من گرفتار خواهم شد، مرا به بدترين وضعي خواهند كشت، مرا به فجيع ترين حالت زجركش خواهند كرد...

این جملات را چهار سال قبل از به قتل رسیدنش نوشت. با گلوله‌ای، مغزش را ترکاندند و در آنی، چشمانش سیاهی رفت و هیچ‌چیز را نفهمید و زجری نکشید و تمام. ولی پیش‌گویی او به مرور کامل شد. جملات دوم و سوم، بعد‌ها، وقتی جسد آش و لاش شده‌ی نزدیک‌ترین دوستش را تیر بار کردند و دیگر نبود که از هویتش دفاع کند، تحقق یافت. تحقق یافت، وقتی همه، حتا روشن‌فکر‌ترین‌های جامعه، حتا پدر داستان‌نویسی ایران، طوری از او یاد کردند که انگاری حقش بوده. باید کشته می‌شد. چه خوب که پیشانیش را با گلوله‌ای شکافتند تا مغزش شتک بزند روی پنجره‌ی خیس‌ از قطره‌های باران ماشینش. و بعدها،‌ حتا لیبرال‌ها هم از فرصت استفاده کنند تا قتلش را نسبت دهند به تنها گروهی که او منتقدشان نبود؛ حزب توده. و ساواک قتلش را بیاندازد گردن معدود تحصیل‌کردگان جامعه و از هم‌فکران او عقده‌گشایی کند و کیانوری قاتل او را پشت کلماتش پنهان کند تا بتواند از نردبان ترقی حزب بالا رود و حزب توده را به بیراهه بکشاند.
شکنجه‌ی مدام سرنوشت او بود. او عاقبت راهی که انتخاب کرده بود را تا به انتها، می‌دانست. او گرفتار شد. کشته شد. و حالا، بعد از گذشت 65 سال، همچنان، به فجیع‌ترین شکل زجرکش می‌شود...