خر تو خر

در اتاق من روی تخت نشسته‌ایم. من با لحن شرمسار، محجوب و بی‌ادعا آخرین چیزی را که نوشته‌ام می‌خوانم. گاهی در میان جمله‌ها، در مکث ویرگول‌ها سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. صورت سختگیر و زیبایش را. زانوهایش را جمع کرده و به دیوار تکیه داده. می‌دانم که با دقت گوش می‌کند. اخم می کند. در میانه‌ی خواندن بی آن که به من بربخورد دراز می‌کشد و با انگشت روی تخت واژه‌های نامشخصی می نویسد و پاک می‌کند. واژه های غیرقابل رویتش بر خواب روتختی مخمل سایه می‌اندازد و محو می‌شود. وقتی خواندن من تمام می‌شود منتظرم که مثل همیشه واژه‌های برنده و قاطعش را قطار کند. بی آنکه هوشش را به رخم بکشد زمختی جمله ای را که یادش مانده گوشزد کند. شانه‌هایش را بالا بیاندازد و بگوید شاید اگر دوباره بنویسی‌اش. شاید..
با صدایی که تا به حال از او نشنیده‌ام،صدایی که نه نیش دارد، نه زنگ، می گوید: من نمی‌تونم درباره ی نوشته‌های تو قضاوت کنم. چون فقط به خودت فکر می‌کنم. به همین خاطر فقط می‌تونم بگم دوستشون دارم.

رنگ‌های گرم. امیرحسین خورشید‌فر


2- در این روز‌های نکبت حتا نیم ساعت آرامش هم ندارم. هرجا که می‌روم بوی دردسر و بدبختی می‌آید. خوب حواسم را جمع می‌کنم، دور و ورم را می‌پام، مواضبم که اتفاقی نیافتد که یکهو سقف روی سرم خراب می‌شود. در را می‌بندم، از پنجره می‌‌آید. خلاصه، اوضاع مزخرفی است.

نویسنده‌ها شناگران خوبیند.

لوسیا، دختر جیمز جویس اسکیزوفرنی داشته. خب، آن‌وقت‌ها که دانش مردم زیاد نبود. فکر می‌کردند جنی شده یا خل شده یا... چمیدانم، چرت و پرت می‌گوید. به هر‌حال، جویس که نویسنده بوده و این‌چیزها را می‌فهمیده دخترش را برداشته برده سوئیس پیش کارل یونگ.
یونگ را حتما می‌شناسید. علاوه بر این‌که شاگرد فروید بوده،‌ ملاقاتی با بزرگانی چون هیتلر و موسیلینی داشته، نظریه‌ی بسیار مهمی هم دارد با بن‌مایه‌ی کهن‌الگو‌ها. که خب، خواندنش بر هر انسانی واجب است. بگذریم.
یونگ، که قبلا کتاب‌های جویس را خوانده بوده، بدون پرده‌پوشی و تعارف و این‌ حرف‌ها، می‌گوید نویسنده‌ی اولیس، کسی که اولیس را نوشته، قطعا اسکیزوفرنی دارد. بعد حالا تصور کنید جویس با دخترش پا می‌شود می‌رود پیش یونگ و می‌گوید دخترم را بخاطر اسکیزوفرنی درمان کن! یونگ چه می‌گوید؟
 
یونگ، خیلی بالا و پایین می‌کند این پدر و دختر را. ساعت‌ها مصاحبه می‌کند و یادداشت برمی‌دارد. هیچ‌نکته‌ای را جا نمی‌اندازد و مثل پشتکارش در هرکاری،‌ روی روان آن دو وقت می‌گذارد. یک‌جورایی، می‌خواسته آهسته آهسته لایه‌های روح هردو را کنار بزند تا به هسته برسد. تا به عمق وجودی آن‌دو دست بیابد. و در نهایت، نتیجه‌ی جالبی می‌گیرد. او می‌نویسد: جیمز جویس و دخترش، هر دو بالای رودخانه‌ای ایستاده بودند. پدر، با اختیار خود، شیرجه می‌رود توی آب. ولی دختر، سقوط می‌کند و غرق می‌شود.

تاریخ مشروطه

دو سه هفته قبل بحث داغی افتاد بین من و دوستم، سامان، در رابطه با چرایی شکست مشروطه. من معتقد بودم تن دادن به سلطنت رضاشاه، بزرگترین اشتباه جنبش مشروطه بوده که سرنوشت محتومشان را به سیاه‌چاله‌های نمور پهلوی پیوند زد.
سامان صفرزایی، همین پرسش‌ها را ( چرایی تن دادن روشن‌فکران به رضا پهلوی) با دکتر علی قیصری، استاد تاریخ دانشگاه سان‌دیاگو کالیفورنیا مطرح کرده که خواندنش برای علاقه‌مندان به تاریخ مشروطه خالی از لطف نیست.

