خون
داشتم قهوه میسابیدم که دوباره خون از بینیم راه افتاد. دیدم یک قطرهی سرخ خون درست افتاده تو گودال قهوهساب. بعد هم که شره کرد. انگار یک رگ قطور پاره شده.
صبح داشتم به آیندهام فکر میکردم دوباره. اینکه بعد از این میخواهم چیکار کنم. به این فکر کردم که اگر نمیخواهم از ایران بروم چرا دارم بیخودی مقاله مینویسم؟ چرا انقدر برایم مهم شده این مساله؟ بعد به این فکر کردم که چه راههای دیگری هست. یک راه این است که بروم تهران. یک راه این است که خودم را بسپارم به قرعه کشی طرح و احتمالا از یک روستای دور افتاده سردر بیاورم. خب، معقولترین راه این است که همینجایی که الان هستم بمانم. این دولت با اصناف علوم پزشکی آبش توی یک جو نمیرود. مدتی قبل انجمن نامه داد که حق فنی فلانقدر. بعد تو روز داروساز که همین دو هفته قبل بود به عنوان هدیه روز داروساز آمدند قیمتی به شدت پایینتر از آنچه که اعلام شده بود را ابلاغ کردند. یکجور میخواستند جلوی کار انجمن در بیایند. حالا هم که طرح پزشک خانواده در راه است و احتمالا به مدد این ابتکار به زودی نصف داروخانههای شهر ورشکست میشوند. و آن نیم دیگر میلیاردر. خب، طرحهایی که ایدههای مارکسیستی داشته باشد ولی اجرای کاپیتالیستی، نتایج سورئالیستی هم خواهد داشت قطعا. نمیدانم. به همین چیزها فکر میکردم و هی تصاویر از جلوی صورتم رد میشد و نمیتوانستم حتا لحظهای روی یکیشان مکث کنم که یکهو خون دماغ شدم. اولش فکر کردم آب بینیم راه افتاده. از دیشب سرما خورده بودم و به فش فش افتاده بودم. ولی بعد یکآن با خودم گفتم چرا انقدر تند و رقیق؟ تا آرنجم را گرفتم بالا دیدم کف دستم پر خون شده. و بعد هم که سریع خودم را رساندم به دستشویی.
حس عجیبی بود. مثل بالا آوردن بعد مستی، یکجور آرامش منزجر کنندهای میدهد به آدم که با هیچ عقلی قابل توجیه نیست. هی بالا میآوری و حالت از خودت بهم میخورد، در عین حال، آرام و آرامتر میشوی و دوست داری باز هم بالا بیاوری. باز هم بالا بیاوری.
قطرهی خون خوشبختانه با دانههای قهوه مخلوط نشده بود. قهوه را ریختم تو قهوهجوش و اسپرسو درست کردم.
صبح داشتم به آیندهام فکر میکردم دوباره. اینکه بعد از این میخواهم چیکار کنم. به این فکر کردم که اگر نمیخواهم از ایران بروم چرا دارم بیخودی مقاله مینویسم؟ چرا انقدر برایم مهم شده این مساله؟ بعد به این فکر کردم که چه راههای دیگری هست. یک راه این است که بروم تهران. یک راه این است که خودم را بسپارم به قرعه کشی طرح و احتمالا از یک روستای دور افتاده سردر بیاورم. خب، معقولترین راه این است که همینجایی که الان هستم بمانم. این دولت با اصناف علوم پزشکی آبش توی یک جو نمیرود. مدتی قبل انجمن نامه داد که حق فنی فلانقدر. بعد تو روز داروساز که همین دو هفته قبل بود به عنوان هدیه روز داروساز آمدند قیمتی به شدت پایینتر از آنچه که اعلام شده بود را ابلاغ کردند. یکجور میخواستند جلوی کار انجمن در بیایند. حالا هم که طرح پزشک خانواده در راه است و احتمالا به مدد این ابتکار به زودی نصف داروخانههای شهر ورشکست میشوند. و آن نیم دیگر میلیاردر. خب، طرحهایی که ایدههای مارکسیستی داشته باشد ولی اجرای کاپیتالیستی، نتایج سورئالیستی هم خواهد داشت قطعا. نمیدانم. به همین چیزها فکر میکردم و هی تصاویر از جلوی صورتم رد میشد و نمیتوانستم حتا لحظهای روی یکیشان مکث کنم که یکهو خون دماغ شدم. اولش فکر کردم آب بینیم راه افتاده. از دیشب سرما خورده بودم و به فش فش افتاده بودم. ولی بعد یکآن با خودم گفتم چرا انقدر تند و رقیق؟ تا آرنجم را گرفتم بالا دیدم کف دستم پر خون شده. و بعد هم که سریع خودم را رساندم به دستشویی.
حس عجیبی بود. مثل بالا آوردن بعد مستی، یکجور آرامش منزجر کنندهای میدهد به آدم که با هیچ عقلی قابل توجیه نیست. هی بالا میآوری و حالت از خودت بهم میخورد، در عین حال، آرام و آرامتر میشوی و دوست داری باز هم بالا بیاوری. باز هم بالا بیاوری.
قطرهی خون خوشبختانه با دانههای قهوه مخلوط نشده بود. قهوه را ریختم تو قهوهجوش و اسپرسو درست کردم.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 23:6 توسط david
|