گفتگوی من با مهدی فاتحی

چرا گرین پلیسی می‌نوشت؟


پ.ن: فیش را که می‌دهم دستش، می‌گوید: چرا صد تومان بیشتر؟ دیگر خسته شده‌ام از بحث کردن با ملت سر حق فنی داروخانه. می‌گویم نمی‌دانم. قیمت همین است. بروید از صندوق بپرسید. با این‌که زن، سر و وضع مرتبی دارد و قبلش کلی آقای دکتر، آقای دکتر کرده تا هزار سوال بی ربطش را جواب دهم، یک‌هو با صدای بلند می‌گوید: ئه؟ این‌جوریه؟ نگاهش نمی‌کنم و نفر بعدی را صدا می‌زنم.
شب، وقتی دارم برمی‌گردم خانه، دختر بیست ساله‌ای، ماشین خرابش را کنار خیابان پارک کرده و منتظر است کسی کمکش کند. احتمالا موبایلش شارِِژ تمام کرده. چون برای من دست تکان می‌دهد تا برایش نگه دارم. نگه نمی‌دارم. سرعتم بالاست و حوصله ندارم ترمز بزنم برایش. به زنی فکر می‌کنم که نیم ساعت قبل بخاطر صد تومن، احترام متقابلی که بین دکتر و بیمار هست را زیر چکمه‌هایش له کرد و داد زد: ئه؟
عصرها تو داروخانه به این فکر می‌کنم که من شش سال شب و روز درس خواندم و درس خواندم و درس خواندم تا آخرش بیابم سر صد تا تک تومانی با ملت سرشاخ شوم؟ واکنش شیمیایی میان تک تک آنتی‌بیوتیک‌ها با باکتری‌ها را کشیدم تا بعد بیابم با ملت سر قیمت بالای سفکسیم چانه بزنم؟ آن‌هم سر صدتومان، دویست تومان؟
گاهی به این فکر می‌کنم که اصلا علاقه‌ای به ادامه‌ی این کار ندارم. تحمل این‌ همه بار منفی، بعد از تحمل آن سال‌های سخت، آن شب‌های بی‌پایان امتحان‌های پایان ترم، آن شب کذایی امتحان شیمی دارویی که از شدت سختی درس، دیوانه شده بودم و تمام نمی‌شد و...
با این‌که پایان نامه‌ام تقریبا تمام شده، ولی صبح‌ها، با بچه‌های دوره‌ی تخصص کار می‌کنم. ایده‌های جدیدی دارند. فرمولاسیون‌های جدیدی به ذهنشان می‌رسد و من کمکشان می‌کنم تا کارایی ایده‌ها را بسنجیم. تا بتوانیم‌ آنتی‌بیوتیک‌های جدید بسازیم تا باکتری‌ها را بهتر مهار کنند و عوارض کمتری داشته باشند. از ترکیبات گیاهی استفاده می‌کنیم تا عارضه به حداقل برسد. و من فکر می‌کنم، من شش سال درس خواندم، شش سال مخم را پیاده کردم تا این‌کار ها را بکنم. نه این‌که سر صدتومان با ملت یقه به یقه شوم. ولی بدی قضیه آن است که اگر بروم تخصص، آن‌قدر کار می‌ریزد روی سرم که باید ادبیات را ببوسم و بگذارم کنار. که امکان ندارد. این یکی، اصلا امکان ندارد...
دیروز مردی جلوی داروخانه دچار حمله‌ی صرع شد. رفتم بیرون سرش را گرفتم تا به جایی نخورد و کج کردمش و دهانش را به زور باز کردم تا کف‌ها بیرون بریزند و راه نفسش بسته نشود. قبل از آن‌که من برسم زبانش را گاز گرفته بود و کف با خون توی دهانش مخلوط شده بود و از لب‌هایش سر ریز می‌شد. داشتم به این فکر می‌کردم که سرش به جایی نخورد که یاد داستان افتادم. داستان مردی که صرع داشت و کاری از دستش بر نمی‌آمد جز آن‌که سرش به جایی نخورد. مثل مردی که داروساز بود و کاری از دستش برنمی‌آمد جز آن‌که به جایی نخورد. فکر کردم باید تمام سعیم را بکنم تا در داروخانه، سرشاخ نشوم و توجه نکنم به ملتی که بخاطر صدتومان داد می‌کشند و فکر می‌کنند داروخانه مال بابای من است، و متوجه نیستند که من آن‌جا، فقط مسئول فنی‌ام و تا جایی که می‌دانم، قیمت‌ها طبق مصوبه به فروش می‌رسد.