نویسندهها شناگران خوبیند.
لوسیا، دختر جیمز جویس اسکیزوفرنی داشته. خب، آنوقتها که دانش مردم
زیاد نبود. فکر میکردند جنی شده یا خل شده یا... چمیدانم، چرت و پرت میگوید. به هرحال، جویس که نویسنده بوده و اینچیزها را میفهمیده
دخترش را برداشته برده سوئیس پیش کارل یونگ.
یونگ را حتما میشناسید. علاوه بر اینکه شاگرد فروید بوده، ملاقاتی
با بزرگانی چون هیتلر و موسیلینی داشته، نظریهی بسیار مهمی هم دارد با بنمایهی
کهنالگوها. که خب، خواندنش بر هر انسانی واجب است. بگذریم.
یونگ، که قبلا کتابهای جویس را خوانده بوده، بدون پردهپوشی و تعارف
و این حرفها، میگوید نویسندهی اولیس، کسی که اولیس را نوشته، قطعا اسکیزوفرنی
دارد. بعد حالا تصور کنید جویس با دخترش پا میشود میرود پیش یونگ و میگوید
دخترم را بخاطر اسکیزوفرنی درمان کن! یونگ چه میگوید؟
یونگ، خیلی بالا و پایین میکند این پدر و دختر را. ساعتها مصاحبه میکند
و یادداشت برمیدارد. هیچنکتهای را جا نمیاندازد و مثل پشتکارش در هرکاری، روی
روان آن دو وقت میگذارد. یکجورایی، میخواسته آهسته آهسته لایههای روح هردو را
کنار بزند تا به هسته برسد. تا به عمق وجودی آندو دست بیابد. و در نهایت، نتیجهی
جالبی میگیرد. او مینویسد: جیمز جویس و دخترش، هر دو بالای رودخانهای
ایستاده بودند. پدر، با اختیار خود، شیرجه میرود توی آب. ولی دختر، سقوط میکند و
غرق میشود.