روزهایی هم هست که آدم یاد گذشته‌اش می‌افتد. و باز هم به این فکر می‌کند که کجای این گذشته‌ی نه چندان دوست‌داشتنی اشتباه بوده؟ و اگر اشتباه بوده، تقصیر خودش بوده؟ گردن ذات و ژنتیکش بوده؟ یا که نه... داستان‌ها اتفاقی پیش رفته‌اند و همه‌چیز دست شانس بوده. شانس یا تقدیر.
و اگر اشتباه نبوده، پس دقیقا چه چیزی از این گذشته‌ی لعنتی اذیتش می‌کند؟ چرا باید مدام به این فکر کند که این‌راه، خوب نبوده، درست نبوده، باید عوض شود و در عین حال هرچقدر که بگردد هیچ عیبی را در قدم‌های گذشته‌اش پیدا نکند؟