خوشحالی مردمان فرسوده

فکر می‌کنم بین پاهای من و زمین، لایه‌ای ابر فاصله انداخته. به هیچ وجه زمین را زیر پام احساس نمی‌کنم. اصغر فرهادی اسکار گرفت.

من ولی، با نگاه خوابگرد موافقم که نوشته :

  نمی‌توان چشم پوشید از تأثیر شدید و گسترده‌ی رسانه‌ی ملی بر عامه‌ی مردم و سانسور بفرموده‌ی شدید که جدایی نادر از سیمین در این رسانه از آن بهره‌مند بوده و هست! اما با مردمی و خودی که من می‌بینم، فردا هم اگر تیم ملی فوتبال ایران با تیم ملی فوتبال برزیل بازی کند و پنج‌ ـ هیچ لهش کند، بیش‌تر این مردم آن‌قدر فرسوده و آسیب‌دیده و کرخ شده‌اند که جز رد و بدل کردن نگاه‌ها از پشت شیشه‌های بالاکشیده‌ی ماشین‌هاشان و بازفرستِ چند پیامک در سکوت خلوت‌شان کاری دیگر نخواهند کرد.

یادداشت کامل را در وبلاگ سید خوابگرد بخوانید

تحقیقی در رابطه با ادبیات داستانی

این‌ها پرسش‌هایی ست که در طی سالیان گذشته در ادبیات ما با نویسنده‌های جوان در میان گذاشتم و خوشبختانه برخورد همه‌ی آن‌ها، برخلاف پیر و پاتال‌ها، خیلی خوب و انسانی بود. با توجه به این‌که ما هرگز نمی‌توانستیم بابت یادداشت‌ها مبلغی را بپردازیم، همکاری بی‌منتشان، برای من معانی بسیاری داشت.
حالا که دارم تحقیقی را در رابطه با ساختار داستان شروع می‌کنم یاد این پرسش‌ها افتادم و به این فکر کردم که بازخوانی آن‌ها خالی از لطف نخواهد بود.

1) بازار بی بازار. پرسشی در رابطه با کسادی بازار کتاب از علی چنگیزی. حامد اسماعیلیون. مجتبی پورمحسن
( این پرسش با شخص دیگری هم مطرح شده بود که بخاطر حمایت آن نویسنده از سرکوب مردم معترض، به پیشنهاد سردبیر ، حذف شد. )

2) تک شکلی افراطی. پرسشی در رابطه با عدم گوناگونی ادبیات داستانی کشورمان از سینا دادخواه. علی چنگیزی. مصطفی زضئی. کامران محمدی

3) پرسشی در رابطه با زبان در ادبیات داستانی از سینا دادخواه

4) پرسشی در رابطه با لحن در ادبیات داستانی از پیمان اسماعیلی

5) بحران مضمون. کند و کاو مضمون. پرسشی در رابطه با مضمون در ادبیات داستانی از امیرحسین یزدان‌بد

دوم شخص

- تنهایی، چاه است، داوود. هرچقدر که آب توش بریزی، پر نمی شود. تمام شدنی هم نیست، هرچقدر که سطل بیندازی، باز هم آب دارد برای بالا کشیدن. برای نوشیدن، برای دوش گرفتن، سرگرم شدن و لذت بردن از باد خنکی که پوست خیست را نوازش می کند. هروقت هم که آبش تمام شد، تشنه شدی و احساس کردی سطلت به تهش رسیده، بفهم که مردی.

تقدیم به مرحوم همینگوی.

  به این فکر می‌کنم که هنر روایت دست آمریکایی‌هاست و بس. بپذیریم یا نه، کثافت‌ها خیلی خوب بلدند با روح مخاطب بازی کنند. غولشان که همینگوی است داستانی دارد به نام برف‌های کیلیمانجارو که ده بار هم بخوانی خسته نمی‌شوی. بعد هم که هی می‌آی جلوتر به جای این‌که مثل تمام دنیا مدام افت کنند، هنرمند‌تر می‌شوند.
قسمت آخر سریال Homeland ( که قرار است سریالی سفارشی باشد. ) نفس منی را که شب و روز می‌خوانم و می‌بینم و نسبت به قصه تقریبا ضد ضربه شده‌ام را بند آورد. لامصبا، خیلی خوب بلدند قصه‌هایشان را ببندند. خیلی خوب. آن‌قدر که نه تنها احساس نمی‌کنی که سر و تهش را هم آورده‌اند، بلکه با کمی دقیق شدن متوجه می‌شوی که اتفاقا همان پایان سریال بوده که ضربه‌ی نهایی را به تو وارد کرده.
خدا قصه‌گویان امریکایی را از ما نگیرد.