شوهر هس بالاخره می‌فهمد که همسرش دارد به او خیانت می‌کند. اولش جوش می‌آورد. ولی هس آن‌قدر رابطه‌اش با دوست تازه‌اش عمیق و طولانی شده که بی هیچ دردسری به خانه‌ی او نقل مکان می‌کند. شوهر هس خیلی عصبی می‌شود. بی‌قرار می‌شود. خودش را شکست خورده می‌بیند و سعی می‌کند مقاومت کند. ولی بعد از مدتی متوجه می‌شود که این ایستادگی‌ها بی سرانجام است.
روز تولد هس، شوهرش می‌آید سر راهش. ماشینش را کناری پارک می‌کند و از او می‌خواهد که چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنند. اول، عذرخواهی می‌کند بابت ایستادگی‌هایش. مخالفت‌ها و سخت‌گیری‌هایش. بعد، کادویی را که برای هس گرفته به او می‌دهد و برایش آرزوی خوش‌بختی می‌کند. بار دیگر از او می‌پرسد که رابطه‌ی تازه‌اش به چه دلیل است که هس پاسخ می‌دهد: عشق. و بعد هم سرش را پایین می‌اندازد و خیلی محترمانه، خداحافظی می‌کند می‌رود.
این سکانس از فیلم، به نظر من بیش از حد مضحک است. این‌که سعی کنی با زنی که به تو خیانت کرده، مهربان باشی و برایش آرزوی خوش‌بختی کنی. برای تولدش کادو بخری و سعی کنی محترمانه راهت را بکشی و بروی. این کارها، تنها از عهده‌ی یک آدم ابله و بیچاره برمی‌آید. چقدر ترحم برانگیز می‌شود مردی که بخواهد این‌گونه مهربانی کند. این‌که بخواهد با همسر سابقش محترمانه برخورد کند یا با او  خداحافظی کند!
متاسفانه، این سکانس از فیلم و شوهر هس در این سکانس، من را یاد خودم انداخت وقتی که سعی می‌کنم بی‌دلیل به دیگران مهربانی کنم. احساس می‌کنم وقتی که دارم بی‌دلیل به دیگران کمک می‌کنم ( مثلا کمک به زن جوانی که صد کیلو خرید را دارد عرق‌ریزان به خانه‌اش می‌کشاند. یا پیرمردی که عصازنان می‌خواهد از عرض خیابان بگذرد. ) به شدت مضحک می‌شوم. کسی که به او کمک شده، و شخص ثالثی که دارد صحنه را می‌بیند، احتمالا همان نگاه ترحمی را دارد که من نسبت به شوهر هس داشتم. آدمی که دلیل ندارد مهربان باشد. ولی بی‌خودی تلاش می‌کند مهر بورزد. کمک کند و محترمانه برخورد کند. گاهی،‌ بعد از آن‌که کار تمام می‌شود از خودم می‌پرسم که چرا؟ بعد جواب می‌دهم آدم‌ها باید بهم کمک کنند. ولی، این کمک نباید محدود به آشنایان یا کسانی باشد که به هردلیلی به تو کمک کرده‌اند؟ مسلما نه. ولی متاسفانه، غیر از این به شدت مضحک است و من از این احساس مضحک بودن منزجرم.