باهوش‌تر

برادرم می‌گوید آدم تو شهر بزرگ‌تر، باهوش‌تر بار می‌آید. می‌گوید مثلا یک تهرانی، اگر مشهد بزرگ می‌شد، خنگ‌تر می‌بود. یا یک مشهدی، اگر بابل زندگی می‌کرد، خنگ‌تر از اینی می‌بود که الان هست. می‌گوید این نظر یکی از روانشناسای مدرن است که می‌گوید هرچقد شهری که آدم توش زندگی می‌کند بزرگ‌تر و پیچیده‌تر باشد، ضریب هوشی آدم بیشتر می‌شود. مثالی هم که می‌زند قابل قبول است. می‌گوید یادت هست ما سمپادی‌های شهرستانی نسبت به بچه‌های سمپاد تهران چقدر احساس ضعف می‌کردیم؟
از بعد زیست‌شناختی هم که بخواهی نگاه کنی، به نظر درست است همچین حرفی. بخشی از توانایی هوشی آدم ارثی است و بخش دیگری اکتسابی و وابسته به شیوه‌ی زیست آدمی.
اگر این حرف داداشم، یا آن روانشناسه که من الان اسمش را نمی‌دانم را بپذیرم، باید همین فردا پاشم و بروم تهران زندگی کنم. و اصلا از آن مهم‌تر، بروم پاریس مثلا. هی بروم شهر بزرگ‌تر و زندگی‌های پیچیده‌تر را تجربه کنم. ولی متاسفانه نمی‌شود. آن‌قدر درگیر مسائل اقتصادی شده‌ام که احتمالا هرگز نتوانم از این شهری که توش هستم جم بخورم. اگر بخواهم بیایم تهران، نمی‌توانم داروخانه تاسیس کنم و باید بروم برای شرکتی چیزی کار کنم و به یک حقوق متوسطی تا آخر عمر قانع باشم. درحالی که اگر مشهد بمانم، اوضاع قطعا بهتر خواهد بود.
خلاصه که این نظریه‌ فعلا فقط لجم را در آورده.

خسته از دایره‌ها

خسته‌ام از رسیدن به جایی که هرگز نمی‌خوام من
خسته‌ام از رفتن تا آخر راهی که من نمی‌خوام

خسته‌ام از نشستن و دیدن و دیدن گذر روز‌ها
خسته‌ام از دویدن رو دایره‌ها
انگار یکی هست بجای من که می‌بره من رو به جلوتر
انگار یکی هست همراه من که می‌بنده راه من رو
خسته‌ام از پا گذاشتن رو جای پای این و اون
خسته‌ام از گفتن این‌که چقدر خستم من و خستم من و

من دور شدم از اونچه بودم از قبل
انگار یکی هست بجای من.

circles band

کاش باد مرا با خود ببرد

از فرودگاه برمی‌گردم خانه. دوش می‌گیرم و بعد هم می‌خوابم. بیدار که می‌شوم تقریبا دیرم شده. به هرحال خودم را می‌رسانم سر کار. می‌روم می‌نشینم سرجام و لام تا کم حرف نمی‌زنم. نسخه‌ها را تحویل می‌گیرم. می‌دهم پشت سرم. دارو‌ها را دستور می‌زنم و تحویل مریض‌ها می‌دهم. به بعضی‌ها، توضیح‌های لازم را هم می‌دهم. چهار ساعت که می‌گذرد، روپوشم را در می‌آورم و می‌زنم بیرون. یکی به گوشه‌ی ماشینم مالیده. دستی روی جاش می‌کشم و سوار می‌شوم. یادم می‌رود که ضبط را روشن کنم یا حتا کولر را روش کنم. وقتی می‌رسم به ترافیکی سنگین یکی از پشت می‌کوباند بهم. هم پیاده می‌شوم دختره دستپاچه می‌دود که نفهمیدم چی شد. نمی‌دونم چرا ترمز نگرفت. نگاهی به پشت ماشین می‌اندازم. آن‌قدرها چیزی نشده. سوار  می‌شوم و برمی‌گردم خانه. به این فکر می‌کنم که یادداشت‌ها را باید تا آخر امشب بفرستم. باید سر و تهش را هم بیاورم. به موبایلم نگاه می‌کنم. اس‌ام‌اسی برایم نیامده. پرتش می‌کنم روی تختم و می‌نشیم پشت لپ‌تاپ. صفحه‌ی وورد را باز می‌کنم. نوشته‌های پراکنده‌ام را سرهم می‌کنم. ویرایش می‌کنم و سیوشان می‌کنم. سرم را می‌گذارم روی میزم. به... به... نمی‌دانم به چی فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که اگر همین الان بیافتم روی زمین، مچاله شوم، گر بگیرم و بعد هم خاکسترم را باد ببرد، دقیقا چه اتفاقی می‌افتد؟ چه می‌شد اگر الان خوابم می‌برد و دیگر هیچ‌وقت از خواب بیدار نمی‌شدم؟
دوست دارم همین‌جا خوابم ببرد. ولی نمی‌برد.

