-دنبال کتاب خاصی می‌گردی؟
-نه.
انگشتانم را روی جلد کتاب‌‌ها می‌کشم. قفسه‌ی ایرانی‌هاست: ابراهیم گلستان.جمال میر‌صادقی.شهریار مندنی‌پور. شهرنوش پارسی‌پور... نماز میت رضا دانشور را می‌کشم بیرون و دستی به سر و رویش می‌کشم. یادت هست که یک سال قبل همین موقع می‌مردی برای این کتاب؟ اواخر پاییز بود.
فروشنده چیزهایی روی کاغذی می‌نویسد.
- دانشور کلی داستان کوتاه داره. اونا رو دارید؟
- دانشور مجموعه داستان نداره. داستان‌هاش تو لوح چاپ شده.
- لوح رو دارین؟
- آره. اما فروشی نیست. مال خودمه.
- حالا چیکار کنم؟
خودکارش را کنار می‌گذارد و وراندازم می‌کند. نمی‌دانم یادش هست من را یا نه. تا یک سال قبل یکی از مشتری‌های ثابتش بودم. اما این یک‌ساله بیشتر وقتم را گذاشته‌ام پای متون کهن و کمتر گذرم به این‌ور افتاده. ته دلم ناامیدم. می‌گوید:
- می‌تونم بهت امانت بدم. شنبه خبر بگیر.
دوباره سرش را می‌اندازد روی نوشته‌هاش. خوشحالی. خیلی خوشحالی. فکر می‌کنی این بهترین جمله‌ای است که تا به حال شنیده‌ای.
- شاید هم براتون تایپش کردم.
-شنبه خبر بگیر.
دلم می‌خواهد تا شنبه پشیمان نشده باشد. من از امانت دادن کتاب‌هایم همیشه پشیمان شده‌ام. هیچ‌وقت برایم پس نیاورده‌اند و دوست ندارم به کسی کتاب امانت بدهم. آخریش هم همین یکی دو ماه قبل. قسم خورده‌ام دیگر به هیچ‌کس کتاب قرض ندهم.
از کتاب‌فروش می‌زنم بیرون. تو راه برگشت، جایی نگه می‌دارم و یک بسته استار‌باکس می‌خرم. کتاب و قهوه‌ی مورد علاقه‌ام تنها چیز‌های لذت بخش این دنیا برای من هستند.
و بعد فکر می‌کنی به حال دو ساعت قبلت. و اتفاقی که صبح برایت افتاد.