مثل ماهی
ساعت یازده و نیم است. احتمالا نوشتن این یادداشت تا یازده و چهل و پنج دقیقه طول بکشد. احساس میکنم زمان را نمیتوانم توی مشتم نگه دارم. مثل ماهی لیز میخورد و میرود و میبرد. به همین خاطر اغلب دستپاچه و عصبی میشوم. قبلنا اینطور نبود. دو سه سال پیش هرچقدر که صبر میکردم زمان بگذرد، نمیگذشت. هی دورتر و دورتر را نگاه میکردم و فحش را میبستم به ناف زمین و زمان که چرا نمیگذرد پس. ولی از یک سال پیش به اینطرف همه چیز عوض شده. اتفاقها با سرعتی باورنکردنی مثل اسلایدهایی با کلیک استاد از جلوی چشمهام میگذرند و گاهی فکر میکنم هیچکاری در قبال آنها از دستم برنمیآید. همه چیز دست آن انگشت لعنتی روی موس است که با لمس کوتاهی میتواند تصویر را عوض کند.
اول، دورم را خلوت کردم. طناب آدمهایی را که مدتها بود باید میبریدم، قیچی کردم. تقریبا هیچکس را دورم نگه نداشتم. بعد شروع کردم به انتخاب کردن. تصمیم گرفتم فقط آنهایی را انتخاب کنم که دغدغههای مشترکی با من دارند. بعد، شروع کردم به برنامه ریزی. نوشتم در این تاریخ، اینکار را میکنم. در آن تاریخ، آن کار را. تصمیم گرفتم حتا اگر مهمانی هم پیش آمد، برنامه را دست نزنم. اگرچه، اغلب نمیشد. ولی مقاومت کردم و تا یکجایی هم اوضاع خوب پیش رفت. ولی آرام آرام اوضاع از دستم خارج شد. برنامه بهم ریخت. احساس میکردم همه چیز دارد روی سرم خراب میشود: آدمهای تازهای آمدند که جز خراشیدن و کندن و بردن چیزی بلد نبودند. سعی کردم از آنها فاصله بگیرم. دوباره و اینبار دیوار قطوری دور خودم کشیدم تا عبور آدمها از آن خیلی سختتر شود. دوباره برنامه ریختم. صدای آدمهایی که دیگر نبودند توی گوشم میپیچید و میچرخید و مثل یک زنگ باقی میماند. ولی تصمیمی بود که گرفته بودم. میخواستم زمان را هرطور که هست، رام کنم.
اوضاع هر دو سه هفته یکبار، از دستم خارج میشود و همه چیز روی سرم خراب میشود. نمیدانم چهکار کنم. با کی حرف بزنم. کجا بروم مشورت کنم. زمان لیز میخورد از لای انگشتهام. مثل آب و من هم کاری نمیتوانم بکنم.
اول، دورم را خلوت کردم. طناب آدمهایی را که مدتها بود باید میبریدم، قیچی کردم. تقریبا هیچکس را دورم نگه نداشتم. بعد شروع کردم به انتخاب کردن. تصمیم گرفتم فقط آنهایی را انتخاب کنم که دغدغههای مشترکی با من دارند. بعد، شروع کردم به برنامه ریزی. نوشتم در این تاریخ، اینکار را میکنم. در آن تاریخ، آن کار را. تصمیم گرفتم حتا اگر مهمانی هم پیش آمد، برنامه را دست نزنم. اگرچه، اغلب نمیشد. ولی مقاومت کردم و تا یکجایی هم اوضاع خوب پیش رفت. ولی آرام آرام اوضاع از دستم خارج شد. برنامه بهم ریخت. احساس میکردم همه چیز دارد روی سرم خراب میشود: آدمهای تازهای آمدند که جز خراشیدن و کندن و بردن چیزی بلد نبودند. سعی کردم از آنها فاصله بگیرم. دوباره و اینبار دیوار قطوری دور خودم کشیدم تا عبور آدمها از آن خیلی سختتر شود. دوباره برنامه ریختم. صدای آدمهایی که دیگر نبودند توی گوشم میپیچید و میچرخید و مثل یک زنگ باقی میماند. ولی تصمیمی بود که گرفته بودم. میخواستم زمان را هرطور که هست، رام کنم.
اوضاع هر دو سه هفته یکبار، از دستم خارج میشود و همه چیز روی سرم خراب میشود. نمیدانم چهکار کنم. با کی حرف بزنم. کجا بروم مشورت کنم. زمان لیز میخورد از لای انگشتهام. مثل آب و من هم کاری نمیتوانم بکنم.
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 23:52 توسط david
|