مثل ماهی

ساعت یازده و نیم است. احتمالا نوشتن این یادداشت تا یازده و چهل و پنج دقیقه طول بکشد. احساس می‌کنم زمان را نمی‌توانم توی مشتم نگه دارم. مثل ماهی لیز می‌خورد و می‌رود و می‌برد. به همین خاطر اغلب دستپاچه و عصبی می‌شوم. قبلنا این‌طور نبود. دو سه سال پیش هرچقدر که صبر می‌کردم زمان بگذرد، نمی‌گذشت. هی دورتر و دورتر را نگاه می‌کردم و فحش را می‌بستم به ناف زمین و زمان که چرا نمی‌گذرد پس. ولی از یک سال پیش به این‌طرف همه چیز عوض شده. اتفاق‌ها با سرعتی باورنکردنی مثل اسلاید‌هایی با کلیک استاد از جلوی چشم‌هام می‌گذرند و گاهی فکر می‌کنم هیچ‌کاری در قبال آن‌ها از دستم برنمی‌آید. همه چیز دست آن انگشت لعنتی روی موس است که با لمس کوتاهی می‌تواند تصویر را عوض کند.
اول، دورم را خلوت کردم. طناب آدم‌هایی را که مدت‌ها بود باید می‌بریدم، قیچی کردم. تقریبا هیچ‌کس را دورم نگه نداشتم. بعد شروع کردم به انتخاب کردن. تصمیم گرفتم فقط آن‌هایی را انتخاب کنم که دغدغه‌های مشترکی با من دارند. بعد، شروع کردم به برنامه ریزی. نوشتم در این تاریخ، این‌کار را می‌کنم. در آن تاریخ، آن کار را. تصمیم گرفتم حتا اگر مهمانی هم پیش آمد، برنامه را دست نزنم. اگرچه، اغلب نمی‌شد. ولی مقاومت کردم و تا یک‌جایی هم اوضاع خوب پیش رفت. ولی آرام آرام اوضاع از دستم خارج شد. برنامه بهم ریخت. احساس می‌کردم همه چیز دارد روی سرم خراب می‌شود: آدم‌های تازه‌ای آمدند که جز خراشیدن و کندن و بردن چیزی بلد نبودند. سعی کردم از آن‌ها فاصله بگیرم. دوباره و این‌بار دیوار قطوری دور خودم کشیدم تا عبور آدم‌ها از آن خیلی سخت‌تر شود. دوباره برنامه ریختم. صدای آدم‌هایی که دیگر نبودند توی گوشم می‌پیچید و می‌چرخید و مثل یک زنگ باقی می‌ماند. ولی تصمیمی بود که گرفته بودم. می‌خواستم زمان را هرطور که هست، رام کنم.
اوضاع هر دو سه هفته یک‌بار، از دستم خارج می‌شود و همه چیز روی سرم خراب می‌شود. نمی‌دانم چه‌کار کنم. با کی حرف بزنم. کجا بروم مشورت کنم. زمان لیز می‌خورد از لای انگشت‌هام. مثل آب و من هم کاری نمی‌توانم بکنم.

ماهنامه ادبیات ما

گفتگوی من با خالد رسول‌پور

نگاهی به زبان در ادبیات داستانی امروز

پ.ن وای به حال ما که هر روز تنها‌تر می‌شویم. دورتر می‌شویم. فاصله می‌گیریم و تک افتاده می‌شویم تا روزی که دیگر، نتنها دست‌هایمان، که دیگر صدایمان هم بهم نمی‌رسد.
و خب، هر روز تنهاتر می‌شویم. انگار این هم بخشی از سرنوشت محتوم ماست.