چنان انگشتان بر بازویش میسراندم که، اگر بخواهد، بیانگارد که بی هیچ قصدی بر بازویش میسرند و، اگر بخواهد، بداند که من قصد دارم؛ و اگر میتوانست بی هیجان بیاندیشد میدانست که دودلم. و کم کم دل مییافتم. و او پایداری نکرد و آهسته به پایم پازد. و من به یاد ندارم که روی پرده چه بود، چه گذشت.
پ.ن :

I feel worn out
There’s no point drinking
When life slows right down
And holds you upabove the water line
So sleep will never come

One last time then
Before i lose you
You don’t have to pretend
I know that love for you was just security
There’s no part of me in you

هرچقدر که به no part of me از استون ویلسون گوش می سپارم خسته نمی شوم. اصلا انگار باید تمام شب را با این موسیقی سر کنم. و البته گاهی truenorth. باز هم از استون ویلسون.