هشتاد و نه ل ع ن ت ی
آن گوشه ی دنج سمت چپ را تمام که می کنم دست می اندازم پدرو پارامو را ور می دارم. میانه های راه خسته می شوم از کتابی که بار دوم است می خوانم. می اندازمش روی تاریخ ایران زرین کوب و یکی دو ساعتی لابه لای ورقه های درمان آنتی بیوتیکی سپسیس می چرخم شاید چیزی دستگیرم شود و گه گاه نگاهی می اندازم به ساعت که به سال نود مدام نزدیک تر می شود و احساس می کنم چقدر زود گذشته 89 لعنتی.
89 قطعا از 88 سال بهتری بود اما نه آن قدر که بشود رویش حساب باز کرد یا حتا راجع به اتفاقات خوبش حرف زد. اصلا اتفاق خوبش همین است که یک سال دیگر گذشت و هنوز خیلی از ما هستیم. زنده ایم. کنار همیم و امیدواریم. جز این خبر خوبی نیست. هست؟ من که سراغ ندارم.
همین دیگر.
امیدوارم سال نود سال خوبی باشد.
برای همه ی ما.
ببینیم کسانی را که دلتنگشان شده ایم. نه از راه دور و مدیا و این حرف ها. از نزدیک. رودر رو. بنشینیم حرف بزنیم ببینیم چقدر دل هایمان به هم نزدیک است. یا می توان نزدیکشان کرد.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۸۹ ساعت 22:25 توسط david
|