منتشر شده در ماهنامه اندیشه پویا
سرپیچی
کافکا: به سوی ادبیات اقلیت
نوشتهی ژیل دلوز-فلیکس گتاری
ترجمهی حسین نمکین
نشر بیدگل
داوود آتش بیک
"کسی که تا به حال موقع خواندن کافکا به صدای بلند نخندیده است، کافکا را نخوانده است." این کافکاییست که دلوز و گتاری به تصویر کشیدهاند. کافکایی که جهانی فاصله دارد با نویسندهای که ما به واسطهی صادق هدایت شناختهایم و بعد، به مدد نقدهای روانشناختی، فلسفی و بعضا حتی مذهبی تفسیرش کردهایم. نقدهایی که اغلب از او نویسندهای کنج عزلت گزیده، کنار کشیده و پوچ به تصویر کشیدهاند؛ نویسندهای که همچون حشرهای در تار عنکبوت سیستمی پیچیده و مبهم گیر افتاده و امیدی به آینده ندارد، نویسندهای که ماکس برود در تفسیر آثارش به "الهیات غیبت" میرسد. تمامی این تفاسیر، اساسا فرق میکنند با کافکا دلوز-گتاری؛ کافکایی که به زعم آنها از نوک پا تا فرق سر یک نویسندهی سیاسی است: "این فکر که پناه آوردن کافکا به ادبیات، از سر نوعی فقدان، ضعف و بیتوانی در برابر زندگی است، چیز بسیار رقت انگیز و قناسی است. ریزوم، نقب بله، اما برج عاج هرگز. خط گریز بله، اما پناه جستن هرگز."
دلوز و گتاری، "کافکا: به سوی ادبیات اقلیت" را در سال 1975 نوشتهاند؛
درست در حد فاصل انتشار مهمترین آثارشان یعنی "آنتی ادیپ" و "هزار
فلات". در واقع "کافکا" پروژهایست برای آن دو تا بتوانند مفاهیم
اصلی این دو کتاب را به بوتهی آزمایش بگذارند. در همان نخستین سطور
"کافکا" میخوانیم: " چطور میشود به جهان کافکا وارد شد؟ این جهان
یک ریزوم است." ریزوم، از کلیدیترین مفاهیم "هزار فلات" است. واژهای
که در علم گیاهشناسی به معنای ساقههای زیرزمینی است که برخلاف ساقه و تنهی
اصلی گیاه، افقی رشد میکند. اگر ریزوم را از گیاه جدا کنیم و دوباره بکاریم، میتواند
رشد کند و تبدیل به گیاهی مستقل شود. ریشهی ریزوم را هرگز نمیتوان پیدا کرد. این
مفهوم در تقابل با اندیشهی درختی قرار میگیرد. اندیشهای که از ریشه آغاز میکند، عمودی رشد میکند، به ساقه میرسد و برگ میدهد؛
فرایندی که از پیش مشخص است؛ فرایندی که همواره از ریشه آغاز میکند. سلسلهمراتبی
است. اندیشهی ریزومی اما، در پی نقب زدن است. راه و روشهای طی شده را برنمیتابد؛
با این نگاه، مسخ شدن، حیوان شدن، دیگر نمیتواند استعاره و نماد باشد، بلکه نقب
است، راه گریز است.
دلوز-گتاری در فصل دوم "کافکا" تحت عنوان "ادیپ اغراق شده" دربارهی مسخ مینویسند: "قاضیها، ماموران عالیرتبه، بوروکراتها و غیره جانشینهای پدر نیستد. این پدر است که فشردهای از همهی این نیروهایی است که به آنها تسلیم میشود و سعی میکند پسرش را نیز وادارد به آنها تسلیم شود." دلوز-گتاری نقدهایی جدی به روانکاوی فرویدی دارند. معتقدند تفکری که عقدهی ادیپ را برای تمامی انسانها، گریزناپذیر و طبیعی بداند سرکوبگر است. با همین نگاه خوانشی نو از مسخ و رابطهی مثلثی حاکم بر داستان به دست میدهند. در ادامه از مسخ شدن، حیوان شدن، سوسک شدن دفاع میکنند و آنرا خلاقیت "ماشین میلورز" کافکا میدانند. نقبی برای گریز از مثلث ادیپی، از روابط سلسلهمراتبی. گریزی که به مراتب قابل قبولتر، از سرخم کردن، قضاوت شدن و قضاوت کردن است.
"کافکا" اما، به بسط مفاهیم آن دو کتاب بسنده نمیکند و اصطلاحی تازه را وارد ادبیات میکند: "ادبیات اقلیت، ادبیات یک اقلیت نیست؛ کاریست که یک اقلیت در دل یک زبان اکثریت انجام میدهد" کاریست که کافکا با آلمانی پراگ میکند. کافکا کاری میکند که آلمانی پراگ، زوزه بکشد؛ او زبان را به ضجه زدن، عوعو کردن وا میدارد. از زبان مسلط، با تمامی قواعد و مرزهایش، قلمروزدایی میکند؛ از بازنمایی صرف دست میکشد. از نظم پذیرفته شده سرپیچی و انقلابی در زبان به پا میکند. این اولین و مهمترین ویژگی ادبیات اقلیت است.
از دیگر ویژگیهای ادبیات اقلیت این است که تماما سیاسی است. مسائل فردی بیواسطه به سیاست مرتبط میشوند. و این برخلاف ادبیاتهای بزرگ است؛ ادبیاتی که اغلب به نقل ماجرایی کاملا فردی میپردازد که آن شخص، حداکثر به اشخاص دیگر متصل است و ماجرا در همان حد باقی میماند. اگر خبری از اتفاقی سیاسی یا اجتماعی هم در آن مطرح باشد، صرفا بستریست برای روایت داستانی فردی. مرزها حفظ میشود. کافکا ولی، این مرز را بر میدارد. مسئلهی فرد را به سیاست پیوند میزند. اگر از ادیپ مینویسد، اگر از رابطهی پدر و پسر میگوید، آن را بیواسطه مرتبط میکند با تمامی قدرتهای متکی بر روابط سلسلهمراتبی و سرکوبگر و سوسک شدن زامزا را، به عنوان راهکاری کاملا سیاسی برای گریز از دست "ماشینهای سرکوبگر" مطرح میکند. راهکاری که ماشین سرکوبگر را به طور کل، از کار میاندازد؛ چرا که از فهمش عاجز است و نمیداند باید در برابر این مسخ شدگی، این نقب، چه واکنشی از خود نشان دهد.