پرسش سوم: لحن
پرسشی از پیمان اسماعیلی
لحن، آهنگ و به طور کلی صدای ذهن هنرمند به ادبیات داستانی محدود نمیشود. هرنوع گرایشی میتواند مهر صاحب اثرش را یدک بکشد.
اگرچه ما از همان اوان کودکی صرفا با لحن و صدای ذهنی خودمان سخن میگوییم، فکر میکنیم و به کنشها پاسخ میدهیم اما روند خودآگاه کردنش مسیر مجزایی را میطلبد.
در این رابطه پرسشهایی را با پیمان اسماعیلی مطرح کردم. از همکاری او بی نهایت سپاسگزارم.
داوود آتش بیک
پيدا كردن يك لحن منحصر به فرد يكي از مهمترين چيزهايي است كه يك نويسنده به دنبال آن است. لحن به معني نگاه و موضعي كه شخصيت داستاني نسبت به جهان اطرافش ميگيرد. يا به عبارتي شيوهاي است كه نويسنده براي بيان شخصيت داستاني انتخاب ميكند. اين لحن در زيان، توصيف، شخصيت پردازي و بقيه اجزاء داستان خودش را نشان ميدهد. به عبارتي بخش مهمي از سبك نوشتن نويسنده است و به قول بوفن سبك نيز اثر مستقيم شخصيت انساني بلكه عين نفس آدميست.
حالا چه طور ميشود اين لحن را پيدا كرد؟ من اول سعي ميكنم موضع شخصيت را نسبت به جهان اطرافش روشن كنم. بايد دقيقا بدانم كه آدم داستانم به دنيا چه طور نگاه ميكند. يا اينكه مناسبات دنياي اطراف، شخصيت داستان را در چه موضعي قرار ميدهد. بعد زبان پيدا ميشود. و لحن. برای رسیدن به لحن درست اول باید درک درستی از تجربههایی که داشتهایم داشته باشیم. یعنی یک تجربه را با کلیه ابعادش درک کنیم. خوب به یاد بیاوریم و خوب بنویسیم. نه لزوما دوباره نویسی همان تجربه که رسیدن به جهانی که آن تجربه به آن تعلق دارد. جهان خاص و ویژهای که تجربه در آن قابل درک میشود. این جهان بدون خلق لحن بیمعنی است. بدون زبان، جغرافیا و شخصیتهای مختص به آن. برای درک بهتر این موضوع خاطرهای برایتان تعریف میکنم. از اواسط جنگ تا همان اواخر شهر کرمانشاه بدجوری بمباران میشد. باید آن موقع کرمانشاه میبودید تا درک کنید. یا جاهایی شبیه به آن. مردم شبها زیر راه پلهها میخوابیدند. صدای ترکیدن بمب روزمره مردم بود. خیلیها فرار کرده بودند به جاهايي که کمی امن تر بود. یا روستاهايی دور که بمباران کردنشان فایدهای برای عراق نداشت. بعضیها هم که به دلایلی امکان رفتن نداشتند روزها از شهر دور میشدند و میرفتند دامنه کوههای زاگرس. خورشید نزده آب و غذا و زیرانداز برمیداشتند میزدند به کوه. بساطشان را کنار دامنه پهن میکردند و منتظر میماندند. کم کم مردم بیشتری میآمدند. همه کنار کوه پایه. چشمهای همه روبه آسمان و منتظر. یک جور ترس دست جمعی. یک جور حیرت وقتی هواپیماها را میدیدی که از روی سرت رد میشدند و بارشان را روی شهر خالی میکنند. گاهی همه جا سکوت بود، گاهی هم مردم عصبی با هم حرف میزدند. میخندیدند، خیلی عصبی. برای هرکسی یکی توی شهر بود که ممکن بود زیر آوار جا مانده باشد. کوه آن موقعها ابهت پیدا میکرد. کوه جایی بود که باید در دامنهاش مینشستی و مردن عزیزانت را نگاه میکردی. جایی که به ترس جمعی مردم معنا میداد. پناهگاهی که آرامشی نداشت. وقتی کسی این کوه و دامنه را درک کرده باشد به لحن جدیدی براي روايت كردنش میرسد. به نفس جديدي ميرسد كه بايد دركش كرد. این کوه دیگر جایی توریستی یا ورزشی نیست. در داستانهای خود من کوه همين خاصیت را دارد. چیزي دفرمه شده نیست. همان چیز است که توی خاطره من مانده. وقتي صبحهای زود از خانه بیرون میزدیم و در دامنهاش مینشستیم، از آن می ترسیدم. وقتی در عالم بچهگی از تخته سنگها بالا میکشیدم و از روی قله نه چندان بلندی به هواپیماها نگاه میکردم، به بمب ریختنشان، به رنگهاي تيره و خاكستريشان، به موشکهای بیخاصیت سام-سه یا هفتی که به گرد هواپیماها نمیرسیدند، از جغرافیایی که در آن بودم میترسیدم.
به نظر من اگر نویسندهای میخواهد به سمت شکلدهی به زبان و لحنی منحصر به فرد برود در درجه اول باید به درک درستی از حوادث، آدمها و موقعیتهایی برسد که بخشهای مهم شخصیتش را شکل دادهاند. بعد از اینکه به مرحله خودآگاهی نسبت به تجربیاتش رسید، نوبت به حضور تکنیک میرسد. فراخوانی تکنیک تا قبل از این مرحله یک نویسنده خوب را نابود میکند. وقتی باید نگران استفاده از افعال مضارع، گذشته ساده یا ماضی بعید در ساخت جملاتتان باشید که قبلش به درک درستی از جهانی که برای نوشتن انتخاب کردهاید رسیده باشید. یعنی جهان داستانیتان را تا آنجا که میشود نقب زده باشید. در حد تواناییتان. خیلی ساده به نظر من این مسئله مهمترین چیزی است که جهان داستانی یک نویسنده را منحصر به خود میکند. این جهان داستانی به شما یک زبان میدهد، یک لحن و آدمهایی که رفتارشان شکل دهنده آن جهان داستانی است. اين جهان داستاني بخشهاي كاويده نشده نفس خودتان را برايتان آشكار ميكند.