حتی از مزه‌ها ( رتزیا {زنش} بستنی، شکلات، چیزهای شیرین دوست داشت. ) هیچ لذتی نمی‌برد. فنجانش را روی میز مرمری کوچک می‌گذاشت. به مردم آن بیرون نگام می‌کرد؛ ظاهرا شاد بودند، وسط خیابان جمع می‌شدند، فریاد می‌زدند، می‌خندیدند، سر هیچ و پوچ با هم یکی‌به‌دو می‌کردند. اما او نمی‌توانست بچشد، نمی‌توانست چیزی احساس کند. در چایخانه در میان میزها و پیشخدمت‌های وراج ترس هولناک بر او چیره می‌شد- نمی توانست چیزی احساس کند. می توانست استدلال کند؛ می توانست، مثلا دانته را، به راحتی بخواند، می توانست صورت حساب‌هایش را جمع بزند؛ مغزش درست کار می‌کرد؛ پس تقصیر دنیا بود- که نمی‌توانست چیزی احساس کند.


پ.ن : داخل {} توضیح اضافه‌ی من است.