مردگان
چاپ شده در ۱۲ دی ماه . هفته نامه ایران دخت
پل آستر در مصاحبه اش با هافینگتون پست می گوید : «جوانان، حتى جوانهاى خیلى باهوش براى شناخت یک سرى آدمهاى خاصى که سر راهشان با آنها برخورد مىکنند، زیادی سادهلوحند »
این ( به گفته ی خود آستر ) ایده ی اصلی شکل گیری رمان ناپیدا است.
جدیدترین رمان پل آستر,ناپیدا ,درباره ی جوان باهوش و مثبت اندیشی به نام آدام واکر است که شعر می گوید و مطالبی را از متون قدیمی ترجمه می کند. اما آشناییش با رودولف بورن فرانسوی مسیر زندگی اش را به کلی عوض می کند. ارتباطى که در نهایت او را در موقعیتی قرار می دهد که منجر به زوال روح و روانش می شود.
بخش اول رمان ناپیدا نامه ایی است که آدام برای دوست دوران جوانی اش می فرستد و از اتفاق ناگواری که برایش افتاده می گوید. در فصل های بعدی رمان, نویسنده مستقیما وارد کتاب می شود و درباره ی بخش های مختلف نظر می دهد. حتی زبان و لحن و جمله بندی های آدام را نقد می کند و تغییر ضرباهنگ داستان را به شرایط روحی و جسمی او ربط می دهد. نویسنده در واقع شخص صاحب نامی است که سعی می کند به نوشته های دوستش سر و سامانی بدهد و آن ها را چاپ کند. اما قسمت جالب ماجرا آن است که همین نوشته هایی که به نظر صادقانه می آید از سوی شخصیت های دیگر رمان رد می شود و راوی( و البته خواننده ) به حقیقت ماجرا شک می کند. این که آیا نوشته های آدام واقعیت دارد و یا صرفا داستانی است ساخته و پرداخته ی ذهنش؟ شاید حتی کل ماجرای کتاب مثل هر رمان دیگری تنها اشتراک های اندکی با واقعیت داشته باشد؟
رمان ناپیدا مثل باقی آثار پل آستر بر پایه سه عنصر تصادف و جنایت و نیستی شکل می گیرد و بعد گسترش می یابد. در بخشی از کتاب می خوانیم : « وقتی به رویداد های واقعی می رسیم احتمالات به کار نمی آیند و این که امکان وقوع رویدادی کم باشد به این معنی نیست که رخ نمی دهد ». داستان این کتاب با تصادف آغاز می شود. تصادفی که منجر به معافیت آدام از سربازی می شود و همینطور مقدمه ی آشنایی او با رودولف بورن. با جنایت ادامه پیدا می کند. جنایتی تصادفی که از سوی رودولف بورن که استاد صاحب نامی است صورت می گیرد. اما این فقط مقدمه ی ماجرا است و عنصری که در این رمان بیشتر برجسته می شود نیستی و پوچی است. این که ناپدید شدن یک شخص. یک مکان و حتی یک بازه ی زمانی چه معنایی می تواند داشته باشد؟ شخصیت هایی ناپدید می شوند و بعد هیچ کس از نیستیشان سر در نمی آورد. انسان ها می میرند و اطرافیانشان نمی توانند نبودنشان را درک کنند و با نبودن و مرگشان حقایق هم برای همیشه پنهان می ماند. و همینطور زمان هایی که نیست می شود. مثلا هیچ وقت نمی فهمیم از سال 1967 تا 2007 شخصیت ها رمان چه می کنند و چه اتفاق هایی را از سر می گذرانند. و حتی مکان هایی که به مرور زمان ناپدید می شود و جایشان را خانه ها و ساختمان های تازه می گیرد. و یا شکل گیری احساسی مبهم به کشوری که برای مدتی ترک می کنند و...
در جایی از رمان ناپیدا سسیل , که در جوانی آشنایی کوتاهی با ادام داشته, از نبودن او احساس غم می کند. می گوید بعد از رفتار بدی که با آدام داشته سعی کرده که پیدایش کند و بابت رفتارش از او عدر خواهی کند اما انگاز به کلی ناپدید شده. و از اینکه چرا آنطور رفتار کرده تمام این سال ها احساس عذاب وجدان کرده. گفته های سسیل که از قسمت های انتهایی این کتاب است بخش مهمی از مفاهیمش را به دوش می کشد. این که ناپدید شدن یک شخص( و حتی مکان و زمان ) منجر به پنهان ماندن حقیقت آن می شود. باعث می شود که نتوانیم درک درستی از آن شخص داشته باشیم. حتی نتوانیم درک درستی از پدیده ی نبودنش داشته باشیم. و این خلا بزرگ موضوعی است که پل آستر در آخرین رمانش از چند جنبه و با استفاده از سه نوع زاویه دید واکاوی می کند.
*عنوان یادداشت برگرفته از داستان کوتاهی است به همین نام. نوشته ی جیمز جویس.