تو از چشم های سیاه چی می فهمی؟

وقتی طرف از کنارت می گذرد و تو می دانی که کار از کار گذشته اما هنوز شب ها خوابش را می بینی و فکر می کنی چقدر خوب می شد اگر کار از کار نمی گذشت و ... و... دلت که یکهو لرزیده و او حالا دارد به انتهای سالن می رسد و نمی دانی که باید بروی جلویش بایستی و دوباره شروع کنی به ور زدن و خانم فلانی لطف می کنید... ؟ یا این که بگذاری که بگذرد و بپذیری وقتی یک بار با او به جایی نرسیدی باز هم نخواهی رسید...
هیچکس نخواهد فهمید. هیچکس نخواهد فهمید که چه حالی می شوی
وقتی کسی از کنارت بگذرد و دلت را هری بریزاند پایین و بدانی که هیچ کاری
از دستت بر نخواهد آمد... هیچکاری... و باید همانجا بنشینی روی زمین و سعی
کنی دلی که ریخته شده را جمع کنی و با چسب بچسبانی سرجایش.
زندگی نکبتی است.
از آن دل چسبی شده چه انتظاری می رود؟ هیچی. آن دل دیگر دل
نیست و بعد آدم هایی می آیند تو زندگیت و یقه ات را می چسبند که چرا دل
نداری. چرا واکنش نداری. چرا حس نداری. چرا... و تو نمی دانی که چرا انقدر
بی تفاوتی نسبت به هر اتفاقی در اطرافت و همه چیز برایت علی السویه است.
اما باز روزی می رسد، مثل امروز که طرف از کنارت می گذرد و یک بار دیگر دلت
را پخش زمین می کند و تو یادت می آید که چرا چیزی از احساسات در درون تو
باقی نمانده.
بعد فقط مغز کامپیوتریت هست و خودت و باید افسارت را بدهی دست همان
کامپیوتر. اگرنه تبدیل به مرده ی متحرک می شوی. باید بگذاری کامپیوتر برایت
تصمیم بگیرد که حالا چه مسیری را ادامه دهی. که حالا چه آینده ای را
انتخاب کنی. خوشحال شوی. ناراحت شوی. داستان بنویسی. مصاحبه بگیری. سیاسی
شوی. همه را کامپیوتر برایت انتخاب کرده. چرا که تو حالا هیچ حسی به هیچ
چیزی نداری
پ.ن: عکس را چند شب پیش گرفتم.