کاش باد مرا با خود ببرد
از فرودگاه برمیگردم خانه. دوش میگیرم و بعد هم میخوابم. بیدار که میشوم تقریبا دیرم شده. به هرحال خودم را میرسانم سر کار. میروم مینشینم سرجام و لام تا کم حرف نمیزنم. نسخهها را تحویل میگیرم. میدهم پشت سرم. داروها را دستور میزنم و تحویل مریضها میدهم. به بعضیها، توضیحهای لازم را هم میدهم. چهار ساعت که میگذرد، روپوشم را در میآورم و میزنم بیرون. یکی به گوشهی ماشینم مالیده. دستی روی جاش میکشم و سوار میشوم. یادم میرود که ضبط را روشن کنم یا حتا کولر را روش کنم. وقتی میرسم به ترافیکی سنگین یکی از پشت میکوباند بهم. هم پیاده میشوم دختره دستپاچه میدود که نفهمیدم چی شد. نمیدونم چرا ترمز نگرفت. نگاهی به پشت ماشین میاندازم. آنقدرها چیزی نشده. سوار میشوم و برمیگردم خانه. به این فکر میکنم که یادداشتها را باید تا آخر امشب بفرستم. باید سر و تهش را هم بیاورم. به موبایلم نگاه میکنم. اساماسی برایم نیامده. پرتش میکنم روی تختم و مینشیم پشت لپتاپ. صفحهی وورد را باز میکنم. نوشتههای پراکندهام را سرهم میکنم. ویرایش میکنم و سیوشان میکنم. سرم را میگذارم روی میزم. به... به... نمیدانم به چی فکر میکنم. به این فکر میکنم که اگر همین الان بیافتم روی زمین، مچاله شوم، گر بگیرم و بعد هم خاکسترم را باد ببرد، دقیقا چه اتفاقی میافتد؟ چه میشد اگر الان خوابم میبرد و دیگر هیچوقت از خواب بیدار نمیشدم؟
دوست دارم همینجا خوابم ببرد. ولی نمیبرد.
دوست دارم همینجا خوابم ببرد. ولی نمیبرد.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 22:34 توسط david
|