه جم بخورم.
امروز، در کمتر از دقیقه، با هشت نه کلمه، رویایی که یک ماه توی سرم میچرخید و سرپا نگهم میداشت، دود شد و به هوا رفت. آرزوی فردای کمی بهتر، روی سرم آوار شد و حالا فکر میکنم آن خوابها پیشبینی امروز صبح بودهاند. و راستی راستی حال آدمی که خیال فردای بهترش با پتکی هفت هشت کلمهای، له میشود، با حال آدم مرده چه تفاوتی میتواند داشته باشد؟ اصلن، نباید به حال آدمی که یک ماه با تصویر روزهایی کمی بهتر زندگی کرده و حالا میفهمد که همهش شوخی مضحکی بوده، گریه کرد؟
و خب، اینجوریست که گاهی فکر میکنم تختخواب تنها پناهگاه من است.
امروز، در کمتر از دقیقه، با هشت نه کلمه، رویایی که یک ماه توی سرم میچرخید و سرپا نگهم میداشت، دود شد و به هوا رفت. آرزوی فردای کمی بهتر، روی سرم آوار شد و حالا فکر میکنم آن خوابها پیشبینی امروز صبح بودهاند. و راستی راستی حال آدمی که خیال فردای بهترش با پتکی هفت هشت کلمهای، له میشود، با حال آدم مرده چه تفاوتی میتواند داشته باشد؟ اصلن، نباید به حال آدمی که یک ماه با تصویر روزهایی کمی بهتر زندگی کرده و حالا میفهمد که همهش شوخی مضحکی بوده، گریه کرد؟
و خب، اینجوریست که گاهی فکر میکنم تختخواب تنها پناهگاه من است.
+ نوشته شده در شنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 12:2 توسط david
|